17

502 138 89
                                    

"هی لو، بهتره قبل از اینکه پسرت خرابکاری کنه بیدار شی."

با شنیدن صدای لیام بین پله‌های بی‌انتها ایستاد و به اطرافش نگاه کرد؛ چیزی جز راهروی تنگ و تاریک نمی‌دید.
صدای لیام دوباره از سمت چپ به گوش رسید و وقتی سرش را برگرداند چهره شادش را دید که کنارش روی تخت نشسته.

"اون فسقلی می‌خواد به عنوان معذرت خواهی برات صبحونه آماده کنه؛ امروز آخر هفته‌است و بابایی می‌تونه استراحت کنههه"

ماهرانه لحن ادوارد را تقلید کرد و از در خارج شد.
لویی نگاهی به اطراف اتاق آشنا انداخت تا باور کند خبری از آن راهروی عجیب و پله‌های بلند نیست.
پله‌های بی‌انتها که ارمغان ذهن شلوغ لویی بودند؛ ذهنی که نیاز داشت تخلیه شود.

رطوبت دست‌هایش را با حوله گرفت و به طرف سروصدای لیام و ادوارد رفت. گوشی لیام روی کانتر بود و آلبوم جدید خواننده‌ی موردعلاقه‌اش را پخش می‌کرد.

ادوارد روی تست‌هایی که لیام به دستش می‌داد عسل پخش می‌کرد و لیوان‌ها پر از شیرکاکائویی بودند که کمی از آن روی میز ریخته بود.

"صبح به خیر بابایی"

از بین لبخند پهنش دندان‌های کوچکش معلوم بود، تلاش‌های لیام برای جمع کردن موهایش ناموفق بود و تارهای مواج دور گردنش را گرفته بود.

"صبح به خیر آلوچه، چی درست کردی برام؟"

صندلی عقب کشیده و تکیه‌گاهی برای لویی شد. ادوارد روی میز خم شد و لیوان شیرکاکائو را به سمت پدرش هل داد و مال لیام هم کنار بشقابش گذاشت.

ادوارد تقریبا هرچیزی که دستش به آن می‌رسیده را روی میز گذاشته بود.

"امروز شما سرکار نمی‌رین و منم نمیرم با زین بازی کنم. چیکار کنیم؟"

خط باریکی از نوشیدنی‌اش که پشت لبش بود را با دستمال پاک کرد و سعی کرد صاف‌تر بشیند؛ کارهایی که هیچوقت انجام نمی‌داد و لویی لبخندی به روش دلجویی بامزه پسرش زد.

"من یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا رو تمیز کردیم؛ چطوره امروز مخصوص نظافت باشه؟ عمو لیام هم بهمون کمک می‌کنه"

لیام پاسخ لویی را با ضربه‌ محکمی به پایش از زیر میز داد و صدای خنده ادوارد بلند شد.

باقی ساعات روز درحالی گذشت که صدای نایل هوران از اسپیکر گوشی لیام پخش می‌شد و هرکس مشغول کاری بود.

ادوارد کوسن‌ها را مرتب می‌کرد تا محل مخفی شکلات‌هایش لو نرود؛ بی اینکه بداند همیشه لویی برایش چندتا بیشتر می‌گذارد.
لیام گردوخاک نشسته روی وسایل را گرفت و لویی جاروبرقی را روی زمین می‌کشید.

"بابا میشه قطاری که عمو لیام برام خریده رو بسازیم؟"

لویی به سمت در اتاق چرخید؛ جایی که ادوارد جعبه بزرگ قطار را بغل کرده بود و اشتیاق درون چشمانش موج می‌زد.
آن قطار کادوی چهارسالگی‌اش بود و لویی اجازه شلوغ کردن خانه با پیست پنج متری قطار پلاستیکی را نداده بود ولی حالا... به نظر می‌رسید لویی تصمیمات زیادی را زیر پا می‌گذارد.

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now