"میخوام ادوارد با من زندگی کنه."
"چی؟"
انگشتانش گزگز میکرد و گلویش به خارش افتاده بود؛ باور نمیکرد همچین چیزی را شنیده باشد. هری با چه رویی جلویش نشسته بود و این را میگفت.
"تو چی گفتی؟"
آتش در لحنش زبانه میکشید و شعلههایش در آبیِ چشمانش انعکاس پیدا میکرد.
هری پوست لبش را میکند و با انگشت اشاره نوک شستش را میخاراند."فکر کردی کی هستی؟ بعد از چهارسال برگشتی تا قلب منو از سینهام بیرون بکشی؟ قلبی که با رفتنت شکست؟"
عضلات رانش بین انگشتش فشرده میشد و نگاه هری را میخواست؛ میخواست ببیند جرئت دارد در چشمان لویی نگاه کند و دوباره آن حرف را تکرار کند.
"لویی سعی کن واقعبین باشی."
خندهای از میان لبهای لویی بیرون پرید.
"واقعبین باشم؟ جالبه، چون کسی اینو از من میخواد که حالا چون یه شغل داره برگشته و میخواد بچهی من رو ازم بگیره.
تو فکر کردی ویلی ونکایی؟؟ اگه میخوای امپراطوری بزرگت رو واگذار کنی بهتره یه آشغال طلایی بنداز تو نوشیدنیهات؛ ولی حق نداری نزدیک بچهی من بشی!"هری پلکهایش را با دو انگشتش ماساژ داد و سعی کرد با آرامش صحبت کند تا شاید لویی هم صدایش را پایین بیاورد.
"لویی تو اصلا میفهمی چی میگی؟ چه ربطی داره؟ اون بچهی منم هست... اون بچهی منه!"
لویی به سمت هری رفت و با گرفتن یقه پیرهن سفید رنگش او را بلند کرد. صدایی که از افتادن صندلی ایجاد شد سباستین را سمت آنها کشاند، که با اشاره دست هری سر جایش ایستاد و نظارهگر مردی شد که دستانش از خشم میلرزید و حرکات سریع پلکش برای عقب زدن اشکهایش بود.
"تو هیچ حقی نداری. ادوارد هیچ نسبتی با آدمی که ترکش کرد نداره.
چطور تونستی بچهای که حتی یک ماه از تولدش نگذشته رو با یه یادداشت تحویل اون مکان لعنتی بدی؟ جایی که یک زمان بهشت ما بود.
میدونستی اگه من شب و روز اونجا نبودم ادواردِ من رو میفرستادن پرورشگاه؟
تو به خاطر رویاهایی که اونجا نتونستی واقعی کنی زندگی من رو ازم گرفتی؛ میخواستی ادوارد هم مثل تو بشه؟"بغض گلویش را میفشرد اما اجازه نداد قطرهای اشک از پلکش خارج شود، حرفهایش غم را به چشمان هری ریخته و لبهایش را بهم دوخته بود.
پارچهی لباسش را رها کرد و بی هیچ حرفی از کافه بیرون رفت.
هری چشمانش را از موجود سبزپوشی که دورتر و دورتر میشد گرفت و نگاهی به اطراف انداخت؛ از نگاه بهت زده سباستین گذشت و به تابلوهای اقیانوس روی دیوار دقت کرد. امواجی که به ساحل صخرهای میخوردند را چند ثانیه پیش در چشمان اشکآلود لویی دیده بود.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...