وقتی لویی مطمئن شد ادوارد به راحتی خوابیده، توی بالکن ایستاد تا کوچکترین احتمال شنیده شدن صدایش را به صفر برساند.
بعد از ماجرایی که توی ماشین پیش آمد در رستورانی نزدیک خانه برگر و چیپس خوردند و به فروشگاه رفتند تا خرید های خانه را انجام دهند.
حالا که عقربه ساعت از زمانی که به خانه برگشته بودند پیشروی کرده و ادوارد خوابش برده بود، لویی زمان را مناسب میدید تا کاری که باید را انجام دهد.
موبایلش را کنار گوشش گذاشت و منتظر جواب مدیر مهدکودک ماند.
"سلام آقای تاملینسون، حالتون چطوره؟"
"ممنون خانم لارنس، تماس گرفتم تا راجب پسرم باهاتون صحبت کنم"
لویی حوصلهای برای احوال پرسی نداشت، نه زمانی که بحث ادوارد درمیان بود.
"مشکلی پیش اومده؟"
"روز اولی که من به اونجا اومدم کاملا واضح براتون شرایط رو توضیح دادم، گفتم که اگه مجبور نبودم بعضی کارهام رو حضوری انجام بدم امکان نداشت پسرم رو به جایی بفرستم که نمیدونم چه رفتاری باهاش میشه و چه کارهایی میکنه و شما به من اطمینان دادین که بهترینها برای بچهها فراهم خواهد بود و آسیبی نمیبینن؛ درست میگم؟"
"بله حق با شماست"
"من توضیح دادم که ادوارد فقط با من بزرگ شده و شرایطش مثل بقیه بچهها نیست؛ مسلما یک بچه چهارساله چیز زیادی از تکوالد بودن نمیفهمه، حداقل نه طوری من و شما میفهمیم پس خواهش کردم که مراقب باشید کسی به این موضوع اشاره نکنه"
"من متوجه نمیشم آقای تاملینسون، اتفاقی افتاده؟"
"امروز که اومدم دنبال ادوارد اون سکوت کرده بود و باهام حرف نمیزد، بعد از کلی سوال کردن بالاخره گفت که نمیخواد دیگه به مهدکودک بره چون بچهها اون رو مسخره میکنن و آزارش میدن، من درک میکنم اونا بچهان ولی شما و کادر اون موسسه که بچه نیستید.
انتظار داشتم به توضیحاتم راجب پسرم اهمیت بدین و چیزهایی که خواهش کردم رو عملی کنید ولی ناامید شدم""واقعا بابت چیزی که اتفاق افتاده متاسفم، ولی شما باید درک کنید که ما نمیتونیم تمام مدت بچهها رو کنترل کنیم و مراقب هر کلمهای که میگن باشیم"
"ولی من برای شما توضیح داده بودم که میخوام پسرم همونطور که توی خونه راحت و امنه اونجا هم همین احساس رو داشته باشه."
"آقای تاملینسون، ادوارد چهارسال زندگیش رو با شما گذرونده، تا جایی که تونستید از مردم دور نگهش داشتید و توی دنیایی که خودتون براش ساختین بزرگش کردین. شما قطعا برای این کار دلیلی داشتین و من قرار نیست قضاوتتون کنم؛ فقط میگم اگر ادوارد انقدر حساس و زودرنج شده شاید شما باعثش شدین."
لویی به فکر فرو رفت؛ نمیتوانست حرفهای لارنس را انکار کند، حرفهایی که شبیه حرفهای ادوارد بودند.
"اگر میتونید فردا همراه ادوارد تشریف بیارین اینجا تا راجبش صحبت کنیم، نظرتون چیه؟"
"ممنون حتما میام، متاسفم اگه بیاحترامی کردم"
"موردی نیست آقای تاملینسون، خدانگهدار"
لویی زیرلب خداحافظی کرد و دستانش را لبه بالکن گذاشت و بدنش را عقبتر برد؛ ممکنه بود هرلحظه گوشیاش سر بخورد بعد از برخورد با کاشیهای کف حیاط هزار تکه شود؛ ممکن بود سرش گیج برود و خودش کسی باشد که سقوط میکند.
اولین باری که ادوارد را دید چهارده روز از تولدش میگذشت، گریههای سرسام آورش خواب را از چشم لویی گرفته بود و اگر لیام نبود که کمکش کند نمیدانست چطور باید آن شرایط را بگذراند.
تمام بارهایی که پوشکش را اشتباه میبست و لباسهایش کثیف میشدند به لیام زنگ میزد و درحالی که لیام پسرش را نگه میداشت لباسهای نرم و کوچکش را در سینک حمام میشست و گاهی کنترل اشکهایش را از دست میداد.
روزی را به یاد آورد که ادوارد را داخل تشک بازیاش روی زمین گذاشته بود و به آشپزخانه رفته بود تا چیزی برای خودش و پسرش آماده کند؛ و وقتی سرش را بلند کرد تا چکش کند تشک بازی را خالی دید. با نگرانی از آشپزخانه خارج شد و با صدای لرزانش ادوارد را صدا میکرد.
پسرش برای اولین بار حرکت کرده بود و احتمالا با غلت زدن به مبلها نزدیک تر و از دید لویی خارج شده بود.
به سمتش رفت و چنان محکم در اغوش کشیدش که ادواردِ شش ماهه برای لحظهای ترسید؛ صدای بلند گریه لویی در آپارتمان میپیچید، ادوارد را به خودش فشار میداد و توجهی به غرغر های او نمیکرد.از ندیدن ادوارد ترسیده بود، میترسید ادوارد یک لحظه نباشد و کل زندگی لویی بهم بریزد؛ گاهی اوقات که لیام ادوارد را میبرد تا لویی به شرکت برود آنقدر بدون تمرکز کار میکرد که رئیسش او را به خانه میفرستاد.
ادوارد برای لویی همهچیز بود، مهم نیست اگر به دنیا آمدنش را ندیده؛ لویی فقط دوهفته از زندگی ادوارد را از دست داده بود درحالی که او چهارسال بود که ادوارد را نداشت.
______
مرسی بابت حمایتهاتون♡
بهنظرتون لویی در مورد ادوارد زیادهروی میکنه؟
اگه آره؛ بهش حق میدید؟نمیدونید چهقدر خوشحال میشم وقتی اشکالاتم رو بهم میگین، پس هرجا ایرادی داشت بهم بگین و من همه تلاشم رو میکنم که در پارتهای بعدی اصلاحشون کنم.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...