یه تشکر ویژه بابت اینکه پارت قبل رو دوست داشتین♡
قسمتهایی که بین × قرار میگیرن فلشبک هستن.___
×
"لویی عزیزم؟"هری به محض ورود همسرش را صدا زد و بعد از آویزان کردن کت زرد و طوسی، کش موهایش را باز کرد و ریشهی دردناک آنها را ماساژ داد.
"سلام"
صدای لویی از آشپزخانه به گوش رسید و هری را به سمت خود کشید؛ -مثل همیشه- پشت میز نشسته بود و انگشتانش به سرعت روی کیبورد میچرخیدند. عینکی که به تازگی مجبور به استفاده از آن شده بود روی چشمش بود و با کلافگی لبش را میجوید.
"سیستم بهم ریخته و حداقل تا یک ساعت دیگه درست نمیشه؛ توی همین ده دقیقه پنجاهتا ایمیل داشتم."
هری لبخندی به پرمشغله بودنش زد و قدمهای خستهاش را تا کنار صندلی او برد؛ دستان بزرگش را روی شانههای لویی گذاشت و آرام ماساژ داد.
لویی سرش را برگرداند و لبخندی به صورت زیبایش زد؛ ثانیهای بعد سر هری خم شده بود و این موهایش بود که بوسه را از چشم هر بینندهای دریغ میکرد و این لحظه را تا ابد خصوصی نگه میداشت."میخوام دوش بگیرم؛ چیزای که گفته بودم رو گرفتی؟"
هری بعد از بوسهی کوتاه پرسید و با دیدن حالت چهره لویی جواب 'نه' سوالش را گرفت.
"میبینی که مشغول بودم، وقت نداشتم برم بیرون."
عینکش را برداشت و پلکهایش را روی هم فشرد؛ دریای سرزنش در چشمان هری موج میزد و نگاه سنگینش لویی را میآزرد.
"من روزی هشت ساعت کار میکنم، ده ساعت بیرون از خونهام و چند دقیقه استراحت با خیال راحت بزرگترین هدیهاست. دلم میخواد وقتی برمیگردم بابت خالی بودن یخچال، بابت قبضهایی که تلنبار شدن، یا هر چیز دیگهای ناراحت نشم و تو چی لویی؟
این شغل لعنتی تو چرا درآمدی نداره؟ هربار که نگاهت میکنم، هر ساعتی از شبانه روز داری با لبتابت کار میکنی و هیچ چیزی در قبالش نمیگیری. اصلا آخرین باری که کنار من خوابیدی یادته؟
روی مبل بیهوش میشی و با لرزیدن گوشیت به خاطر حجم ایمیلها بیدار میشی. این زندگی اونی نبود که رویاش رو بافته بودیم؛ تو بهم قول داده بودی کمکم کنی به آرزوم برسم!"و لویی هم مثل هری خاطرات گذشته را به یاد میآورد؛ روزهایی که بعد از دانشگاه تا دومین چهارراه قدم میزدند و رابطهی نوپایی که کم کم جان میگرفت...
روزی که بعد از چند ماه هری جرئت گفتن رازش را به لویی پیدا کرد؛ و لویی قسم خورد نهتنها هرگز مانع هری نشود، بلکه پا به پایش در مسیری که رویایش مقصد آن بود قدم بگذارد.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...