34

611 96 100
                                    

اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که هری همه چیز را درباره‌‌اش می‌دانست؛ بدون شک آن اقیانوس بود.

پهنه‌ی بیکرانی از آب که حیات به دنبال داشت، زادگاه طبیعت بود و مدفن چیزهایی که از دست می‌رفت، لکه‌ی آبی رنگی که روح زمین را از چرک‌مردگی نجات می‌داد و ژرفای عمیقی که می‌توانست همه چیز را به کام مرگ بکشاند.

هری راجع به صدای اقیانوس می‌دانست، جریان بادی که بر روی آب می‌وزید را می‌شناخت؛ و نوایی که از موج‌ها برمی‌خاست، به خوبی در حافظه‌اش ثبت شده بود.

از همان بار اول که احساس می‌کرد کسی او را تماشا می‌کند، هربار که سرش را برمی‌گرداند نگاهش به پسری می‌خورد که تکه‌ای از اقیانوس را در چشمانش اسیر کرده بود.

پسری که به موهای بلند و گل‌های طبیعی که داخل درز‌های کیفش داشت لبخند می‌زد، پسری که وقتی می‌خندید موج‌های اقیانوس روی ساحل اطراف چشمش می‌ریخت و شن‌ها را مرطوب می‌کرد.

هر قدمی که به سمت او برمی‌داشت رطوبت ساحل را بیشتر و بیشتر احساس می‌کرد؛ عطر تازگی را در سینه‌اش حبس می‌کرد و صدای مرغ‌های دریایی را -حتی اگر وجود نداشتند- می‌شنید.

شنا کردن در اقیانوس را زمانی یاد گرفت که گاهی اوقات، وقتی کلاس‌هایشان همزمان تمام‌ می‌شد، همراه لویی تا دومین چهاراه قدم می‌زد. گاهی زمین لغزنده از باران بود، گاهی خورشید به موهایشان می‌تابید و گاهی دست‌های هم را می‌گرفتند.

جایی که مسیرشان جدا می‌شد، کنار صندوق پستی کهنه می‌ایستادند و هری به سمت چپ می‌پیچید و لویی همان مسیر مستقیم را ادامه می‌داد...

جایی که اولین بار اهمیت لمس کردن لویی را فهمید، وقت خداحافظی رسیده بود و به نظر می‌رسید چیز‌هایی بیشتر از 'فردا می‌بینمت' برای گفتن وجود دارد.

آن پسر دستش را گرفت و با شست نوازشش کرد، فقط یک جمله گفت که هری را مجاب کرد او را بین بازوهایش نگه دارد:
"لاک‌هایی که به ناخنت زدی خیلی زیبان."

شاید اولین آغوش همان لحظه بود، جایی که بازوهای هرکس معشوقه‌اش را نگه‌داشته بود و این بار هری کنار گوش لویی زمزمه کرد: "آسمانی که توی چشم‌هات نگه داشتی خیلی زیباست."

و هری، دیگر پسری نبود که قدم به ساحل برمی‌داشت؛ نه قایقی بود که موج‌ها تکانش می‌دادند و نه ماهی‌ای که در آب زندگی می‌کرد.
با لمسِ گرم انگشت لویی، روی جایی که بعدها یک تتوی صلیب زده شد، هری پرنده‌ای شد که ارزش پرواز را فهمید.

لویی آسمان شد و هری را در قلب خودش نگه‌داشت.
هری نشست، ایستاد، پرواز کرد، پرید و جهید؛ اما هیچ‌کدام به بلندای پهنه‌ی بیکران لویی نرسید.
لویی آسمان شد و هری فرصت درخشش در آن را پیدا کرد. افسانه‌ها را درمورد اقیانوس فراموش کرد و شروع به آموختن آسمان کرد؛ فهمید گاهی ابری و تیره می‌شود، گاهی خورشید را می‌درخشاند و گاهی، هیچ‌چیز ندارد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now