28

423 123 83
                                    

"من همیشه راجع به این فکر می‌کردم که ما هیچ‌وقت به اندازه کافی حرف نزدیم."

رقص پرده‌ی نازک با همان ملودی که باد می‌نواخت؛ لغزش موهای هری که جای انگشتان لویی، نسیمِ ملایم بین آنها می‌پیچید.

"می‌دونی لویی، شاید اگه گاردمون رو پایین می‌آوردیم و سعی می‌کردیم مسائل رو از زاویه دیگه‌ای نگاه کنیم انقدر دور نمی‌شدیم."

باسنش را لبه‌ی پنجره گذاشت و دست‌هایش را داخل سینه‌اش جمع کرد. به لویی نگاه می‌کرد، به مردی که روزهای زندگیشان چندان خوب نگذشته بود.

مردی که اوایل روی مبل می‌نشست و داخل کتاب‌هایش غرق می‌شد، انگشت‌هایش بین موهای بلند هری می‌چرخید و جملاتی را با صدای بلند برای آن فرشته‌ی که سر روی پایش گذاشته بود می‌خواند.

مردی که اواخر پشت لپ‌تاپش می‌نشست و چشم‌های ضعیفش را به مانیتور می‌دوخت، انگشت‌هایش روی دکمه‌ها می‌رقصید و متوجه رفت و آمد همسرش نمی‌شد. حتی هری را نمی‌دید؛ اگر آن پسر پیش‌قدم نمی‌شد، ساعت‌ها یا روزها بی هیچ لمس و بوسه‌ای می‌گذشت.

زندگی که هر لحظه‌ی آن پر از پوچی بود و تنها چیزی که هری را می‌ترساند؛ بچه‌ای بود که پیش از همه‌ی اینها، تصمیم به داشتنش گرفته بودند.

آنها تبدیل به دو قطب مخالف شده بودند؛ تایجیتویی که لویی سمت سیاه آن ایستاده و نمادی برای «هیچ‌کاری نکردن» بود و هری، با تمام وجودش قسمت‌ِ سفید را زیر قدم‌هایش له می‌کرد تا مثل همیشه نیمه‌ی دیگر لویی باشد. نمادی برای «بیش از حد کار کردن»

این بار زنگ تلفن هری سکوت بینشان را شکست، تماس را برقرار کرد و لویی سعی کرد خودش را با کشیدن انگشتانش روی اسکرین گوشی سرگرم کند؛ اما تمام حواسش پیش لحن جدی و محترمانه هری بود.

"بله خانم مک‌کالِپس ولی من هنوز خونه‌ام، تا قبل از بلند شدن هواپیما خودم رو می‌رسونم؛ لازم نیست نگران باشید."

لویی نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و از روی تخت بلند شد؛ شاید رساندن هری تا فرودگاه ایده‌ای بدی نباشد، هرچه بیشتر در هوای او نفس بکشد داغِ نبودش کمتر آزار می‌دهد.

موبایل هری روی تخت پرت شد و هر دو دستش را بین موهایش برد؛ با حواس پرتی اطراف اتاق می‌چرخید و چیزهای مختلف را جابه‌جا می‌کرد.
این حالت هری را خوب می‌شناخت؛ او معمولا دیر نمی‌کرد و به همین خاطر نمی‌دانست چطور زمانش را در مدت محدود مدیریت کند.

"هری فکر نکنم پروازت انقدر طولانی باشه که به جین ایر نیازی پیدا کنی؛ کِی برمی‌گردی؟"

کتاب نسبتا سنگین را داخل قفسه برگرداند و درحالی که با انگشت اشاره شستش را می‌خاراند گفت: "امشب."

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now