نفسهایش را تا پنج شمارد و داخل بالکن رفت؛ از بسته شدن در پشت سرش مطمئن شد و سپس با شمارهای که متعلق به فرستنده پیام بود تماس گرفت و موبایلش را کنار گوشش نگهداشت.
"چه سریع!"
"چرا پیام دادی؟"
"بداخلاق نباش لویی. لازمه صحبت کنیم، یه روز که سرت شلوغ نیست توی همین هفته انتخاب کن"
"ببین واقعا نمیدونم تو چه کاری با من داری ولی میدونم که من و زندگیم هیچ ربطی به تو نداریم پس لطفا ازم فاصله بگیر و دیگه باهام کاری نداشته باش."
"تند نرو لویی؛ من عصبانیت تورو درک میکنم ولی حق نداری منو پس بزنی، اون بچهای که به تو میگه بابا برادرزاده منه"
صدای مرد دیگر آرامش قبل را نداشت و رگههای از عصبانیت درونش مشهود بود، لویی کمرش را به دیوار تکیه داد و بین چشمهایش را با نوک انگشت فشرد.
"چی میخوای جیسون؟"
"پشت تلفن نمیشه گفت"
لویی آهی کشید و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد.
"من نمیخوام هیچ مزاحمتی برای تو یا ادوارد ایجاد کنم، همونطور که توی این سالها نکردم. مطمئن باش اگه مهم نبود ازت نمیخواستم-"
لویی حرف جیسون را قطع کرد و با کلافگی موهایش را بهم ریخت.
"فهمیدم، ساعت و آدرس رو برات میفرستم"
موبایلش را توی جیبش گذاشت و نگاهش را به پهنه آبی بالای سرش داد.
"باید چیکار کنم تا از دستت خلاص شم؟"
___
《ساعت هشت و نیم، پارک توی خیابون نهم》
پیام را به شمارهای که 'جیسون' سیو کرده بود ارسال کرد و سراغ روتین همیشگی صبحهایش با ادوارد رفت.
پنکیک و گردو خوردند و توی راه مهدکودک راجب اینکه باید یک غذای جدید برای شام اختراع کنند حرف زدند.
زین جلوی در منتطر ادوارد بود تا همراه دوستش وارد شود.
"خب رفیق من امروز یه کار مهم دارم و معلوم نیست چهقدر طول میکشه، ممکنه لیام بیاد دنبالت پس نگران نشو. باشه؟"
"باشه مواظب خودت باش"
ادوارد گفت و گونه پدرش را بوسید، پیش زین رفت و بعد از مراسم بغل وارد ساختمان مهدکودک شدند.
لویی بعد از عبور از یک چهارراه به محل مورد نظر رسید و جیسون را دید که روی یک نیمکت نشسته؛ تقریبا هیچ تفاوتی با گذشته نداشت، همان هیکل عضلانی و همان چهره جدی.
با حضور لویی کنار خودش بلند شد و صمیمانه دستش را فشرد، لویی موهایش را بالا داده بود، اخم کمرنگش نارضایتیاش را نمایان میکرد ولی غمی که روی صورتش سایه انداخته بود انکار ناپذیر بود.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...