"اونجا مهدکودکه، تو رو راه نمیدن چون بزرگ شدی ولی زین باهام میاد. عههه زین اونجاست... بابا؟ میشه هری رو ببرم پیش زین؟"
سرعت ماشین، با نزدیک شدن به ساختمانِ مهد کمتر شد و هری کمی چرخید تا کولهی ادوارد را از صندلی عقب بردارد.
به اصرار پسرش روی صندلی جلو نشسته و زیر نگاههای نامحسوس لویی، تمام طول مسیر با ادوارد و توبی بازی کرده بود."از خودش بپرس پسر، ولی ما نباید دیر بریم سرکار."
لویی به صندلیاش تکیه داد و به هری نگاه کرد که چطور با یک دست کوله و ظرف غذا را نگهداشته؛ و دست دیگرش دنبال ادوارد که سمت زین میدوید کشیده میشد.
صدای مکالمهی آنها را نمیشنید، حواسش پیش ادوارد بود که با هیجان توبی را به زین معرفی میکرد.
وقتی قدمهای هری سمت ماشین برگشت؛ برای ادوارد و زین دست تکان داد و کم کم از آنجا دور شد."اگه فکر میکنی میخوای لباسهات رو عوض کنی میتونم ببرمت خونه."
هری نگاهی به کت و شلوارش که مثل دیشب مرتب نبود انداخت و کمی یقه کتش را بالا کشید تا آن را بو کند. رایحهی سیگار تنها چیزی بود که به مشامش رسید.
شب گذشته پیراهنش را درآورده بود تا هنگام خواب چروک نشود، پس به نظر نمیرسید مشکلی باشد."به نظرت لازمه؟"
لویی نگاهی به هری انداخت و سرش را به نشانه 'نه' تکان داد.
دستهای هری که سیگارش را روشن میکرد را از گوشه چشم میدید ولی حواسش را به خیابان مقابلش داد.
هوای سرد وارد ماشین شد هنگامی که پنجرهی هری باز شد تا دود داخل اتاق جمع نشود، آرنج مرد به لبهی پنجره تکیه داده شده بود و دست دیگرش روی پایش بیحرکت بود.لویی نگاهی به ساعت انداخت و کمی سرعتش را بیشتر کرد، باد حالا با سرعت بیشتری بین موهای هری میپیچید.
"منشی تو به آقای اندروز گفته بود قصد سرمایه گذاری روی پروژهی سودیل داری..."
"درسته."
"تو همین الان هم سی درصد سهام رو داری."
"خب اون سی درصد سهامه؛ خیلی مهم نیست، سودش تا چند سال صفره.
الان یکی از طبقات رو میخوام."لویی با تعجب به هری نگاه کرد که فیلتر سیگارش را داخل پاکتش خاموش کرد و آن را در پاکت انداخت، حدس اینکه عقلش را از دست داده باشد کار سختی نبود.
"منظورت از یک طبقه واقعا یک طبقهاست؟! میدونی چهقدر باید بابتش پرداخت کنی؟"
"آره."
_____
"شما عقلتون رو از دست دادین آقای استایلز؟ این تمام حسابهای شما رو خالی میکنه!"
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...