8

371 72 33
                                    

تونی: ینی حضور من تا این حد باعث اذیته؟

همه: بعله!

تونی: 😐 ممنون گایز.

واندا: *غرق در اشک* نه من دو تا احتمال می دادم که دومی خیلی بد تره.

استیفن: 😱 تانوس برگشته؟

واندا: نه..... تونی تو رو خدا بگو که نمی خوای برام یه خواهر شوهر درست کنی.

تونی: مگه من کارخونه خواهر شوهر سازی دارم؟

واندا: *ذوق زده میشه* ینی نمی خوای برای ویژن یه خواهر درست کنی؟

تونی: *دو بار پلک میزنه* تو مرگ منو به این ترجیح می دادی؟

واندا: معلومه. خدا نصیب کس نکنه. حالا همه دخترا آااااامین! *اونجا بود که درک کرد تنها دختر جمع خودشه* عاااام..... اصلا ولش.

ویژن: آقای استارک ، پس شما با من چی کار داشتین؟

تونی: در مورد اون.... می خواستم یه لطفی در حق پدرت بکنی.

واندا: *لبخند شیطانی میزنه* پس تونی استارک قبول کرد که پدر شوهر منه.

تونی: مگه شما هنوز ازدواج کردین که اون شوهرت باشه و منم پدر شوهرت؟

واندا: 😐 قانع شدم.

تونی: خب به هر حال می خواستم بگم که ویژن جان..... میشه ظرف های ناهارو جمع کنی و بشوری؟

بعد از چند ثانیه سکوت صدای کلینت در میاد: یوهوووو! من نگفتم اون نمی خواد سفره رو جمع کنه؟ من می دونستم.

لوکی: 😒 خیلی خب بابا!

ویژن: آقای استارک کارتون فقط همین بود؟

تونی: *با خجالت* عااااام... خب آره. 

ویژن: *لبخند میزنه* خوشحال میشم کمکتون کنم.

کلینت: 😐 خدا سه تا بچه بهم داد ، یکیشون این جوری حرف گوش کن نشدن.

تونی: 😏 دلت بسوزه. حالا ویژن جان برو غذای سوخته لوکی رو جمع کن.

لوکی: هار هیر هور نا شکرای بی نمکه نا سپاس!

ثور: دست منم درد نکنه. مثلا مجروح هم شدم. اینم..... *لوکی دهانش را گرفته و کشان کشان او را به جایی می برد*

تقریبا نیم ساعت بعد تمام وسایل جمع شده و همه جلوی تلوزیون نشسته بودن.

ناتاشا: *از یه جایی وارد شد* هی بچز!

استیو: *دستشو میزاره رو قلبش* نات ترسوندیم. حداقل قبلش یه خبر بده که داری میای. 

سم: *با آرنج به پهلوی استیو میزنه* کاپیتان ما از این عنکبوت می ترسه؟ 😏

استیو: 😒

ناتاشا: می دونم که ماموریت بودم و قرار بود چند روز دیگه بیام ولی یهویی شد.

پیتر: حالا که همه هستیم ، من یه پیشنهاد دارم.

تا 30 ثانیه بعد کسی جوابشو نداد.

لوکی: منتظر دعوت نامه هستی؟ بگو دیگه.

پیتر: 😐 خیلی خب..... میاین اسم فامیل؟

Living In Avengers TowerWhere stories live. Discover now