هوا کمی خنک بود، کمی هم آفتابی. قدمهای لویی در خیابان ها سرگردان بود و پاهایش بدنش را حمل میکردند.
گم شدن در لندن آسان بود، احساس تنهایی کردن از آن هم آسانتر؛ از کنار کسانی میگذشت که نمیشناخت اما به چهرههایشان دقت میکرد.
میخواست بداند تنها کسی که چنین بیپناه شده خودش است یا دیگران هم غمِ چیزی را به دوش میکشند.او هرگز هری را فراموش نکرده بود؛ هرگز فراموش نکرده بود که چطور از پسری که کولهپشتیاش همیشه نقاشی شده و پر از گل های طبیعی بود خوشش میآمد.
رابطهی زیبایی که با ابراز علاقه هری در سلف دانشگاه شروع شده بود را هنوز در قلبش نگه داشته بود.لویی فقط خاطراتش را پشت ادوارد پنهان میکرد و حالا با برگشتن هری، ادوارد کوچکتر از آن بود که بتواند همهی آن خاطرات را مخفی کند.
چند قدم جلوتر پسر جوانی تخته گچی را از درهای شیشهای بیرون آورد و در جیبهای لباس فرمش دنبال گچ میگشت تا چیزی بنویسد و احتمالا مردم را به رفتن به آن کافه ترغیب کند.
لویی ایستاد و منتظر ماند تا کارش تمام شود، میخواست نوشته را بخواند تا شاید تاثیری بر خلا درونش بگذارد.
برای غرق نشدن حاضر بود به هر طنابی چنگ بزند؛ حتی اگر پاره باشد."من هنوز زیر این پوست کلی عشق پنهان به تو دارم"
زیرلب زمزمه کرد و دستش را بین موهایش برد، انگار همه چیز طوری برنامه ریزی شده بود که امروز را وحشتناک کند.
مسیری که قدم زده بود را برگشت تا ماشینش را بردارد و به شرکت برود.
قبل از اینکه از محدوده شهری خارج شود از اطلاعات پروندههایی که دیروز کارشان را انجام داده بود پرینت گرفت.
ماشینش را کنار ماشین لیام پارک کرد و وارد کانکسی که نقش دفتر اصلی را ایفا میکرد شد.
لیام روبهروی آقای اندروز نشسته و بطری آب معدنی را بین دستان لرزانی که باند سفید رنگی دور مچ و پنجه راستش پیچیده بود نگه داشته بود.
"سلام آقای اندروز. لیام حالت خوبه؟!"
با نگرانی جلو رفت و دستش را روی شانهی او گذاشت.
"سلام لویی خوشحالم که میبینمت؛ ممنون بابت اینها"
فِرِد اندروز، مالک صنایع ساخت و ساز اندروز پروندهها را از لویی گرفت و پشت میزش رفت تا آنها را بررسی کند و آن دو نفر را تنها گذاشت.
لویی روی زانوهایش جلوی لیام نشست و با دست چپش صورت لیام را بالا آورد.
"نمیخوای باهام حرف بزنی؟"
لویی آرام پرسید و به چشمهای سرخ لیام نگاه کرد.
"ماریلا... دیشب دوباره بحث کردیم"
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...