18

476 125 136
                                    

"کِی برگشته؟"

لیام چشم‌هایش را بسته بود و سعی داشت بلندی صدایش را کنترل کند تا ادوارد را نترساند.

"یکی دو روزی میشه."

لویی ساده پاسخ داد؛ لیام را می‌شناخت و نمی‌خواست عصبی‌اش کند.

"چرا من نباید بدونم؟ این چیزی نیست که ازم مخفی کنی لویی. چرا  بهم  نگفتی؟"

از بین دندان‌هایش غرید و خشم برخلاف میل باطنیش بین رگ‌هایش می‌جوشید؛ نفس‌های عمیق تاثیری نداشتند و امیدوار بود لویی چیزی نگوید که کنترل خودش سخت‌ شود.

سعی کرد به خنده‌های شیرین ادوارد که مشغول کارتون دیدن بود توجه کند، صدایی که خاکستری بود روی آتشِ درونش.

"تو با ماریلا مشکل داشتی و من نمی‌خواستم فشار بیشتری بهت بیارم مخصوصا وقتی درگیر کار بودی.
خودمم گیج بودم لیام، بهت چی‌ می‌گفتم؟
کسی که چهارسال پیش همه چی رو ول کرده رفته الان با بزرگترین کافه‌ی زنجیره‌ای انگستان برگشته؟
تاوان رسیدن به رویاهاش رو من دادم؟
از پسری که عاشقشم متنفرم؟ چی بهت می‌گفتم؟"

لیام‌ پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد؛ دستی به زبری موهای تراشیده شده‌اش کشید.
دلش به حال آن روزهایی که هری تلاش می‌کرد و لویی تماشا، می‌سوخت.

"یادمه قسم خورده بودی بهش کمک کنی."

"می‌خواستم بکنم، ولی اون تصمیم گرفت که بدون من همه‌چی براش ساده تره. من و تصمیمی که باهم گرفته بودیم رو ول کرد و تا راحت‌تر باشه."

"فکرش رو می‌کردی؟
یه روز اینجا بشینیم و تو شکایت هری رو پیش من بکنی و من برخلاف همیشه به اون حق بدم؟"

لویی متعجب به لیام نگاه کرد و چند ثانیه برای درک حرفش تامل کرد؛ هر ثانیه کنار لویی بود و به هری حق می‌داد؟
تک تک لحظاتی که لویی گمشده به نظر می‌رسید و نمی‌دانست حالا باید چه کار کند دستش را گرفته بود و فکر می‌کرد لویی مقصر این ماجراست؟

لویی از روی صندلی‌اش بلند شد و پیش ادوارد رفت؛ لیام را با همه حرف‌هایی که ناراحتش کرده بود تنها گذاشت و سعی کرد خاطرات تمام دعواهایش با هری را از ذهنش بیرون کند.

هیچوقت نفهمید چرا خاطرات شیرینی که آنها را ضبط می‌کرد از ذهنش دور می‌شد اما چیزهایی سعی در فراموش کردنشان داشت فقط پشت خاطره‌ی دیگری پنهان می‌شدند و با کوچک‌ترین تلنگر روحش را به بازی می‌گرفتند.

"بابا من گرسنمه. نودل می‌خوام."

دست کوچک و تپل ادوارد روی رانش را نوازش می‌کرد و با چشمان درشتش به اون خیره شده بود.
به چهره‌ی دردمند پدرش نگاه کرد و حس کرد که ذوق دیدن کارتون از سرش پریده؛ لب پایینش رو به بیرون سر خورد و با لحن نگرانی حال پدرش را پرسید:

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now