صدای آیفون توجه لویی را که مشغول آماده کردن غذا بود را جلب کرد؛ با دیدن صورت لیام از مانیتور کوچک در را باز کرد و به آشپزخانه برگشت.
لیام سلام کرد و ژاکت سورمهای را همراه نایلون داروهایش روی کانتر گذاشت.
"کمک لازم نداری؟"
"تموم شد، فقط میذارمشون تو فر."
با صدای آرامی گفت و تکههای مرغ را توی فر گذاشت و بعد از تنظیم دما به لیام که همچنان ایستاده بود نگاه کرد.
"باهم حرف بزنیم؟ بیکار بودم پس صندلیها رو دوباره از انبار آوردم، بیا اینجا."
لویی به سمت بالکن رفت، لیام پاکت سیگارش را از نایلون برداشت و او را دنبال کرد.
بدنه فلزی صندلیها تمیز بود و پارچه سفید رنگ کف آن با نایلون پوشیده شده بود.
لویی میزِ مشکی را بین دو صندلی گذاشته بود و خودش روی یکی از انها نشسته بود.لیام بعد از نشستن، سیگاری روی لبش گذاشت و بازمش را به بیرون فوت کرد.
"اینها رو برداشتم چون میترسیدم ادوارد بیفته، الان دیگه انقدر بزرگ شده که وقتی بهش بگم نباید بره روی صندلی یا میز گوش بده."
لویی لبخندی به تصویرِ ادوارد که توی ذهنش نقش بسته بود زد و لیام به حیاط آپارتمان لویی نگاه میکرد.
"با ماریلا بهم زدم."
ابروهای لویی بالا پریدند و به لیام نگاه کرد.
"از اینکه کار درستی بوده مطمئنی؟"
نفس عمیق لیام دود سیگار را درون ریهاش فرستاد و بیرون فرستادن آن همراه جواب سوال لویی بود.
"اون لیاقت یه زندگی بهتر داشت، منم داشتم. حتی تو هم میتونستی بهتر زندگی کنی."
به چهره لویی نگاه کرد، صورتی که احساسی را منتقل نمیکرد.
لیام هیچوقت اجازه نداد این کلمات از دهانش خارج شود ولی از وقتی هری رفته بود، لویی فقط اطراف ادوارد خودش میشد؛ خوشحال بود و احساساتش قابل لمس بودند."من راضیام لیام، قبول دارم که بهترین نیست ولی حداقل خوبه."
لیام پوزخندی زد و دوباره نگاهش را به خیابان خلوت دوخت.
"داروی جدید گرفتی؟"
لویی پرسید و سعی کرد به مکالمهی مرده جان ببخشد؛ سیگاری از پاکت لیام برداشت و بین لبش گذاشت.
فقط برای اینکه چیزی بین لبانش باشد تا نگوید هری برگشته؛ وگرنه آن سیگار قرار نبود روشن شود."همون قبلی، فقط برای اینکه خوابم ببره."
سیگارِ به فیلتر رسیده را با لبه سنگی بالکن خاموش کرد و فیلتر آنرا توی پاکتش انداخت. صدای آیفون ضعیف به گوش رسید و لویی برای باز کردن آن رفت.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...