لیام داخل ماشینش نشسته و ادوارد را در آغوشش نگه داشته بود؛ تمام شب همینطور گذشته بود، ادوارد لحظهای از لیام دور نمیشد.
ماریلا روی صندلی کنار لیام نشسته و خوشحال به نظر میرسید؛ بین درگیری های پروژه سودیل، اینکه لیام و لویی تولدتش را فراموش نکرده بودند خستگی و تنش را از او دور کرده بود.
"ممنون مالی، خیلی خوش گذشت."
"خواهش میکنم فسقلی، بهتره از لیام تشکر کنیم."
لیام با بیخیالی شانه بالا انداخت و درحالی که کلاه ادوارد را روی موهایش مرتب میکرد بوسهای روی گونهاش گذاشت.
سکوتی که برای چند لحظه برقرار شده بود توسط ادوارد شکسته شد:
"تولدت هزارتا مبارک. خیلی خوشگل شدی، همیشه اون رو بپوش."صدای بلند خندهی ماریلا و لیام داخل ماشین پیچید و ادوارد، با لبخند به شالگردن کرمی رنگی که خودش برای ماریلا خریده بود نگاه کرد.
موهای سرخش به زیبایی روی آن پخش شده بود و باعث میشد ادوارد به موهای خودش نگاه کند که خیلی از موهای او کوتاه تر بود."موهای من کِی مثل مال تو میشه؟"
سرش را به شانه لیام تکیه داد و دستش را دراز کرد تا موهای ماریلا را بین انگشتانش بگیرد.
"شاید چند سال دیگه؟ من از وقتی که تو خیلی کوچولو بودی موهام رو کوتاه نکردم."
"بابایی چرا نمیاد؟"
"تلفنش طول کشیده الان برمیگرده."
لیام نگاهش را به در کافه دوخت و دستش را دور بدن ادوارد محکمتر کرد.
ماریلا ساک بنفش کادوی لویی -که یک کت جین بود- را همراه پاکت خالی کادوی ادوارد روی صندلی عقب گذاشت. چند لحظه به دیوارکوبی که لیام برایش گرفته بود نگاه کرد، طرح برجسته گلهای سفید رنگ را لمس کرد و لبخندِ کمرنگی روی صورتش شکل گرفت.سکوتی که داخل ماشین لیام شکل گرفته بود با برخورد انگشتهای لویی به شیشه شکسته شد؛ ادوارد را در آغوش گرفت و در جواب پرسش های لیام گفت: "میخوایم یکم قدم بزنیم، با احتیاط رانندگی کن."
____
"بابا من خسته شدم، چرا با عمو لیام و مالی نرفتیم؟"
ادوارد لبهی کت زیتونی لویی را کشید تا او را متوقف کند، گونه هایش از سرما سرخ شده بود و با اخم به لویی نگاه کرد.
"ادوارد تو دیگه بزرگ شدی، اسمش ماریلاست نه مالی."
پسرش را بلند کرد و روی نیمکتی که کنار پیادهرو بود گذاشت، کلاه هودی را روی موهایش کشید تا ادوارد اذیت نشود و پشت به او زانو زد.
"بپر بالا رفیق"
"خسته نمیشی؟"
"معلومه که نه. من قویترین بابای دنیام، یادت که نرفته؟"
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...