تونی: ینی حضور من تا این حد باعث اذیته؟
همه: بعله!
تونی: 😐 ممنون گایز.
واندا: *غرق در اشک* نه من دو تا احتمال می دادم که دومی خیلی بد تره.
استیفن: 😱 تانوس برگشته؟
واندا: نه..... تونی تو رو خدا بگو که نمی خوای برام یه خواهر شوهر درست کنی.
تونی: مگه من کارخونه خواهر شوهر سازی دارم؟
واندا: *ذوق زده میشه* ینی نمی خوای برای ویژن یه خواهر درست کنی؟
تونی: *دو بار پلک میزنه* تو مرگ منو به این ترجیح می دادی؟
واندا: معلومه. خدا نصیب کس نکنه. حالا همه دخترا آااااامین! *اونجا بود که درک کرد تنها دختر جمع خودشه* عاااام..... اصلا ولش.
ویژن: آقای استارک ، پس شما با من چی کار داشتین؟
تونی: در مورد اون.... می خواستم یه لطفی در حق پدرت بکنی.
واندا: *لبخند شیطانی میزنه* پس تونی استارک قبول کرد که پدر شوهر منه.
تونی: مگه شما هنوز ازدواج کردین که اون شوهرت باشه و منم پدر شوهرت؟
واندا: 😐 قانع شدم.
تونی: خب به هر حال می خواستم بگم که ویژن جان..... میشه ظرف های ناهارو جمع کنی و بشوری؟
بعد از چند ثانیه سکوت صدای کلینت در میاد: یوهوووو! من نگفتم اون نمی خواد سفره رو جمع کنه؟ من می دونستم.
لوکی: 😒 خیلی خب بابا!
ویژن: آقای استارک کارتون فقط همین بود؟
تونی: *با خجالت* عااااام... خب آره.
ویژن: *لبخند میزنه* خوشحال میشم کمکتون کنم.
کلینت: 😐 خدا سه تا بچه بهم داد ، یکیشون این جوری حرف گوش کن نشدن.
تونی: 😏 دلت بسوزه. حالا ویژن جان برو غذای سوخته لوکی رو جمع کن.
لوکی: هار هیر هور نا شکرای بی نمکه نا سپاس!
ثور: دست منم درد نکنه. مثلا مجروح هم شدم. اینم..... *لوکی دهانش را گرفته و کشان کشان او را به جایی می برد*
تقریبا نیم ساعت بعد تمام وسایل جمع شده و همه جلوی تلوزیون نشسته بودن.
ناتاشا: *از یه جایی وارد شد* هی بچز!
استیو: *دستشو میزاره رو قلبش* نات ترسوندیم. حداقل قبلش یه خبر بده که داری میای.
سم: *با آرنج به پهلوی استیو میزنه* کاپیتان ما از این عنکبوت می ترسه؟ 😏
استیو: 😒
ناتاشا: می دونم که ماموریت بودم و قرار بود چند روز دیگه بیام ولی یهویی شد.
پیتر: حالا که همه هستیم ، من یه پیشنهاد دارم.
تا 30 ثانیه بعد کسی جوابشو نداد.
لوکی: منتظر دعوت نامه هستی؟ بگو دیگه.
پیتر: 😐 خیلی خب..... میاین اسم فامیل؟
YOU ARE READING
Living In Avengers Tower
Humorاستیو هراسون از آسانسور بیرون پرید. تونی: استیو چیزی شده؟ استیو: می دونستی آسانسورت حرف میزنه؟ تونی: به برج اونجرز خوش اومدی پیرمرد... همه چی از اون روز شروع شد. روزی که تمام اعضای اونجرز تصمیم گرفتن بعد از این همه سختی کنار هم توی برج اونجرز زندگی...