لوکی داد زد: پیداش کردم!!!
تونی: *به سمت لوکی پرید* کو؟ ببینم.
لوکی: *قیافش آویزون شد* اشتباه شد. پشه بود.
تونی: 😑 تو دقیقا چه جوری پشه رو شبیه دفتر دیدی؟
لوکی: خلاقیتم بالاست.
تونی: آها 😐
لوکی: میگم حالا که دفتر رو پیدا نمی کنیم ، بیا این کاغذ های روی میز رو دید بزنیم.
تونی: تا اون موقع استیو رسیده و ما رو خفه کرده.
لوکی: *لبخند شیطانی میزنه* نگران نباش. حساب اونم کردم.
تونی: کشتیش؟ 😵
لوکی: حیف به ثور قول دادم اول از رو نعش خودش رد بشم بعدا بقیه رو بکشم.
تونی: پس چیکار کردی؟
لوکی: از جادو استفاده کردم. طوری که هر چه قدر از پله ها بالا بیاد به مقصد نمیرسه.
تونی: اوه..... چه باحال!
لوکی یکی از ورقه های روی میز رو برداشت.
لوکی: *با تعجب به برگه نگاه کرد* من اینو می شناسم؟
تونی: آره بابا یادت نمیاد 700 سال پیش دوست دخترت بود؟ دوست دخترات زیاد شدن آمارشون در رفته ها. 😐 آخه من از کجا بدونم تو می شناسیش؟
لوکی: هار هیر هور 😒
لوکی با دقت به زنی با مو های روشن که به طرز خیلی زیبایی کشیده شده بود نگاه کرد. وقتی انگشت شصتش رو برداشت نوشته ای رو زیر تصویر دید. سارا راجرز ، 19 می 1935.
لوکی: چه مادر ذلیل. عکس مامان شو کشیده.
تونی: مگه اصلا همچین کلمه ای داریم؟
لوکی: من همین الان اختراعش کردم.
تونی: *خم شد تا زیر میز رو ببینه* به نظرت کجا قایمش کرده؟
+ استارک با خودت حرف می زنی؟
تونی: *با ترس به عقب برگشت* چطوری پله ها رو تموم کردی؟
استیو: فکر کنم برج یه آسانسور داشت. *اخماش تو هم میره* حالا بگو عکس مامان من دست تو چی کار می کنه؟
تونی: عکس مامانت؟ *به برگه تو دستش نگاه می کنه* اما این که دست لوکی بود.
استیو: توهم زدی؟ فقط منو تو توی این اتاق هستیم.
تونی: اما.... من.... لوکی.... اونجا..... *دستش رو بلند می کنه تا جایی که لوکی ایستاده بود رو نشون بده که کاغذ به گوشه میز که برگشته بود گیر می کنه و پاره میشه*
استیو: *خیلی با آرامش بهش نگاه می کنه* استارک؟
تونی: جانم؟ 😨
استیو: *لبخند ملیحی میزنه* می کشمت.
تونی: *خیلی آروم برگه رو روی میز می ذاره* من غلط کردم.😵
YOU ARE READING
Living In Avengers Tower
Humorاستیو هراسون از آسانسور بیرون پرید. تونی: استیو چیزی شده؟ استیو: می دونستی آسانسورت حرف میزنه؟ تونی: به برج اونجرز خوش اومدی پیرمرد... همه چی از اون روز شروع شد. روزی که تمام اعضای اونجرز تصمیم گرفتن بعد از این همه سختی کنار هم توی برج اونجرز زندگی...