♡قسمت چهل و چهار♡

108 28 9
                                    


_ کیم ته رین !

بعد از باز شدن در با ضرب هر چه تمام تر صدای عصبی زن خونه پیچید و بعد خودش وسط خونه ظاهر شد.باعث شد زن روی مبل فقط نگاهش رو بی تفاوت از روی کتاب بالا بیاره.

_ اتفاقی افتاده؟

_مگه نگفتم مراقب هیون باش؟

_نبودم؟سرحال و گردالی تر از همیشه تو بغل باباشه که!

ته رین خنثی گفت و جیانا به خونش تشنه تر شد.

_اونی!

نفسش رو از بینی بیرون فرستاد و ته رین پلک زد:چته؟مشکلت چیه جی؟

_مشکل کوفتی من چیه؟مشکلم اینه که تمام همکارام و احتمالا حالا کل دنیا میدونن پدر هیون پارک چان یوله!

_مشکل این چیه؟این وسط چان نباید عصبانی باشه؟

_ته رین اونی!

جیانا بالآخره جیغ زد و این از آدمی به حجم آرامش اون بعید بود پس مرد و پسر کوچولوی دم خونه از جا پریدند اما ته رین فقط عصبانی از جا بلند شد: زهرمار!فکر کردی من قراره توی مسخره بازیهاتون شریک باشم؟هر جور دوست دارین همدیگه رو بازی بدین ولی من کسی نیستم که بازیگر اداهاتون بشم!اون بچه چه گناهی کرده دو تا کودن پدر و مادرشن؟اون احمق داره واست میمیره ولی تنها گهی که خورده لطف کرده بعد چهارسال برگشته باهات خوابیده تو هم این جا داری خودتو بخاطرش کورتر میکنی اما فکر کردی چهار نفر جلوت خم و راست میشن خیلی یخ و با جذبه ای!چه مرگتونه؟ولت کرده؟آره با تمام وجود گه خورده ولی چرا فکر نمیکنی اونم زجر کشیده؟چرا فکر نمیکنی اینقدر رفتنت براش سنگین بوده که توی خودش ریز ریز شده؟وقتی رفتی ازت سراغی نگرفته؟اصلا چرا تو رفتی؟چرا اینقدر یهویی رفتی؟میتونست این سوال هارو ازت بپرسه و درست مثل خودت بازی دربیاره ولی فقط داره نگاهت میکنه چون اینقدر دلتنگه که نخواد و نتونه بیشتر از این تحمل کنه! تو هم شکستی؟نه ماه بارداری و چهارسال مادری رو تنهایی تحمل کردی و هر روزش رو گریه کردی که چرا رها شدی؟حالا که برگشته... چرا بیشتر باعث عذاب خودت میشی؟حالا که برگشته اگه قراردادش تموم شه و برگرده کره باز میشینی زانوی غم بغل میگیری که ای وای رفت؟چرا حالا که هست بازی در میاری؟آره غلط کرد تنهات گذاشت ولی دوستت داره ... غلط کردی ولش کردی ولی دوستش داری...چرا اینقدر سختش میکنین لعنتیای کودن؟اه ...

رفت داخل اتاق و در رو محکم بست.اما باعث نشد مجسمه ی وسط پذیرایی از جاش تکون بخوره.چند دقیقه با چشمهایی پر از اشک به جای خالی ته رین خیره موند و بالآخره صدای قدم های ریز کسی رو شنید و دستش کشیده شد: مامانی!

برگشت و هیون رو نگاه کرد.پسرش داشت با ناراحتی نگاهش میکرد.وقتی خم شد تا خودش رو همقد کنه تعادلش رو از دست داد و روی زمین نشست. هیون دستش رو ول کرد و بدو بدو رفت و چند ثانیه بعد برگشت.ماسک رو روی دهنش گذاشت و با دستهای کوچیکش سعی کرد فشارش بده.جیانا دستشو روی ماسک گذاشت و با دست دیگه ش هیون رو کشید توی بغلش.چند لحظه از غلت خوردن اشک هاش بیشتر نگذشته بود که از پشت توی آغوش محکمی فرو رفت و دستهاش دورش حلقه کرد.

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz