لویی فلاسک چایی که آماده کرده بود را درون سبد گذاشت، بستههای چیپس و بیسکوییت هم برداشت.
چند دست لباس برای ادوارد توی کولهاش گذاشت تا اگر هوس آب بازی به سرش زد خیال لویی راحت باشد.لیام گفته بود که ناهار میگیرد، پس لویی به اتاق مشترکش با ادوارد رفت و پلیوری کرمی رنگ را روی جین روشنش پوشید.
لباسهایی که ادوارد برای مهدکودکش پوشیده بود مناسب بود پس فقط موهایش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت."ادوارد عزیزم بیا بریم"
"یه لحظه صبر کن بابا، هنوز کارتون تموم نشده"
لویی به سمت سالن قدم برداشت و پسرش را نگاه کرد که چطور جلوی تلویزیون نشسته و محو تماشای تلویزیون است.
امروز زودتر از مهدکودک برگشته بود، به همین خاطر خیلی سرحال بود و لبخندش لحظهای پاک نمیشد.
تیتراژ پایان فیلم که پخش شد ادوارد تلوزیون را خاموش کرد و به سمت در دوید.
"بریم خوش بگذرونیییمممم"
لویی به شادی کودکانهاش خندید و وسایل را برداشت؛ بهنظر میرسید امروز قرار است بینظیر باشد.
___
ادوارد و لویی در طول مسیر شعر میخواندند و برای ماشینهای درحال عبور دست تکان میدادند؛ لویی سعی میکرد تمرکزش روی جاده باشد و ماشین لیام که جلوتر میرفت را گم نکند، مسیر را نمیشناخت و علاقهای به گم شدن نداشت.
"بابا من گرسنهام، چرا نمیرسیم؟"
"نمیدونم رفیق؛ گوشیم پیش تو بود، زنگ بزن به لیام ازش بپرس"
ادوارد سر تکان داد و رمز گوشی پدرش را وارد کرد، وارد شمارهها شد و با لیام که همیشه اول لیست بود تماس گرفت.
"سلام عمو، چرا انقدر دوره؟ من ناهار میخوام"
"پنج دقیقه؟ باشه میگم، خداحافظ""بابا عمو گفت پنج دقیقه دیگه میرسیم"
"باشه عزیزم"
لویی ماشین لیام که به سمت راست پیچید را دنبال کرد، طبیعت حالا جلب توجه میکرد و بوی تازگی در هوا پیچیده بود.
چندمتر بالاتر از سطح دریاچه، ماشینها را روی زمین سنگلاخی پارک کردند و بعد از برداشتن سبدها و زیراندازی که ادوارد بغل کرده بود پایین رفتند و زیر سایه یک درخت نشستند.
"خودت درست کردی؟ از بیرون گرفتی؟ چیه، بگو دیگه ... برگر! من عاشق برگرمممم"
ادوارد با هیجان بالا و پایین میپرید و حرکت دستان لیام را دنبال میکرد، با دیدن برگرهای فویل پیچی شده با خوشحالی جیغ زد و خود را در آغوش لیام پرت کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...