لیام با کلافگی به بحث چند دقیقه پیشش با جرارد فکر میکرد؛ فهمیدن برگشت هری، دیدن دوبارهی ماریلا و کارهای شرکت فشار زیادی به او وارد میکردند و لیام لنگری برای نجات نداشت.
شاید لویی حق داشت که ماجرای برگشتن هری را به او نگوید، شاید نباید رابطهاش را با ماریلا بهم میزد.
میلیونها شاید در ذهنش شکل گرفته بود و ضربههای عصبی که پنجهی راستش به زمین وارد میکرد، سکوت فضای خلوت را از بین میبرد.اگر کمی سرش را به سمت چپ میچرخاند زمین گود برداری شده و اسکلتِ فلزیبتنی پروژه سودیل را میدید؛ چیزی که به خاطر آن بعد از رساندن ادوارد به مهدکودک، به خارج از شهر آمده بودند.
آقای اندروز قصد اجارهی یک سالن برای برگزاری جلسه داشت، اما سرمایهگذارها اصرار کرده بودند که میخواهند محل اجرای پروژه را از نزدیک ببینند.
"هی، حالت خوبه؟"
صدای آشنا و انگشتان کشیدهای که زیر چانهاش را گرفت و سرش را بلند کرد؛ موهای قرمزی که زیر نور خورشید میدرخشیدند و چشمهایی که نگران بود.
"چرا اینجایی و چرا اینقدر داغون به نظر میرسی؟
جلسه تا چند دقیقه دیگه شروع میشه و لویی خیلی نگران و عجیب رفتار میکنه؛ مشکلی هست؟ ادوارد چیزیش شده؟""ادوارد خوبه، من خستهام و لویی هم داره با گذشته میجنگه. تو چطوری؟"
لیام به کمک ماریلا تکیهاش را از کانکس گرفت و پشت کتش را تکاند.
ماریلا کت کرم رنگی پوشیده بود؛ درحالی که یک پرونده پر از کاغذ را به دست لیام میداد و خاک کمی که هنوز پشت کت مشکی لیام بود را پاک میکرد، گفت:"اگه جلسه خوب پیش بره و مبالغ پیشنهادی رو پرداخت کنن، این لعنتی تموم میشه و من اون لحظه حالم خوبه.
اندروز یک قدم با ورشکستگی فاصله داره و ما همه چیزمون رو پای این گذاشتیم."لیام به او حق میداد، تمام شبهایی که ماریلا تا صبح برای طراحی ساختمان و نقشهکشی بیدار بود را به یاد داشت و امیدوار بود مزد زحماتش را بگیرد.
او شاید همراه و دوستدختر خوبی نبود اما یک مهندس بینظیر بود.با ورود اندروز جلسه رسمیت پیدا کرد، نگاه طمعکار پیرمردهای ثروتمند بین نقشهها و نمودارها دنبال سود میگشت و با هر کلامی که از میان لبهای مالک پروژه بیرون میآمد نیشخند آنها عمیقتر میشد.
ماریلا جزئیات ساختمان و امتیازهای منحصر به فردش را توضیح میداد و حواسش پیش لیام بود که لبش را گاز میگرفت و از سرخی اطراف عنبیهاش مشخص بود سردرد دارد.
نگاههای لیام و لویی را هرثانیه روی پسر جوانی که در نزدیکترین صندلی نشسته بود پیدا میکرد.
کسی که استایلز معرفی شده بود و حس میکرد او را میشناسد؛ چهرهاش آشنا بود و حدس میزد او را جایی دیده باشد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Nobody could take my place [L.S]
Fiksi Penggemar[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...