خانم لارنس لویی را به سمت سالن بزرگی که چند پله پایینتر از سطح زمین بود راهنمایی کرد؛ رنگهای متنوع و شادی که برای دیوارها و وسایل آن اتاق استفاده شده بود هارمونی جالبی را به وجود میآورد.
دیواری که به سمت راهرو بود از شیشه ساخته شده بود و اجازه میداد فضای داخل سالن دیده شود، تقریبا همه بچهها درحال بازی بودند به جز چندنفری که درحال نقاشی کشیدن بودند.
ادوارد ولی گوشهای نشسته و چیزی مینوشت، از حرکت ثابت دستش روی کاغذ و عوض نکردن رنگ مداد میشد این را فهمید.
"ادوارد تاحالا با کسی که همسن خودش باشه آشنا شده؟"
خانم لارنس درحالی که از پشت شیشه بچهها را چک میکرد گفت و برای لولا دست تکان داد.
"نه راستش، به جز من و لیام تقریبا با هیچکس صمیمی نیست."
لیام را قبل از ترک دفتر خانم لارنس معرفی کرده بود. نگاهش همچنان قفل ادوارد بود که با دقت چیزی مینوشت.
"میبینید؟ خیلی از این بچهها مثل ادوارد برای اولین بار در همچین محیطی قرار گرفتهاند ولی جلو میرن و با بقیه ارتباط برقرار میکنن، ادوارد به زمان بیشتری نیاز داره تا عادت کنه.
فکر میکنم اگر اول با یکی از مربیها دوست بشه براش بهتر باشه..."نگاهی به ساعت مچی بنفش رنگش انداخت و ادامه داد ...
"زین احتمالا تا چند دقیقه دیگه میرسه، دلتون میخواد بریم و با بچهها بازی کنیم؟"
خانم لارنس درحالی که کفشهایش را در میآورد تا وارد سالن شود پرسید و لویی نیز پشت سر خانم لارنس از پلهها پایین رفت، چند نفر از بچهها با خوشحالی جیغ زدند و خانم لارنس را بغل کردند.
لویی به مربی هایی که اطراف سالن سرگرم بازی با بچهها بودند سلام کرد و به سمت ادوارد رفت؛ میز و صندلی های که ادوارد پشت یکی از آنها نشسته بود زیادی برای لویی کوچک بودند، پس کنار پسرش روی زمین نشست و لبخند پهنی روی صورتش نشاند، از انهایی که میدانست اطراف چشمانش را چروک میکند.
ادوارد با حس کردن کسی کنار خودش نوشتن را متوقف کرد، به محض بالا اوردن سرش پدرش را دید که لبخند زده و به اون نگاه میکند.
هیجانزده خود را در آغوش لویی پرت کرد و دستانش را دور گردن لویی حلقه کرد.
لویی دست راستش را پشتش قرار داد تا زمین نخورند و با دست چپش کمر پسرش را نگه داشت."فکر نمیکردم بیای اینجا بابایی"
"اومدم باهم بازی کنیم، نظرت چیه؟"
لویی ادوارد را از خودش جدا کرد و پرسید.
"مرسی ولی من الان کار دارم"
ابروهای لویی بالا پریدند و با تعجب به ادوارد نگاه کرد که کاملا محترمانه دست رد به سینهاش زده بود.
"چه کاریه که از بازی با پدرت مهمتره لیتل ش- ... ادوارد؟!"
"دارم یه رزومه واسه خودم آماده میکنم که بتونم با تو بیام سر کار و دیگه مجبور نشی منو بیاری اینجا"
لویی متعجب تر از این نمیشد، ادوارد با سادگی بچگانهاش طوری صحبت میکرد انگار واقعا قصد استخدام شدن در شرکت لویی را دارد.
"اوه! میتونم رزومهی شما رو چک کنم؟"
ادوارد سریع بلند شد و دفتراش را از روی میز برداشت؛ صفحه مورد نظرش را باز کرد و به دست لویی داد.
در خط اول با دست خطی عجیب اسم خودش را نوشته بود، زیر آن اسم لویی و نقاشی کوچکی از خودش و لویی که دست هم را گرفتهاند؛ صفحهی بعدی پر بود از عدد، اعداد بین یک تا ده در ردیف های مرتب نوشته شده بود و مشخص بود که در نوشتن هشت و دو مشکل دارد.
صفحات بعدی هم از عدد پر شده بودند، اعدادی که هیچ ترتیب خاصی نداشتند و بین آنها ممیز هایی دیده میشد.
"اینا چی هستن ادوارد؟"
"اونا رو نوشتم تا نشون بدم که منم بلدم مثل تو یه عالمه عدد رو باهم محاسبه کنم. درست نوشتم؟"
"آره نابغه کوچولوی من، همشون درسته"
افتخار در لحن لویی موج میزد، ادوارد را روی پایش نشاند و بوسهای روی پیشانیاش نشاند.
"یعنی میتونم باهات بیام سرکار؟"
"دلم میخواد همکارم بشی ولی ممکنه رابطه پدر-پسریمون رو خدشه دار کنه، و اینکه تو هنوز به سن قانونی نرسیدی عزیزم"
ادوارد لب پایینش را جلو داد و با ناراحتی غر زد
"یه کارمند خوب رو از دست دادین، به من چه اصلا"
دفترش را دست لویی بیرون کشید و بعد از جمع کردن وسایلش کولهاش را برداشت تا سالن را ترک کند که کسی جلویش را گرفت.
"ببخشید آقا، شما باید ادوارد باشید درسته؟"
"بله خودم هستم"
"حدس میزدم، همچین اسم زیبایی فقط به صورت زیبایی مثل شما میاد.
من زین هستم، میتونم باهات دوست شم؟"ادوارد سر تا پای زین را برانداز کرد، دست به سینه ایستاد و سعی کرد با اخم کردن ابهتش را بیشتر کند.
"اگه بتونی یه خبر خوب از اون آقای که اونجا نشسته برام بگیری آره"
زین سعی کرد به قیافه بامزه و کلفت کردن صدای آن فسقلی نخندد و چشمی زیر لب گفت.
پیش لویی رفت و چند دقیقهای بعد کنار ادوارد نشست.
"اون گفت که لیام قبول کرده به پیکنیک بیاد، حالا میشه باهم دوست شیم؟"
ادوارد با خوشحالی لبخند زد، چالهایش فرو رفتند و سرش را میان شانههایش فرو برد، درحالی که سمت لویی میدوید تا بغلش کند برای زین دست تکان داد و بلند گفت:
"ما دوستیم زین"
______
یه پارت پر از دیالوگ، امیدوارم حوصله سر بر نباشه!
ممنون که میخونید و حمایت میکنید، با اضافه کردن به ریدینگ لیست و معرفی به دوستانتون خیلی خیلی خوشحالم میکنید*-*
لطفا ووت دادن رو فراموش نکنید♡
ESTÁS LEYENDO
Nobody could take my place [L.S]
Fanfic[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...