3

570 174 212
                                    

"بابا... بیدارشو... بابایی پاشو... بابا... بیدار شو... پاشووو"

ادوارد روی تخت بالا و پایین می‌پرید و سعی می‌کرد پدرش را بیدار کند اما لویی عمیقا خواب بود و صدای پسرش را نمی‌شنید.
پسرک دیگر کلافه شده بود، ده دقیقه‌ای می‌شد که در تلاش بود اما نتیجه‌ای نمی‌گرفت.
روی سینه پدرش دراز کشید و سرش را روی قلب او گذاشت؛ صدای منظم تپش قلب لویی باعث شد ادوارد لبخندی بزند و چشمانش را ببندد.

نوزادان گرمای بدن و تپش قلب مادر خود را می‌شناسند؛ هربار که در آغوش مادرشان فرو می‌روند صدایی که نه ماه با گوش دادن به آن گذراندن را می‌شنوند و آرام می‌گیرند.
این عادت تا دو سالگی به واسطه شیر خوردن همراه کودک هست و بعد از آن نیز ترک نمی‌شود.
تا آخرین روزهای عمر اگر به صدای قلب مادرمان گوش دهیم مغز آن را می‌شناسد و آرامش در رگ‌های ما جریان می‌یابد.

درمورد تاملینسون‌ها اوضاع کمی متفاوت بود، ادوارد از وقتی که چشمانش بینایی پیدا کرد فقط لویی را در کنار خود دید، هربار که بی‌قراری می‌کرد لویی او را به سینه‌اش می‌چسباند و درحالی که برایش آهنگی ملایم زمزمه می‌کرد شیشه‌ شیر را میان لبهایش می‌گذاشت.

برای ادوارد تپش های منظم قلب لویی همان‌ منبع آرامش بود، همان صدای گنگی که آنقدر بلند می‌شد تا گوش فلک را کر کند.

"امروز قراره روز معرکه‌ای بشه"

لویی با صدایی گرفته گفت و دستانش را دور ادوارد حلقه کرد.
از خدا می‌خواست هرروز اینطور بیدار شود؛ اینطور که سنگینی خوشایندی روی سینه‌اش نفس کشیدن را کمی سخت‌تر می‌کرد، اینطور که تمام زندگی‌اش را بین بازوانش داشت.

"تو خیلی می‌خوابی، من صبح‌ها تنها میشم"

"تو صبح‌ها زود بیدار میشی بچه
درضمن من نزدیک سی سالمه، دارم پیر میشم و به خواب بیشتری احتیاج دارم"

"دروغ نگو بابایی تو فقط بیست و نه سالته و من از عمو لیام پرسیدم، گفت که تو سی سالگی پیر نیستی حداقل باید هفتاد سالت بشه تا پیر شی.
درضمن، بچه‌ها بیشتر به خواب نیاز دارن تا آدم بزرگا"

"باشه رفیق تو بردی، حالا از روی من برو کنار"

ادوارد از روی پدرش غلتید و بلند شدن آن مرد و رفتنش به سمت دستشویی اتاق را نگاه کرد.

"یادت نره مسواک بزنی بابایی"

لویی زیر لب خندید و در را پشت سرش بست، توصیه‌های کودکانه و ساده ادوارد لویی را سرزنده‌تر از همیشه می‌کرد.

"بابا نباید زیاد نوشابه بخوری"
"سوییشرت بپوش، هوا سرده"
"اول کمربند ایمنی رو میبندی بعد منو میبری پارک"
"عینکت رو تمیز کردم بابا، بفرمایید"
"زیاد سس نخور، ممکنه چیزای تو بدنت خراب شن"
"وقتی داری ریشت رو میزنی مراقب باش"

هزاران بار صدای ادوارد را درون سرش می‌شنید و لبخندش بزرگتر می‌شد. چهارپایه ادوارد را کنار زد و مسواک آبی رنگش را از قفسه کنار آیینه خارج کرد.

___

"ادوارد؟ شکلاتی یا میوه‌ای؟"

لویی درحالی که پاکت‌های کورن فلکس را از کابینت خارج می‌کرد پرسید ولی جوابی نگرفت؛ درواقع می‌دانست جوابی نمی‌گیرد، مخصوصا بعد از اینکه به ادوارد گفته بود باید به مهدکودک برود.

صدای قدمهای ادوارد که پایش را روی زمین می‌کوبید از اتاق مشترکشان تا آشپزخانه ادامه داشت.

"هی هی مرد جوان، بهتره یادت نره طبقه پایین هم آدم‌ نشسته، ما نمی‌خوایم کسی ازمون شکایت کنه"

لویی به پسرش تذکر داد و صندلی را برایش عقب کشید.
ادوارد بدون اینکه حرفی بزند هردو پاکت شکلاتی و میوه‌ای را در کاسه‌اش خالی کرد و با اخم مشغول خوردن شد.

لویی کش مشکی رنگ را دور مچش انداخت و پشت پسرش ایستاد، موهای پسرش را طوری بافت که نه باز شود نه آنقدر سفت باشد که ادوارد کلافه شود.

"از کجا یاد گرفتی؟"

لویی می‌دانست منظورش چیست، اولین بار بود که می‌دید پدرش این‌کارا می‌کند.

"قبلا زیاد این‌کار رو می‌کردم"

"برای کی؟ مامانت؟"

"آره... آره برای مامانم هم‌ می‌بافتم"

صدایش لرزید، وقتی کش را محکم کرد بوسه‌ای روی موهای ادوارد گذاشت و روی صندلی کنارش نشست.

"منم باهات میام مهدکودک، وقتی تو داری بازی می‌کنی من میرم و با مدیر اونجا حرف می‌زنم، مشکلی نداری؟"

"به‌خاطر من می‌خوای باهاش حرف بزنی؟"

"به‌خاطر جفتمون"

"اون خانم مهربونه، دیروز دیدمش"

لویی چیزی نگفت و منتظر ماند تا ادوارد صبحانه‌اش را تمام کند.

"بابا نمیری سرکار؟"

"نه عزیزدلم، مرخصی گرفتم"

"یعنی میشه بعد مهدکودک بریم پیکنیک؟ با عمو لیام؟"

"البته که میشه؛ باید به لیام زنگ بزنیم ولی اگر هم‌ نیومد دوتایی میریم، باشه؟"

ادوارد خندید و سمت چپ لپش به داخل کشیده شد، چال گونه‌اش به قدری بزرگ بود که لویی شک نداشت می‌تواند درونش بخوابد.

هرچیزی راجب ادوارد پرستیدنی بود، نقطه به نقطه پوست درخشانش، هر تار از موها و مژه‌هایش، سلول‌هایی که رنگ سبز را به چشمانش بخشیده بودند ...
هرچیزی راجب ادوارد پرستیدنی بود؛ مخصوصا برای لویی.

______

نظر؟ انتقاد؟ پیشنهاد؟

همونطور که همه‌جا می‌شنوید، لطفا ووت و کامنت یادتون نره♡

قبل از خواب هم‌ مسواک بزنید^-^

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now