طبق نظریه نسبیت گذشت زمان همیشه یکسان نیست؛ زمان برای ادوارد عادی میگذشت، از لحظهای که روی جلبکها سر خورد و درون آب پرت شد تا وقتی که آب تمام بدنش را گرفت و کمرش به کف دریاچه برخورد کرد، از وقتی که خیس شدن موهایش را حس کرد تا اینکه دستش توسط لویی کشیده شد کمتر از دو دقیقه طول کشید.
برای لویی اما زمان متفاوت معنا میشد. هنگامی که لغزش پای ادوارد را دید گویی حبابی دور سرش شکل گرفت و رسیدن اکسیژن را متوقف کرد؛ به سمت ادوارد میدوید اما انگار هر قدمش را به سمت عقب برمیداشت.
وقتی بدن ادوارد زیر آب فرو رفت جلبکها زیر کفشهای لویی له شدند، قبل از اینکه سرش کاملا داخل آب فرو برود انگشتانش را دور مچ ادوارد حلقه کرد و او را بالا کشید.آب تا زانوهای لویی بالا میآمد، زانوهایی که حالا کف دریاچه را لمس میکردند و دستانی که دور ادوارد حلقه شده بودند.
فقط چند ثانیه طول کشید که لیام ادوارد را بغل کند و به سمت ماشین بدود، قطرات اشک لویی از میان پلکهایش درون دریاچه میافتادند.بعد از اینکه لیام ادوارد را برد کف دریاچه نشست، سرمای آب کمرش را آزار میداد اما اضطرابی که وجودش را پر کرده بود با آن سرمای ناچیز قابل مقایسه بهنظر نمیآمد.
اشکهایش بند نمیآمدند.
باید پیش ادوارد برمیگشت.
ادوارد نباید او را گریان میدید.باید کاری میکرد تا افکارش فریاد زدن درون مغزش را متوقف کنند، سرش را داخل آب برد و سریع بیرون آورد.
راه رفتن با لباسهای خیس و قطراتی که از موهایش پایین میریختند سخت بود.صدای خندههای ادوارد از سمت ماشین را میشنید، لیام میدانست باید لباسش را عوض کند.
"با این موهات رو خشک کن، باشه؟"
"باشه عمو، بابام کجاست پس؟"
ادوارد که یکی از بلوزهایش را روی موهایش میکشید پرسید.
"الان میرم پیشش، در ماشین رو از داخل قفل کن تا برگردم"
ادوارد بعد از بسته شدن در قفل داخلی را فعال کرد و به خشک کردن موهایش ادامه داد.
احتمالا فردا ماجرای غرق شدنش را برای دوست جدیدش زین تعریف میکرد."لویی! تو چرا خیسی؟!"
لیام با تعجب گفت و به سمت او دوید، لویی روی زمین نشسته بود و لباسهایش به بدنش چسبیده بود.
"اد...ادوارد خوبه؟"
"لباسش رو عوض کردم، تو ماشین نشسته. برای خودت لباس نداری؟"
لویی سرش را به نشانه نه تکان داد و لیام با کلافگی نگاهش کرد، بلوز خودش را از تنش خارج کرد و روی موهای خیس لویی انداخت و آرام شروع به خشک کردن آنها کرد.
گوشهای لویی را با آستینش خشک کرد و پارچه را روی گردنش کشید.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...