23

438 122 56
                                    

پشت چراغ قرمز ماشین را نگه‌داشت و سرش را روی فرمان گذاشت.
از وقتی که بیدار شده بود خواب عجیبش ذهنش را مشغول کرده بود و تنها چیزی که باعث شده بود دیوانه نشود؛ وجود پسر شیرینش بود که با مهربانی لویی را بخشیده و چند دقیقه‌ای بغلش کرده بود.

اول ادوارد را به مهد رساند و با دختری که خودش را پرنسس پونیو معرفی کرده بود آشنا شد.
او سوییشرت پشمی بنفشی پوشیده بود و جلوی در منتظر ادوارد بود.

وقتی از لویی خواست گوشش را پایین بیاورد تا چیزی بگوید، خشمی که بین صدای لطیفش بود لویی را شوکه کرد.

"شما خیلی خوشگل هستین، ولی دیشب سوسوکه رو ناراحت کردی و تا وقتی اون ازت ناراحت باشه منم باهات قهرم.
براش اسباب‌بازی جدید بخر تا اجازه بدم باهامون بازی کنی."

موهایش را پشت گوشش فرستاد به نظر رسید چیزی داخل چشمانش نامطمئن بود؛
"می‌خوای باهامون بازی کنی دیگه، آره؟"

به ادوارد نگاه کرد که کمی دورتر ایستاده بود و روی پنجه و پاشنه‌اش تاب می‌خورد.
دختری که نزدیکش ایستاده بود و قدش از ادوارد کوتاه تر بود؛ انگشت‌هایش را بهم می‌پیچاند و منتظر جواب لویی بود.

"البته که دلم می‌خواد باهاتون بازی کنم!
قول می‌دم دیشب رو جبران کنم، چطوره بعد از مهد همراه ادوارد به خونه‌ی ما بیای؟
به والدینت بگو که خوشحال می‌شم باهاشون آشنا بشم.
و بعد ما می‌تونیم باهم فیلم ببینیم، بازی کنیم و شاید هم غذا درست کنیم؛ نظرت چیه؟"

کیسی کمی خودش را عقب‌تر کشید و با خجالت نگاهش را به لویی داد؛ به نظر می‌رسید معذب شده و آن شجاعتی که اول داشت حالا کمرنگ شده بود.
چند قدم رو به عقب برداشت و بعد ناگهان به سمت ادوارد دوید و قبل از اینکه داخل ساختمان شود با صدای بلندی جیغ زد:
"ممنون بابای سوسوکه"

بعد از ملاقات با پرنسس پونیو ماریلا را به محل پروژه رسانده بود. با وجود سرمایه گذاری هنگفت هری و آقای اندرسون؛ پروژه با سرعت بیشتری در دست احداث، و حضور ماریلا ضروری بود.

لیام باید برای تائید سرامیک‌هایی که برای کف طبقات بود به بازار لوازم ساختمانی می‌رفت و لویی هم‌ می‌خواست همراهش باشد؛ به کسی نمی‌گفت ولی می‌ترسید دوباره سردردهای عصبی‌اش شدت بگیرد و کسی برای کمک اطرافش نباشد.

____

کاسه‌ی بزرگی که پر از سوپ شیر بود روی میز قرار گرفت و می‌شد گفت بعد از چند سال، خانواده‌ی استایلز کامل بود.
ظرف همه‌ پر از سوپِ سفید رنگ شد و آلیشیا به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد.

نوری که از پنجره‌ی آشپزخانه می‌تابید به پشت جیسون و هری می‌خورد و سایه‌هایشان رو میز می‌افتاد؛ کوتاه‌تر بودن هری به چشم نمی‌آمد ولی چهره‌اش به خوبی نشان می‌داد چندسالی از برادرش کوچک‌تر است.

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now