♡قسمت شانزدهم♡

109 24 7
                                    


_ مرغ !

_ پیتزا !

با شماره ی سه هر دو با هم گفتند و بلافاصله پوکر شدند . جی آن اخم کرد : مرغ !

کیونگسو هم اخم ‌کرد : فکر نکن چون کیوتی بهت آسون میگیرم ! پیتزا !

_ مرغ !

چند ثانیه جدال چشمیشون طول کشید و دینگ آسانسور نگاهشون رو قطع کرد .

_ مرغ !

جی ان کماکان پوکر گفت و کیونگسو چشمهاشو چرخوند : باشه مرغ !

جی آن نیشخند پیروزمندی زد و از آسانسور بیرون زد . کیونگسو بعد از اینکه نگاه جی آن از دسترسش خارج شد لبخند زد . موفق شده رود حواسش رو پرت کنه و این خوب بود ...

بیرون رفت و وقتی دستش رو انداخت دور گردنش از جا پرید . کیونگسو ریز خندید و جی آن پوکر نگاهش کرد .
_ خب از کجا سفارش بدیم ؟! من کلی بیرون بر خوب میشناسم !

کیونگسو ابرو بالا انداخت و گفت : بیرون بر ؟ اگه قرار بود غذای بیرون بخوریم پس چرا اومدیم خونه ؟!

جی آن بهت زده نگاهش کرد : یعنی چی داری میگی قراره خودمون مرغ درست کنیم ؟!

کیونگسو لبخند کجی زد : پس فکر کردی چرا اصرار داشتم پیتزا باشه ؟ چون آسونتره احمق !

جی آن چند لحظه منزجر نگاهش کرد و کیونگسو با نیش باز جوابش رو داد که درب روبرو باز شد .

جی آن که پشتش به در بود فقط چشمهاشو بست و کیونگسو با لبخند به سمتش برگشت : اوه هیونگ ! تو زودتر رسیدی !

جی آن نمیدید ... اما چانیول فقط در جواب کیونگسو سری تکون داد و نگاه کوتاهی به جی آن انداخت .

_ ما میخوایم غذا درست کنیم هیونگ ، چرا بهمون ملحق نمیشی ؟!

چشمهای جی ان درشت شد و کیونگسو رو نگاه کرد ‌. کیونگسو با نیش باز هیونگ هاش رو نگاه میکرد و جی آن برای اینکه مجبور نباشه ادای " راست میگه چان چان چرا نمیای با ما ؟ " رو در بیاره خودش رو مشغول وارد کردن رمز نشون داد .

چانیول در جواب پوزخند زد : نه ممنون ! وقت اینکار هارو ندارم !
کیونگسو دهن باز کرد تا جوابی بده اما صدای بیپ آخر در با دینگ آسانسور همراه شد . نگاه هر سه به سمت راه پله رفت و بالا اومدن ته رین رسما تیر خلاص به جی آن شلیک شد ! اینجا چه خبر بود ؟!
با لبخند اومد بالا و با دیدنشون نیشش باز شد : اوه ! چه خوب موقعی رسیدم ! میرفتین یا میومدین !

نگاه هاشون بین هم رد و بدل شد و جی آن که سکوت کیونگسو رو دید خودش گفت : تازه رسیدیم ! خوش اومدی ...

لبخند بی رمقی زد و در رو هل داد و بهشون تعارف کرد که برن داخل . ته رین لبخند زد و جلو رفت . کیونگسو رو به چانیول با دندون هایی که روی چسبیده بودند زمزمه کرد : بنفعته که بیای تا جو از این معذب تر نشده هیونگ !

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora