تام اجازه داد تکهی از دارچینها داخل لیوان همسرش بیفتد و سینی را بین دستهای بزرگش نگهداشت.
آلیشیا آلبومی که پر از عکسهای فرزندانش بود را ورق میزد.
با قرار گرفتن دستی دور شانهاش، نگاهش را به مردی که لبخند جزوی از صورتِ مهربانش شده بود داد و دست راستش را بالا برد تا انگشتهایشان مثل همیشه گره بخورند."هیچوقت یادم نمیره جیسون چه قدر از داشتن یه برادر کوچیکتر خوشحال بود. هرشب چراغ خوابش رو روشن میذاشت تا هری از تاریکی نترسه."
"و هری هرشب گوشهی تختش مینشست و گریه میکرد."
شاید تام همه چیز را فراموش میکرد و ذهنش خالی از هر خاطرهای میشد؛ اما هیچچیز نمیتوانست هری را از ذهن پدرش پاک کند.
اولین باری که پسرش را دید؛ روی صندلی مقابلش نشست و سرش را پایین انداخت، با صدایی که به سختی شنیده میشد چیزی گفت که تام سرش را جلو برد تا بهتر بشنود.'سلام، اسمم هریه و هشت سالمه'
"صبح به خیر پدر، صبح به خیر مادر"
صدای بلند هری داخل سالن پیچید و ارمغانآور گرمای لبخند روی صورت والدینش شد.
"صبح به خیر عزیزم... اوه! ممکنه ببینی کی پشت دره؟"
قدمهای بلند هری سمت در رفت و درحالی که حولهی سفید را بین موهای مرطوبش میکشید؛ دستش را روی دستگیره گذاشت و در را باز کرد.
قامتِ لویی آخرین چیزی بود که انتظار داشت پشت در ببیند؛ بی هیچ کلامی عقب رفت و با کنار رفتن از وسط آن راهروی باریک، مردی که به صورتش نگاه میکرد را به داخل دعوت کرد.
چشمهای هری خیره به مردی بود که خم شد تا کفشهایش را داخل جاکفشی بگذارد، دستهگل پژمرده بین دستهایش زنگ خطر را به صدا درمیآورد ولی هری صدایی جز پدرش که میپرسید چه کسی پشت در بوده نمیشنید.
او حتی سلام هم نکرد.
با دو قدم فاصله پشت سر او از راهرو گذشت، فشرده شدن قلبش از بیمحلی لویی یا چهرهی درهم شکستهاش نبود؛ هری از درد دوری زجر میکشید.
فاصلهای که روحش را دو نیم کرده بود... زانوهایش را سست، و راه بغض را باز میکرد.ایستاد و نگاه کرد که بهتزدگی چطور بر صورت والدینش چیره میشود.
چطور دستهای پدرش دور شانهی لویی حلقه شد و لبهای لویی که با احترام، بوسهای روی پیشانی مادرش گذاشت.صدای صحبت کردن آنها توی گوشش گنگ میشد، نگاهش به صورت سرد و لبخندِ ماسیده روی لبهای مردش بود.
و دسته گلی که هنوز بین انگشتهای رنگپریدهاش قرار داشت..."خیلی ممنونم آلیشیا ولی میخواستم با هری صحبت کنم، اشکالی نداره؟"
"راحت باش عزیزم، اینجا هنوزم خونهی توئه. هری؟"
ESTÁS LEYENDO
Nobody could take my place [L.S]
Fanfic[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...