30

505 127 224
                                    

اولین تابش پرتو‌های خورشید به لندن با صدای خیلی ضعیف موبایل لویی همراه شد و بین پلک‌های مرد را باز کرد.
گرمای حضور ادوارد، مثل عادتی همیشگی بین بازوهایش بود و لویی آهسته پسرش را از خود جدا کرد.

زودتر بیدار شده بود تا کمی کارهای خانه را انجام دهد و طبق قولی که دیشب داده بود؛ برای ادوارد و دوستانش ساندویچ درست کند.

پتو را که روی جسم کوچکش مرتب کرد؛ کمی عقب رفت و به در کمد تکیه داد.
به دیواری که روبه‌رویش بود خیره شد، تصور هری که فرشته‌وار روی تخت یک نفره خوابیده بود، کار سختی نبود.
سالها با هری زندگی کرده بود و سالهای دیگری را با خیالش.

یک دیوار و پسرشان تنها چیز‌هایی بود که لویی باید از آن می‌گذشت تا دوباره رنگ‌های جادویی هری را ببیند.
هزاران هزار بار لب‌هایش را ببوسد و برای توصیف زیبایی همسرش واژه کم بیاورد.

لویی آسمان رنگ باخته‌ای بود که بعد از ترک شدن توسط رنگین‌کمان؛ تار شد و هیچ ابری به آن سر نزد. نه پرنده‌ای زیر آن پرواز کرد و نه خورشیدی به آن تابید.
فقط دریا بود که در خط ممتد افق، کنارش ایستاد و اجازه داد آبِ بی‌رنگش با انعکاس آسمان، آبی شود.

لویی نمی‌دانست همانطور که خودش، ادوارد را آیینه‌ای از انعکاس هری می‌بیند؛ هری هم تمام جزئیات لویی را بین رفتار او پیدا خواهد کرد.

بی اینکه صدایی ایجاد کند صورتش را شست، حواسش نبود وقتی کمی از خمیر دندان را قورت داد و چهره‌اش درهم کشیده شد.
قدم‌های سبکش را سمت آشپزخانه برد و از دیدن هری که پشت میز نشسته بود، شوکه شد.

ماگ سفیدی بین انگشت‌هایش بود که در موازات صورتش قرار داشت و با دست راست، چیزی را داخل موبایلش که روی میز بود تایپ می‌کرد.

"صبح به خیر."

سرش بالا آمد و به سرعت از روی صندلی بلند شد. لویی به وضوح می‌دید او هول شده و با عجله ماگش را روی میز می‌گذارد.
همان لباس‌های دیشب را پوشیده بود و موهایش -مثل همیشه- ترتیب خاصی نداشت.

"صبح به خیر... نمی‌خواستم بیدارت کنم پس خودم چای درست کردم، متاسفم..."

لویی دستی بین موهایش کشید و به هری لبخند زد: "ممنونم هری، حداقل یکم از کارها جلو افتادم... اشکالی نداشت اگه صبحانه هم می‌خوردی."

هری دوباره روی صندلی نشست و گوشه‌ی لبش را جوید؛ به لویی نگاه می‌کرد که وسایل صبحانه را روی میز می‌گذاشت و مواد غذایی مختلف را از داخل فریزر و کابینت‌ها خارج می‌کرد.

"کمک لازم نداری؟"

لویی لبخند محوی زد و ماگ مشکی رنگش را از بالای ظرفشویی برداشت. از چایی که هری درست کرده بود برای خودش ریخت و لبخندی به چهره‌ی درخشان او زد:
"فقط می‌خوام یکم ساندویچ برای ادوارد و دوست‌هاش آماده کنم... اگه دلت بخواد می‌تونی نون‌ها رو تست کنی؟"

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now