نمنمِ قطرات باران روی خاک میخورد و بوی دلپذیرش، مشام لویی را پر میکرد.
چند دقیقهای میشد که ماریلا و هری پایین آمده بودند و به نظر میرسید صحبتهایشان به اتمام رسیده؛ هری دست ماریلا را فشرد و با لبخند از او خداحافظی کرد.دانههای ریز و درشتی که از آسمان پایین میریخت بین موهایش میرفتند و هنگامی که به شانههایش میخوردند؛ چند ثانیه فرصت درخشش روی پارچهی کتش را داشتند.
صورتش با نوری که از صفحهی موبایلش میتابید روشن میشد و لویی ایدهای نداشت او مشغول چه کاریست.
کتش را پوشید و از کانکس بیرون رفت تا رو به روی هری بایستد."کارت تموم شد؟"
سر هری بالا آمد و به اقیانوسی که مقابلش موج میزد نگاه کرد؛ برای یک لحظه فکر کرد که آیا هرگز میتوانست عاشق لویی بودن را کنار بگذارد؟
هر لحظهای که دور از آن مرد سپری میشد ناتمام مانده بود و هری، حالا که صدای همسرش در گوشش میپیچید را جزو دقیقههای عمرش به حساب میآورد.
"خانم مورتز گفتن کارهای لازم رو انجام میدن، تو هم کارهای مالی رو انجام دادی. و از اونجایی که اوشن دیگه حسابدار نداره، باید سعی کنم خودم یه کاریش کنم...
پس آره، کارم تموم شده."برای یک لحظه، قطرهای روی بینی هری چکید و باعث شد صورت مرد جمع شود.
با نوک انگشت اشاره مسیر قطره را متوقف کرد و حواسش به نگاه خیرهی لویی نبود که تک تک حرکاتش را دنبال میکرد."میخوای برسونمت؟"
شدت بارش بیشتر میشد و هر دوی آنها هنوز آنجا ایستاده بودند، دستهای لویی بیشتر داخل جیب شلوارش فرو میرفت و هری موهایش را بالا میفرستاد.
شاید اگر ابرها کنار میرفتند، خورشید پرتوهای داغش را روی پوستشان میتاباند؛ ولی حالا زیر آسمانی که نورش پشت ابرها پنهان شده بود ایستاده و چتری برای جلوگیری از خیس شدن نداشتند.
کارگرها وسایلی که در معرض باران آسیب میدیدند را زیر سرپناهی میبردند و جرثقیل بزرگی که صدای حرکتش باعث سردرد هری شده بود، حالا خاموش بود.
"بیشتر از این مزاحمت نمیشم... فقط اگه برای ناهار بمونی، پدر و مادر خوشحال میشن ببیننت."
لبخند ماسیدهی لویی، به سردی هوای اطرافشان روی صورتش نشست.
آخرین باری که همراه تام و آلیشیا، برای ناهار نشسته بود ادوارد تازه اولین کلمهاش را بر زبان آورده بود.تمام خاطرات چندماه زندگی با والدین هری را به یاد میآورد، روزهایی که در اتاق همسرش را باز میکرد تا باور کند هری زمانی اینجا بوده.
هری طوری رفته بود که لویی گمان میکرد او هرگز نبوده، هرگز در آن هوا نفس نکشیده.
گاهی گرمای بوسه، نوازشِ ملایم انگشت روی گونه، زمزمهای عاشقانه را به یاد میآورد، و کمی زمان میبرد تا به یاد بیاورد آنها متعلق به چه کسس بوده.
KAMU SEDANG MEMBACA
Nobody could take my place [L.S]
Fiksi Penggemar[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...