26

414 118 68
                                    

"اون همیشه دروغ می‌گه، من از خانمِ بورلی پرسیدم عمو لیام...  اون گفت همه‌ی بچه‌ها مامان دارن"

"البته که همه مامان دارن، فقط مال بعضی‌ها رفته؛ حتی مامان من وقتی هفده سالم بود رفت."

"پس چرا من ندارم؟ بابا میگه اون نمی‌تونست با ما زندگی کنه ولی مگه دوستمون نداشت؟"

سر ادوارد را به سینه‌اش فشرد و بی وقفه چیزی شبیه 'البته که دوستت داره' را زمزمه کرد.

لویی روی مبل نشسته بود و سرش را بین دست‌هایش می‌فشرد؛ ادوارد یک ساعت تمام گریه کرد و با صدای بلند او را دروغگو خطاب می‌کرد.

طوری جیغ می‌کشید که لویی مطمئن بود گلویش خراش خورده، پاهایش را به شکم لیام می‌کوبید و گاهی ناخودآگاه با دست به سرش ضربه می‌زد.

فقط می‌خواست همه‌ی اسباب بازی‌هایی که برای بعد از شام نگه داشته بود را آنقدر به زمین بکوبد تا خراب شوند، می‌خواست خودش را زیر پتویش پنهان کند و لویی اجازه‌ی بغل کردنش را نداشته باشد.

وقتی صدای گریه‌های ادوارد قطع شد؛ با تکیه دادن کف دست به زانوهایش ایستاد و قدم‌های نامطمئنش را سمت آشپزخانه برد.

لیام به در یکی از کابینت‌ها تکیه داده بود و ادوارد، همانطور که روی پاهای درازشده‌‌ی عمویش نشسته بود آرام خروپف می‌کرد و دست‌های لیام بود که او را به سینه‌اش می‌فشرد.

انگشت‌هایش بین موهای خیس از عرق ادوارد می‌چرخید و لویی می‌دید که چطور پارچه‌ی بلوز لیام بین مشت کوچکش مچاله شده.

با نفس عمیقی بغضش را فرو برد و صدای لرزانش زخم دیگری به قلب لیام زد:

"بذار ببرمش روی تخت. اینطوری خسته می‌شی."

دست لویی که سمت بدن ادوارد می‌رفت با پیچیدن انگشت‌های لیام دور مچش متوقف شد و برای چند لحظه بهم خیره شدند.
لیام چیزی شبیه رنج را از میان چشم‌های لویی می‌دید، با ملایمت دستش را عقب زد و با صدایی آرام‌ حرف زد:

"صبر کن خوابش سنگین‌تر بشه؛ اینطوری دوباره گریه می‌کنه."

بی‌حواس حرف لیام را تایید کرد و آنقدر عقب رفت که کتفشش به کشو‌های زیر گاز خورد و به همان تکیه داد.

مقابل لیام، مردی لبه‌ی پرتگاه راه می‌رفت‌. تنها چیزی که می‌دید جثه‌ی پسرش پشت تصاویر گنگی از خاطرات بود که باعث می‌شد، هر نفس لزران‌تر از قبلی فرو برود.

پای راستش را بالا کشید و به لیام نگاه کرد.
بوسه‌های ملایمی که روی موهای ادوارد به جا می‌ذاشت، آرزوی لویی بود.

"به نظرت باید بهش بگم؟  هنوز کادویی که وینتر بهش داده بود رو نگه داشتم."

"اون نمی‌تونه درکش کنه لویی. فقط براش هدیه بخر و بگو مامانت فرستاده."

Nobody could take my place [L.S]Where stories live. Discover now