1

911 197 208
                                    

لویی عینک آفتابی‌اش را از یقه تیشرتش آویزان کرد و دستانش را رو سقف ماشین گذاشت.
تا چند دقیقه دیگه مهدکودک تعطیل می‌شد و والدین زیادی مثل لویی منتظر فرزندشان بودن.

نگاه لویی بین کودکانی که از در خارج می‌شدند روی پسرش قفل شد و لبخندی به لبانش نشست.

ادوارد همانطور که سرش را پایین نگه‌ داشته بود ماشین پدرش را پیدا کرد و با قدم‌های کوچکش به سمت آن رفت و سوار شد.

برای لویی عجیب بود؛ پسرش که صبح با بالا و پایین پریدن روی شکمش بخاطر هیجان مهدکودک بیدارش کرده بود حالا اینگونه مغموم به نظر می‌رسید و این لویی را به عنوان یک پدر نگران می‌کرد.

به سرعت سوار شد و نگاهش را به ادواردی داد که صورتش را داخل کوله‌اش فرو برده بود.

"مشکل چیه رفیق؟"

جوابش سکوت بود، دستش را میان فرهای ادوارد برد و دوباره پرسید.

"نمیخوای به بابا بگی چی ناراحتت کرده؟ دارم نگران می‌شم پسر"

"میشه فقط بریم خونه بابا؟"

ادوارد بدون اینکه صورتش را از کیفش جدا کند گفت و صدایش گنگ و نامفهوم بنظر می‌رسید، اما لرزشی که هنگام گفتن 'بابا' ایجاد شد به خاطر کیف نبود.

"باشه رفیق، ولی وقتی میریم برگر بخوریم باید برام تعریف کنی"

لویی ماشین را روشن کرد و سعی کرد با قورت دادن بزاقش نگرانی‌اش هم فرو دهد، پسرش ناراحت بود و نمیدانست چرا و این عذابش می‌داد.

"من دیگه نمیخوام برم مهدکودک بابا"

ادوارد حالا صاف نشسته بود و انگشتان کوچکش را روی کیفش بهم‌ می‌پیچاند، صورتش را موهایش قاب گرفته بود و از زاویه‌ای که لویی نشسته بود چیزی از آن صورت گرد معلوم‌ نبود.

"چرا عزیزم؟ مربی هارو دوست نداشتی یا از محیطش لذت نبردی؟"

"فقط... فقط دلم‌ نمیخواد دیگه برم اونجا"

"خب تو باید دلیلش رو بهم بگی تا ببینم کمکی ازم برمیاد یا نه"

"بخاطر کاری که تو کردی دیگه نمیخوام برم اونجا، نمیتونی کمکی بکنی"

خون در رگهای لویی یخ بست، او چه کار کرده بود که پسرش با بغضی که سعی در فرو بردنش داشت این‌ها را می‌گفت؟

"من چیکار کردم ادوارد؟"

"چرا اسمم رو ادوارد گذاشتی؟ میدونی چقدر مسخره‌ام کردن؟ بهم‌ می‌گفتن ادوارد اسم هزار سال پیشه، می‌گفتن موهام‌ مثل موهای دختراست، اذیتم کردن بابا"

اشکهای درشتش روی گونه‌اش سر می‌خورد، روی زانوهایش به سمت لویی ایستاده بود و گلایه‌هایش را توی صورت پدرش می‌کوبید.
لویی ماشین را کنار خیابان نگه‌داشت، به سمت پسرش برگشت و او را در آغوش کشید، ادوارد را کامل به خودش چسباند تا فرمان ماشین داخل کمرش نرود.

"من اسمت رو ادوارد گذاشتم چون اسم قشنگیه، تاحالا به معنیش فکر کردی؟
ثروت، دارایی، محافظ، نگهبان. همه اینایی که گفتم معنی ادوارد رو میده، تو برای من همه اینا هستی، ازم محافظت می‌کنی و من رو ثروتمند ترین مرد شهر می‌کنی.
درمورد موهات، من ازت پرسیدم که دلت می‌خواد موهات رو بلند کنی و تو گفتی اره، وقتی بلند شدن تو دوستشون داشتی، منم دوستشون داشتم پس گذاشتیم بلند بمونه.
همونطور که تصمیم گرفتیم من موهام رو مثل اون شخصیت توی فیلمی که دیدیم کوتاه کنم.

این انتخاب ما بود، انتخاب تو. پس ازش خجالت نکش پسرم.
آدم‌ چیزی رو مسخره می‌کنه که توانایی درکش رو نداره، اگه اون‌ها اسم و موی تورو مسخره کردن چون نمیتونن زیباییش رو ببینن، چون این زیبایی یه رازه بین من و تو.
پس میشه گریه کردن رو متوقف کنی قبل از اینکه بیشتر از این قلبم بشکنه؟"

ادوراد سرش را از سینه پدرش جدا کرد و پلک‌های خیسش را با پشت دست خشک کرد.

"من قلبت رو شکستم بابا؟"

"وقتی گریه میکنی قلبم میشکنه"

"ولی تو گفته بودی ادما وقتی قلبشون بشکنه خیلی ناراحت میشن، من نمیخوام ناراحتت کنم"

"اشکالی نداره رفیق، فقط بهم قول بده که دیگه اینجوری گریه نکنی و منم قول میدم ناراحت نشم"

"قول میدم بابایی"

ادوارد گونه پدرش را بوسید و روی صندلی خودش نشست، لویی هم خم شد و روی فرهای بلندی که به چشم لویی تارهایی از ابریشم بودند بوسه‌ای گذاشت.

اینکه قلبش شکسته بود را دروغ نگفته بود، ریختن قطرات درشت اشک از چشمان سبز همیشه قلب لویی را می‌شکست، مخصوصا اگر متعلق به ادوارد باشد.
حتی زمانی که ادوارد یک ساله نشده بود، وقتی گریه می‌کرد و گرسنه بود لویی چنان پا‌به‌پای نوزادش اشک میریخت که گاهی نمی‌دید چند پیمانه از آن پودر را در شیشه شیر پسرش ریخته.

______

نظر؟

انتقاد؟

به‌نظرتون می‌تونه دوست‌داشتنی باشه؟

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now