25

414 119 128
                                    

"شما دوتا می‌دونین قوانین چی هستن و چرا باید بهشون گوش بدیم؟"

لویی درحالی که بزرگترین سبد را از بین ریل‌ها بیرون می‌کشید پرسید و به صدای جیرجیر چرخش اهمیت نداد.
فروشگاه نسبتا شلوغ بود، لویی گوشه‌ی خلوتی ایستاد و روی زانوهایش خم شد.

هروقت همراه ادوارد به فروشگاه می‌آمد او با دقت به حرف‌های پدرش گوش می‌داد و به همه‌ی آنها عمل می‌کرد، اگر داخل سبد نمی‌نشست گوشه‌ای از لباس لویی را می‌گرفت و ثانیه‌ای دور نمیشد ولی حالا با بی‌حواسی نگاهش را به قفسه‌ها داده بود و واضحا دلش نمی‌خواست به چیزهایی که پدرش می‌گفت گوش کند.

"ادوارد؟ حواست اینجاست؟"

"آره، بیا بریم آبمیوه برداریم، من و کیسی پرتقالیش رو می‌خوایم."

لویی ادوارد را نزدیک‌تر کرد و دست‌هایش را دور کمر هردوی آن‌ها انداخت؛ رفتار پسرش عجیب بود و چشم‌های کیسی همه‌جا می‌چرخید.

"از من دور نمیشین و جایی نمی‌رید، هرچی که دلتون خواست بردارین قبلش به من بگین. این‌ها قوانین هستن و بهشون گوش می‌دیم، باشه؟"

وقتی بچه‌ها در جوابش سر تکان دادن ایستاد و با لبخند گفت:
"کی دلش می‌خواد توی سبد بشینه؟"

چند دقیقه بعد لویی بین قفسه‌های خلوت، با سرعت پایینی می‌دوید و موهای کیسی و ادوارد که توی سبد نشسته بودند تکان می‌خورد. نگاه عجیب مردم روی مردی که همراه فرزندانش قهقهه می‌زد می‌نشست و ناخودآگاه لبخند می‌زدند.

بسته‌ی بزرگی از چیپس بین پاهای ادوارد بود و همراه کیسی از آن می‌خوردند.
گاهی لویی سرش را خم می‌کرد تا یکی داخل دهانش بگذارند؛ بسته‌های پپرونی و پاکت بزرگ آرد را کنار کیسی گذاشت و چرخ‌دستی را که تقریبا پر شده بود؛ سمت دیگر فروشگاه هل داد.

"بابا میشه شکلات و بستنی بخریم؟"

"البته که میشه، فقط باید پیاده شین."

کیسی زودتر از ادوارد روی پاهایش ایستاد و وقتی لویی او را روی زمین گذاشت لبخند زد.
هیچوقت همراه پدر و مادرش برای خرید کردن نرفته بود و اولین تجربه‌اش، همراه پسری بود که حالا دستش را گرفته بود و بی‌توجه به مردی که پشت سر جا گذاشته بودند؛ به سمت یخچال‌های پر از بستنی می‌دویدند.

راهرو پهن و خلوت بود و لویی سعی کرد خودش را به ادوارد که به طرز عجیبی قوانین لویی را فراموش کرده و از پدرش دور شده بود، برساند.
نبض ضعیفی داخل شقیقه‌ی لویی می‌تپید و نگرانی‌اش چندین برابر بود. ادوارد همراه کیسی تبدیل به چیزی شده بود که همیشه از آن می‌ترسید؛ شیطنت‌هایی که خطرناک بود و لویی نمی‌خواست پسرش مانع این شود مراقبش باشد.

____

حوالی ساعت پنج، لویی صندلی فلزی را از داخل بالکن برداشت تا زیر پایش بگذارد و به کمک آن، جعبه‌ی بزرگ‌ لگو های ادوارد را از بالای کمد بردارد.

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now