واندا: نکنه.... نکنه تونی داره می میره؟ *گریه اش اوج می گیره*😭
استیفن: *فورا از جاش بلند میشه* تونی..... این حقیقت داره؟
تونی: *سرش رو پایین میندازه* آره من سرطان مغز دارم.
استیفن: *با رنگ پریده جلو میاد و دستشو رو گونه تونی می ذاره* ما... ما می تونیم درستش کنیم. خیلی از همکار های سابق من.... اونا دکتر های خوبین.
تونی: *قیافه مظلوم به خودش می گیره* قول میدی؟
استیفن: البته عزیزم! من جونم هم برای تو میدم.
تونی: فقط می خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
استیفن: تو هر چی دوست داری بگو.
تونی: من.... من دوستت دارم.
استیفن: *اشکی که نمی دونه از شوق یا غم ، از چشمش پایین میاد* منم دوستت دارم.
تونی یهو یاد حضور پپر می افته و فورا سمتش بر می گرده.
پپر: *خیلی ریلکس از جاش بلند میشه* خیلی خب ، من باید برم شرکت. هپی دم در منتظرمه.
تونی: یعنی تو عصبانی نیستی؟
پپر: *لبخند گرمی میزنه* همون 5 سال پیش که دکتر استرنج از اون پورتال بیرون اومد ، قضیه رو فهمیدم.
پپر کیفش رو برداشت و از در بیرون زد.
تونی: خب فکر نمی کردم این قدر آسون باشه.
پیتر: مبارکه آقای استارک!
تونی: چیییی؟ کلینت تو که کنارش نشستی ، چرا جلوی چشم های اون بچه رو نگرفتی؟
کلینت: من چشم هاشو می گرفتم بازم حرفاتونو که می شنید.
تونی: خب اون استیو الدنگ کنارش چی کار می کنه؟
استیو: منم داشتم به نمایش شما نگاه می کردم. اصلا کسی حواسش به این بچه نبود.
تونی: الان من دلقک شدم؟
پیتر: معلومه که نه آقای استارک. فقط می خواستم بگم من بچه نیستم. من 17 سالمه!
تونی: اصلا کی به تو گفته به حرف های ما گوش کنی؟ من همسن تو بودم...... اهم.... اصلا ولش.
واندا: *دست رو شونه تونی گذاشت* دمت گرم. پس دیگه خیالم راحت باشه داری می میری دیگه.
تونی: *با تعجب بهش نگاه میکنه* ینی تو برای مرگ من گریه نمی کردی؟..... در اون صورت بهتره بدونی من به هیچ وجه نمی میرم.
استیفن با عصبانیت: یعنی تو برای من نقش بازی کردی؟
تونی: حداقل الان من و تو به هم رسیدیم. این خوب نیست؟
استیفن: عالیه 😍
واندا: *دوباره گریه میکنه* تونی داره نمی میره؟ پس بدبخت شدم.....
__ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __
باز هم برای مرگ چادویک تسلیت میگم.♥
تونی و استیفن به هم رسیدن.😍
قرار بود این قسمت کمدی باشه.😐
ولی خب چه کنم که فاز رومانتیکم بیرون زد.
قول میدم قسمت بعد خنده دار تر باشه.
YOU ARE READING
Living In Avengers Tower
Humorاستیو هراسون از آسانسور بیرون پرید. تونی: استیو چیزی شده؟ استیو: می دونستی آسانسورت حرف میزنه؟ تونی: به برج اونجرز خوش اومدی پیرمرد... همه چی از اون روز شروع شد. روزی که تمام اعضای اونجرز تصمیم گرفتن بعد از این همه سختی کنار هم توی برج اونجرز زندگی...