22

435 121 59
                                    

جلوی دیواری ایستاده که پر از قاب‌های مختلف بود و به چهره‌ی جوان‌تر اعضای خانواده‌اش نگاه می‌کرد.

چند دقیقه پیش که از پله‌های کوچک بالا می‌آمد و انگشتانش ضربه‌های ملایمی به در می‌زد؛ مطمئن بود که آن حس گمشدگی با بزگشتن به آغوش گرم مادرش و نگاه دلتنگ پدرش از بین می‌رود اما حالا احساس بدتری داشت.

خلاء جای خون را در رگ‌هایش گرفته بود و احساس معلق بودن داشت. از هتل‌های مجلل خسته بود، از کرایه کردن خانه‌ در دورترین نقطه نسبت به جایی که همیشه زندگی کرده خسته بود.
هری از همه چیز خسته بود.

"اون روز یازده سالت بود، جیسون مریض بود و نمی‌تونست به مدرسه بره پس تو تکالیفش رو براش بردی.
قرار بود ظهر با اتوبوس مدرسه برگردی تا بعدش همراه مامان برای خرید بیرون بری."

هری دقیقا می‌دانست پدرش راجع به کدام روز صحبت می‌کند، هنوز ترس و اضطرابش را به خاطر داشت.

"من داشتم اخبار رو نگاه می‌کردم که برنامه رو برای یه گزارش فوری قطع کردن؛ گزارشی که می‌گفت یه حادثه توی آزمایشگاه شیمی مدرسه اتفاق افتاده و معلوم نیست چند نفر آسیب دیدن.
مدرسه‌ای که تو توش بودی."

هری سرش را سمت پدرش چرخانده بود و طوری که با وجود سالخوردگی، هنوز هم قدش بلندتر بود را تحسین می‌کرد.
صدایش نمی‌لرزید ولی چشم‌هایش طوری به دیوار خیره بود که انگار روحش جایی حوالی همان روز سِیر می‌کند.

"یادم نمیاد چطور به مدرسه رسیدم، اونجا پر از پلیس و والدین بود.
اون‌ها داشتن بچه‌ها رو از ساختمون خارج می‌کردن تا داخل محوطه صبر کنن یا با خانواده‌شون برن؛ اهمیتی نداشت چه قدر بلند صدات می‌زدم، تو بین بچه‌ها نبودی.
ترسیده بودم و مثل اینکه گریه می‌کردم، تنها چیزی که من حس می‌کردم نبودن تو بود ولی پلیس‌ها خیس شدن صورتم رو بهم گفتن و اجازه دادن داخل بشم تا دنبالت بگردم‌."

دست هری دور بازوهای پدرش پیچید و سرش را به شانه‌های محکم آن مرد تکیه داد؛ بعد از سالها که اتفاقات آن روز را از زبان پدرش می‌شنید؛ جلوه‌ی جدیدی برایش داشت.

"تو به کلاس جیسون رفته و بودی و وقتی که می‌خواستی به کلاس خودت برگردی؛ از دودی که توی راهرو جمع شده بود ترسیده بودی.
برخلاف همه که داشتن از کلاس‌ها بیرون می‌رفتن تو داخل کلاست رفتی تا مایکل رو نجات بدی؛ گلدونش رو بغل کرده بودی و سعی داشتی با دستت از برگ‌هاش محافظت کنی.
وقتی من داشتم دنبالت می‌گشتم، به زمین بیس‌بال رفته بودی تا اونجا به مایکل آب بدی و باور کن هیچوقت بابتش سرزنشت نکردم هری."

"می‌دونم، متاسفم که نگرانت کرده بودم."

تام هری را سمت مبل‌های راحتی برد و روبه‌رویش نشست؛ روزنامه‌ی صبح را زیر میز گذاشت و به رنگ چشم‌های پسرش نگاه کرد. هرچه بیشتر به چهره‌ی هری دقت می‌کرد بیشتر به نبود شباهتی با خودش پی می‌برد و این هنوز درد داشت.

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now