♡قسمت سی و یک♡

84 20 10
                                    


_ ... چی ؟!

بعد از چند ثانیه مات موندن به چهره های جدی شون پلک زد و گیج گفت . جونمیون نفس عمیقی کشید : فقط کافیه راستشو بگی چان ! ما قرار نیست کاری کنیم !

_ از کجا ... این حرفو میزنین ؟!

شینگ : میخوای بگی دروغه ؟

_ میخوام بدونم از کجا فهمیدین ! همین !

جونگین نفس عمیقی کشید : دیروز که حالش بد شد برای اینکه بتونه نفس بکشه چند تا دگمه ی بالای تیشرتش رو باز کردم و خب ...

چانیول پلک هاشو روی هم فشار داد . به چه دلیل کوفتی ای دوست دخترشو با چهار تا مرد توی خونه تنها گذاشته بود و رفته بود تا اینطوری لو بره !

_ هیونگ واقعا ما اینقدر غریبه ایم که نمیخوای حرف بزنی ؟!

سهون با دلخوری گفت و چانیول نفس خسته شو بیرون فرستاد .
_ بحث سر این نیست ... این راز من نیست که بخوام فاشش کنم !

جونگین : پس این جمله رو میتونیم مثبت برداشت کنیم آره !

چانیول نگاهشون کرد و سر پایین انداخت . جونمیون نمیفهمید ... حتما ماجرای مهمی این میون بود که چانیول اینطوری از بابتش نگران بود !

_ ناامیدم کردی چان !

هیونگش رو نگاه کرد . جونمیون خودش ادامه داد : بعد اینهمه مدت هنوز نشناختیمون ؟ فکر کردی اگه ما میدونستیم چی میشد ؟ میرفتیم جار میزدیم و کیم رو لو میدادیم ؟ آبروش رو میبردیم و آرزوش رو ازش میگرفتیم ؟! ما رو اینطوری فرض کردی ؟

_ باور کنین قضیه این نیست ... من به شما ایمان دارم ... کاملا و واقعا ... این راز مال من نیست که از من دلخورین ... چرا از خودش دلگیر نیستین ؟ من چیکاره ام ؟

_ تو عاشقشی !

چشمهای چانیول درشت شدند و شوکه ییشینگ رو نگاه کرد : هیونگ !

ییشینگ پوکر نگاهش میکرد : چیه ؟ حداقل من یکی اگه احمق بودم و نمیدیدم چجوری نگاهش میکنی با رفتار دیروزت دیگه ایمان آوردم عاشقشی !

_ اون فقط غش کرده بود اما تو رسما مردی هیونگ !

_ تمام مدت هم با نگاهت قورتش میدادی ! حسودیم شد !

سهون و جونگین به ترتیب جمله ی ییشنگ رو ادامه دادند و چانیول شوکه پلک زد .

جونمیون گفت : اون به اندازه ی کافی همه چیز براش سخت هست ! زندگی کردن توی کشور غریبی که تمام اطرافیانت پسر باشن و مجبور باشی جلوی همه نقاب بزنی وحشتناکه ! اگه از خودش میپرسیدیم براش سختتر هم میشد ! تو هم نیازی نیست بهش بگی ما میدونیم ! فقط عادی رفتار کن !

چانیول حس میکرد داره از شدت شوک روح از بدنش خارج میشه .
_ هیونگ ... ازش ناراحت نیستین ؟

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant