تمام صداهایی که توی سرش میپیچد، اسمشو صدا میکردن.
_سهون...
با شوک چشماشو باز کرد و نفسی که توی سینش حبس شده بود رو همزمان بیرون داد، قفسه ی سینش بالا پایین میشد و جز ابرهای تیره ای که با سرعت زیادی حرکت میکردن، چیزی نمیدید. بلند شد و نشست.
فضای اطرافش کاملا براش ناشناخته بود، نگاهشو با نگرانی اطراف چرخوند.ترسیده بود... با تمام وجود احساس ناامنی میکرد، اما نمیتونست همینجوری اونجا بشینه و کاری نکنه.
نمیدونست کجاست و چطور به اون جنگل رسیده، اما حس میکرد که یه نیرویی اونو سمت خودش میکشه.
هوا ابری بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای باد و له شدن برگای پاییزی ای بود که با هر قدمی که برمیداشت...زیر پاش میشکستن.
باید از اون فضا لذت میبرد...؟ قطعا اینطور نبود؛ هرچقدر پیش میرفت، همه چی مرموز تر بنظر میومد.
با تردید قدم بر میداشت و جلوتر میرفت که حس کرد یک نفر از پشت سرش رد شد، برگشت و توی فاصله ی چند متری از خودش سایه ای رو دید...بدون اینکه چیزی بگه بهش خیره شد، بعد از چند لحظه اون سایه شروع به دوییدن کرد و سهون بی اراده دنبالش کرد...
از دستش داده بود، اون دیگه توی دیدش نبود اما سهون همچنان به دوییدن ادامه میداد که با صدای قدمای سریع کسی پشت سرش، حس کرد اونی که در حال تعقیب شدنه، کسی جز خودش نیست.برای یک لحظه از این فکر نفسش بند اومد، اما مقاومت کرد و سرعتشو بیشتر کرد، نمیدونست از چی فرار میکنه یا چه چیزی دنبالشه، فقط میدونست که نباید گیر بیفته.
میدید که هر لحظه درختا بهش نزدیک تر میشن و احساس خفگی میکرد، تمام شجاعتشو جمع کرد و در حالیکه که میدویید، سرشو برگردوند و با یه نگاه پر از وحشت به پشت سرش نگاه کرد.
در کمال تعجب و بر خلاف انتظارش کسی اونجا نبود، شوکه شده بود، آب دهنشو قورت داد و میخواست دوباره به رو به روش نگاه کنه که محکم به چیزی برخورد کرد و متوقف شد؛ با حس درد توی سرش چند قدم کوتاه عقب رفت و اروم سرشو بالا آورد.با چیزی که دید حتی بیشتر از قبل ترسید، این نمیتونست واقعی باشه.
هیچ دیواری وجود نداشت اما اون توسط هشت تا در احاطه شده بود، آروم دور خودش چرخید و با حیرت به اون در ها نگاه میکرد.
نمیدونست باید چکار کنه، آروم نفس میکشید که صدای خم شدن دستگیره ی یکی از درها توجهشو جلب کرد. با عجله نگاهشو روی اونا میچرخوند تا پیداش کنه، با عجله دور خودش میچرخید و به دستگیره ها نگاه میکرد که بالاخره دوباره یکی از اونا خم شد... منتظر بهش خیره شد و منتظر باز شدن اون در بود تا با چیزی که پشت اونه رو به رو بشه، اما ظاهرا اون در قفل بود...نفس عمیقی کشید اما یهو اون دستگیره با سرعت بالایی تکون میخورد و انگار کسی که پشت اون در بود با دستش محکم به در میکوبید، سهون بی اراده یه قدم به سمت عقب پرید، ضربان قلبش که محکم توی سینش میکوبید رو کاملا حس میکرد، چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا همون اتفاق در مورد همه ی درها بیفته، سهون با نگرانی جلو رفت و سعی کرد اونا رو باز کنه، اما بی فایده بود، با دستش محکم به یکی از اونا کوبید که دود غلیظی از پایین و دور اون درها بیرون اومد، سریع عقب رفت.
سکوت اون مکان مرموز به طرز خفناکی توسط اون صداها شکسته شده بود.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...