"ببین اون منم وقتی دوماهم بود، اونم بابامه. عینکش رو گذاشته رو چشمای من؛ موهاش چه خوشگل بوده اون موقع، باید دوباره بلندش کنه"
ادوارد توی بغل زین لم داده بود و هرکدام از عکسها را توضیح میداد؛ زین از دکور جالب آن خانه خوشش میآمد.
عکسها بی هیچ ترتیب خاصی با پونزهای رنگی روی دیوار قرار گرفته بودند؛ کاناپههای نرم و بزرگ اکثر فضای سالن را اشغال کرده بودند و قفسهی کوتاهی پر از کتابهای کودکان و مجلات مختلف کنار میز تلوزیون بود."تو چند سالته زین؟"
"بیست. چرا پرسیدی؟"
ادوارد ابروهایش را درهم کشید و بعد از چند ثانیه تعلل با هیجان برای زین توضیح داد.
"یعنی وقتی من به دنیا اومدم تو شونزده سالت بوده! تو بزرگی ولی از بابام و عمو لیام کوچولو تری."
"ولی اونی که از همه کوچولوتره تویی آلوچه"
با خنده گفت و ادوارد را قلقلک داد، هوش آن بچه را عمیقا تحسین میکرد و کمی هم متعجب بود.
"میای کتاب بخونیم یا تمرین حل کنیم؟"
"صبر کن چی؟! تو بلدی کتاب بخونی؟ چه تمرینی؟"
"بابام یادم داده، البته فقط یکم بلدم. اون برام عدد مینویسه من باهاشون بازی میکنم؛ بذار نشونت بدم"
ادوارد از بغل زین پایین پرید و از ردیف اول قفسه دفتر اعدادش را برداشت.
کنار میز روی زمین نشست و چند بار دستش را کنارش کوبید تا زین آنجا بنشیند."این دفتر اعداده، خودم روش نوشتم"
به واژه 'اعداد' که پررنگ نوشته شده بود اشاره کرد.
"توی هر صفحه چندتا عدد دارم که میتونم باهاشون شمارههای مختلف درست کنم، نقاشی بکشم و براشون داستان درست کنم.
عددها رو بابا مینویسه"زین دفتر را ورق میزد و نقاشی ها را از نظر میگذراند، عدد هشت که تبدیل به یک آدم برفی شده بود کنار هفتی قرار داشت که یک دایناسور چاق بود.
"اینا رو خودت کشیدی آلوچه؟"
"آره، ولی بعضی وقتا از توی مجلهها نگاه میکنم تا یه چیزی براشون پیدا کنم. بابا میگه برای تقویت خلاقیت خوبه"
"بابات خیلی پدر خوبیه و تو هم خیلی پسر باهوشی هستی"
ادوارد سرش را بین شانههایش پایین برد و طوری خندید که سمت چپی لپش فرو رفت.
"من برگشتم!"
صدای لیام قبل از اینکه خودش وارد خانه شود پیچید و ادوارد دست زین را کشید.
"بالاخره اومد! گفته بودم اگه تیشرتت رو ببینه خودش رو میکشه، اون یه عالمه عروسک از بتمن داره"
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...