جیمین کوله اش رو روی تخت سفری انداخت وهمون وزن کم هم موجب دراومدن صدای فنرهای تاشوی تخت شد،شوگا در کابین رو بست:همه چیز روبه راهه؟"
جیمین لبخند زد وسرتکون داد،پسر جوونتر با خودش فکر میکرد روزهای اینده قراره چطوری بشه،درواقع هیچوقت با پسرخاله اش اینهمه تنها نبودن،اگر قرار بود توی یه فضای کوچیک بمونن همیشه جنا کنار اونها بود واین اولین خلوت دونفره اونها بود وجیمین نمیتونست پیش بینی کنه چه اتفاقی ممکنه بیوفته.
هرچند شوگا رو دوست داشت وبه نظر اون یه پسر باحال میرسید اما چیزی که جیمین رو کمی مضطرب میکرد این بود که متوجه شده بود واقعا شوگارو نمیشناسه!
اونقدری که شوگا جیمین رو از بر بود جیمین چیز زیادی از پسرخاله اش نمیدونست،اون یه پسر سرد ولی مهربون ومسئولیت پذیر بود،اگر مدتی کنارش میبودی حتی با اخلاق سردش جذبش میشدی.
به هرحال این میتونست یه فرصت خوب باشه که شوگا رو بیشتر بشناسه،چالش برانگیز به نظرمیرسید وجیمین با اینکه احساساتی بود از چالش ها نمیترسید.
پسر بزرگتر پنجره ی کابین رو باز کرد ونفس عمیقی کشید،جین ساده وتیشرت سفید رنگی پوشیده بود،ترقوه ی لاغرش از یقه ی تیشرت بیرون افتاده بود وجیمین متعجب شده بود که ممکنه پسر خاله اش از خودش ظریف تر باشه.
-هوای خوبیه...گرسنه ای؟"
جیمین شونه بالا انداخت:نه اونقدر...میتونم بخورم ولی نه بیشتر از چند لقمه"
-پس فعلا چیزی اماده نمیکنیم...میخوای استراحت کنی؟"
-مگر اینکه کار جالب تری توفکرت باشه"
-میخوام برم قدم بزنم...دوستداری با من بیای؟"
جیمین نگاهی به تخت انداخت،شوگا سرتکون داد:بالشت وپتو جذاب تره متوجهم...در رو قفل میکنم" وبعد از برداشتن گوشی وهندزفیری هاش بیرون رفت.
جیمین دراز کشید ولبخند زد،خوشش میومد از اینکه شوگا به راحتی وبدون توضیحی از طرف جیمین منظور وخواسته اش رو درک میکنه.
این عجیب بود که اون اهمیت میده،جیمین دقیقا نمیدونست چرا.
درسته اونها فامیل بودن ودوستهای خوبی هم بودن اما حتی جنا هم برای جیمین انقدر از خود گذشتگی نمیکرد درحالی که اون خواهرش بود!
تصمیم گرفت بیشتر از این بهش فکر نکنه تا گیج نشه،همونطور که شوگا گفته بود بالشت وپتو جذاب تر بود.
درهمین زمان شوگا بین ساقه های نسبتا بلند دشت قدم میزد ریتم موسیقی توی گوشهاش میپیچید ولی اصلا حواسش به موزیک نبود اون فقط پرش جیرجیرکها رو دنبال میکرد وذهنش حول محور مسائل مختلفی میگشت.
انقدر موضوع برای فکر کردن داشت که میتونست حتی زندگی های بعدیش رو به فکر کردن درباره ی اونها اختصاص بده اما در حال حاضر بزرگترین تاپیک توی ذهنش یک کلمه بود:جیمین
براش مهم بود اتفاقی که برای خودش افتاده درباره ی پسر کوچکتر تکرار نشه،چراش رو دقیقا نمیدونست،شاید چون این اتفاقی بود که هیچ کس سزاوارش نبود...شاید هم چون جیمین خیلی معصوم وفرشته گونه به نظر میرسید وبرای ازبین رفتن حیف بود.
برای شوگا اهمیت نداشت چرا...اون فعلا فقط میخواست به هدفش دراین رابطه برسه.
روی کنده ی درختی نشست ودستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد،سرش رو به اسمون بود واسمون مملو از رنگ رو نگاه میکرد،حتی پرتوهای بیجون خورشید هم قادر به ایجاد شگفتی بود وباعث میشد شوگا به قدرت طبیعت ایمان بیاره.
رنگهای ارغوانی تا زرد به پهنه ی اسمون پاشیده شده بود وابرهارو جلا داده بود،چشمهاش رو برای لحظه ای بست نسیم ملایمی میوزید وحس خوبی روی پوست سفید شوگا ایجاد میکرد.
کم کم هوا تاریک تر شد وپسر جوون تصمیم گرفت به کابین برگرده،احتمالا جیمین هم تا این زمان بیدار شده بود.
با باز کردن در جیمین رو دید که گیج وژولیده روی تخت نشسته وچشمهای پف دارش گیج وخواب الوده،به نظرش صحنه ی بامزه ای بود بدون اینکه بهش فکر کنه گوشیش رو بیرون کشید واز این منظره ی معمولی ولی بانمک عکس گرفت.
اون احتمالا تنها عکس از شخص توی گوشی همراه شوگا بود!
اون هیچوقت از خودش یا بقیه عکس نمیگرفت برعکس جیمین که تقریبا شونزده گیگ تمام عکس از خودش شوگا وهرکسی که دستش میرسید داشت!
جیمین بدون اینکه فهمیده باشه شوگا عکس گرفته خمیازه کشید ولبخند زد:اومدی؟متاسفم...نتونستم زودتر بلند شم ویه چیزی اماده کنم!"
شوگا سرتکون داد:مشکلی نیست"وبه سمت یخچال کوچیک رفت:ساندویچ میخوری؟"
-مگه داریم؟"
-هوم...صاحب کابین خرید کرده واین تو تقریبا همه چیز پیدا میشه...از ترس اینکه کابینش رو اتیش نزنیم غذاهای اماده هم خریده...حالا میخوای؟"
-البته"
شوگا دوتا ساندویچ بیرون اوورد وکوکا وسودای تمشک هم بیرون کشید:کدوم؟"
-کوکا البته!"
شوگا ساندویچ وکوکا رو برای جیمین پرت کرد وبعد خودش چهارپایه ای رو جلو کشید ونشست ومشغول خوردن شد.
جیمین درحالیکه به ارومی غذا میخورد شوگا رو زیر نظر گرفت،تصمیم گرفته بود که پسر بزرگتر رو بیشتر بشناسه.
متوجه شد شوگا با گاز های بزرگ وبی اهمیت به مزه ی چیزی که بین دستهاشه میخوره وبرای تسریع بخشیدن به کارش کمی سودا مینوشید.
خیلی خیلی سریع تر از جیمین ساندویچ رو تموم کرد وکاغذش رو مچاله کرد وهمراه بطری سودا توی سطل اشغال انداخت.
بعد لباسهاش رو بیرون اوورد:میرم دوش بگیرم!"خیلی کوتاه به جیمین اعلام کرد وجیمین هم درحالی که ساندویچ میخورد تایید کرد ودوباره شوگا رو زیر نظر گرفت.
اون پوست خیلی خیلی سفیدی داشت وعضلاتش برجسته نبود اما جیمین بخاطر مبارزات تن به تن زیادشون میدونست اون عضلات خیلی خیلی محکم هستن با کمی دقت بیشتر جیمین میتونست جای یک عالمه زخم قدیمی رو ببینه وچند تایی هم کبودی پیدا کرد.
نمیدونست شوگا متوجه نگاه خیره وموشکافانه اش شده یا نه اما اگر هم شده بود به روی خودش نیاوورد ووارد حمام کوچیک شد.
بعد از دوش ده دقیقه ای بیرون اومد وبه سرعت لباس پوشید.
اینبار یه تیشرت استین بلند خاکستری وگرمکن سیاه ورزشی.
جیمین هم ساندویچش رو تموم کرده بود با بی حوصلگی به دیوار تکیه زده بود:چیشده جیمینی؟"
جیمین اه کشید،شوگا تنها کسی بود که اون رو جیمینی صدا میکرد:حوصله ام سررفت."
شوگا کمی فکر کرد وبعد از توی کوله اش پتوی مسافرتیش رو بیرون اوورد:بیا بریم بیرون"
جیمین با تعجب پلک زد وشلوارکش رو با شلوار دیگه ای عوض کرد وبعد از برداشتن تلفن همراهش همراه شوگا بیرون رفتن.
شوگا روی همون کنده نشست وکمی جا برای جیمین باز کرد،هوا کمی سردتر شده بود وپتو بدرد میخورد،جیمین مسحور زیبایی اسمون وستاره ها شده بود،به دور از الودگی های نوری منظره ای شگفت انگیز بوجود اومده بود که ثابت میکرد زمین یه سیاره ی تنها نیست.
شوگا پتو رو روی شونه هردوشون انداخت:شگفت انگیزه مگه نه؟"
-این...خیلی زیباست!"
شوگا لبخند خیلی کمرنگی زد.
بعد از مدتی جیمین نگاه خاکستریش رو از اسمون به نیمرخ شوگا کشید،اون به نظر اروم وهوشیار میرسید،بیحوصله نبود وبه نظر عمیقا فکر میکرد:شوگا؟"
-هوم؟"
-همه چیز مرتبه؟"
شوگا اه کشید:توی زندگی من هیچ چیز هیچوقت مرتب نیست اما معمولا میتونم با اشفتگیش کنار بیام وهمه چیز رو سروسامون بدم...پس نگرانش نباش"
جیمین با ملایمت پرسید:میخوای راجبش حرف بزنیم؟"
شوگا شونه بالا انداخت:من خیلی توی حرف زدن خوب نیستم،کلمات توی ذهنم خوب به نظر میان ولی وقتی بخوام بگمشون..."سرتکون داد:چیز خوبی از اب درنمیان!"
جیمین شونه بالا انداخت:ولی امتحان کردنش ضرری نداره"
-شایدم تو راست بگی...ولی ببینم..."
نگاه عجیب وتازه ای به جیمین انداخت وگفت:خودت چی؟" جیمین بیشتر از اون مشغول حلاجی اون نگاه عجیب بود که بخواد جواب بده،احساس اشنایی به اون نگاه داشت ولی درعین حال میتونست بگه هیچوقت قبلا اون رو ندیده،نگاهی که خالی عصبانی یا خوشحال نبود، مملو از انرژی ای بود که جیمین نمیدونست چیه!
شوگا دوباره پرسید:چیزی نمیگی؟میخوای از زیرش دربری؟"
جیمین به خودش اومد:چی؟"
شوگا ابروش رو بالا انداخت:طوری به من نگاه میکنی انگار یه خدام"وبینیش رو از این تشبیه جمع کرد،شاید هرکسی دوست داشت یه اسطوره المپی باشه اما شوگا نه.
جیمین لبخند احمقانه ای زد:اوه نه...فقط داشتم فکر میکردم منظورت چی بوده"
-خودت خوب میدونی جیمینی" لحن شوگا عامرانه بود،الان که جیمین دقت میکرد متوجه میشد اون همیشه این لحن عامرانه ارو داشته،لحن شبیه به یه برادر بزرگتر یا دوست دلسوز نبود،شبیه پدری که به پسرش دستور میده هم نبود ونه حتی از اون لحن های رییس مابانه ای که برای گروهش به کار میبرد،صداش وسوسه انگیز نبود مثل صدای گیلبرت که اون رو مجبور به انجام هرکاری بکنه.
این یه چیز جدید بود،چیزی که جیمین احساس میکرد ازش خوشش میاد،شاید برای همین بود که جیمین احساس میکرد توی خطرناک ترین مواقع شوگا بهترین کسیه که میتونه یارکشی کنه.
ذهنش از تحلیل لحن شوگا فاصله گرفت وبه معنی کلمات اون فکر کرد،بله اون متوجه منظور پسر بزرگتر شده بود...ولی هرچی فکر میکرد نمیدونست چه چیزی از گیلبرت یا احساسی که از شکستن قلبش توسط اون تجربه کرده بگه.
درست بود اون درد کشیده بود ازش سو استفاده شده بود وروحش درهم شکسته بود ولی احساس نابودی نداشت،حس میکرد هنوز چیزای خوبی توی زندگیش ودراینده اش وجود داره چیزایی که میتونه باهاش روی زخمش مرهم بذاره احساس رها شدگی نمیکرد.
چطور میتونست همچین احساسی بکنه وقتی شوگا تمام وقتش رو به اون اختصاص داده بود؟!
یه لحظه صبر کن...
چرا شوگا اینکارو کرد؟سوال ساده ای به نظر میرسید اما جیمین نمیتونست دلیلی براش پیدا کنه،شوگا خانواده اش رو دوست داشت این رو میدونست اما اینکه همه چیز رو رها کنه تا فقط وفقط تمرکز وتوجهش روی جیمین ودرمان زخم بزرگ قلبش باشه...
این یکمی زیادی از شوگایی که جیمین شناخته بود فاصله داشت،چه چیزی ممکن بود اون رو وادار به اینکار کرده باشه؟
شوگا با ملایمت بازوی جیمین رو نوازش کرد،سکوت طولانی پسرک روحمل بر این میدونست که برای جیمین حرف زدن از گیلبرت سخته وسعی داشت کمی کار رو براش راحت تر کنه،چیزی که جیمین نمیدونست این بود که شوگا به شدت ترسیده بود.
اگر یه خدا میتونست طوری درهم بشکنه که پدر وخواهر ناتنیش رو درمونده کنه پس درابعاد انسانی خاکستر شدن جیمین خیلی راحت تر بود وشوگا ممکن بودبخاطرش دیوونه بشه.
بیشتراز چیزی که جیمین فکر میکرد برای شوگا مهم بود،این چیزی بود که شوگا فقط پیش خودش اعتراف میکرد تا مبادا پسر کوچکتر یه نقطه ضعف سهل الوصول برای هرکسی که بخواد اون رو کنترل کنه بشه وتوسط اون شوگا رو مجبور به هرکاری بکنه.
وفقط این نبود،شوگا احساس حمایت گرانه ای به جیمین داشت که برای خودش غیر قابل درک بود وفقط این رو پذیرفته بود که نمیتونه اجازه بده هیچ کس حتی یکی از المپی ها اون رو اذیت کنه.
اونقدرکه به جیمین حساس شده بود نسبت به جنا این حساسیت رو نداشت البته که اگر کسی میخواست دختر خاله ی مین شوگا رو اذیت کنه پسر زئوس حتما اون رو به اعماق جهنم میفرستاد ومطمئن میشد تا ابد بین هیولاها بمونه ولی در وقتهای ازادش همیشه به اون وکاری که میکرد فکر نمیکرد ومیدونست دختر سوراک به خوبی از عهده ی خودش برمیاد.
درمقابل جیمین به نظر خیلی نیازمند حمایت به نظر میرسید،هرچند اون مثل یه شیطان میجنگید وبه خوبی میتونست مستقل زندگی کنه اما شوگا میدونست در اعماق تمام لایه های حفاظتی یه پسر با چشمهای خاکستری عمیق ولبخند شگفت انگیز وجود داره که در وجودش بدی پیدا نمیشه واین چیزی بود که جیمین رو اسیب پذیر تراز شوگا جنا وهرکس دیگه ای میکرد.
جیمین زیادی برای این دنیا خوب بود!
شوگا اه کشید وبه ستاره ها نگاه کرد وسعی کرد صورت فلکی های تابستون رو پیدا کنه.
جیمین اه کشید:من ناراحت نیستم"
شوگا حرکتی نکرد اما جیمین میدونست داره خیلی خیلی بادقت گوش میکنه چون...خب اون همیشه اینکارو میکرد!
جیمین ادامه داد:نمیتونم بگم اسیب ندیدم گاهی حس میکنم درد عجیبی دارم ونمیدونم از کجا میاد ولی بعد به این فکر میکنم من فقط چهارده سالمه وهنوز یه عمر زندگی جلوی روی منه،زندگی ای که تو وجنا توش هستین کسایی که همیشه میدونم میتونم بهشون اعتماد کنم،بعد از ماموریتمون توی المپ میدونم که پدرم بهم اهمیت میده وبه اون هم یتونم اعتماد کنم....خب به اندازه ای که یه خون خدا میتونه به والد المپیش اعتماد کنه برای همین ناراحت نیستم قبل از اینکه همه ی اون حرفها رو توی قلعه بهم بزنی فکر میکردم مجبورم تنها دنبال راهی باشم که زخم قلبم رو تسکین بده ولی بعد از همه اون حرفهای تو واینکه الان تو الان اینجایی...حاضر شدی کنار من بمونی تا کمکم کنی...این حالم رو بهتر میکنه."
بعد یکی از همون لبخندهای شگفت انگیز رو به شوگا نشون داد،شوگا هم متقابلا بزرگترین لبخندش رو تحویل جیمین داد که برای شوگا میشد نیم اینچ بالا رفتن گوشه ی سمت راست لبش!
جیمین با همون لبخند پتورو بیشتر دور خودش پیچید ودر سکوت به صدای جیرجیرکها گوش داد،جنا همیشه میگفت اونا از ساییدن پاهای عقبشون به هم صدا تولید میکنن اما جیمین هیچوقت اهمیت نمیداد ومثل هفت سالگی هنوز هم باور داشت اونا اواز میخونن.
حتی سر همین موضع یکبار دعوای بدی با جنا کرد واون دختر یه جیرجیرک رو گرفت تا به جیمین نشون بده که داره دست میگه اما قبل ازاینکه اینکار رو بکنه شوگا مداخله کرد وبه جنا گفت که جیمین میتونه هرطور که میخواد درباره ی اونا فکر کنه وجنا حق نداره اون رو مجبور کنه باورش نسبت این مساله ارو تغییر بده.
اون موقع جیمین واقعا یه بغل بزرگ به شوگا داد!
اون احتمالا اخرین بغلی بود تا همین دیروز با شوگا داشت،خب...همه ی اونا بیشتر از اونی سرشون شلوغ بود که بخوان همدیگه ارو بغل کنن!
جیمین زمزمه کرد:اونا دارن اواز میخونن!"شوگا دوباره همون لبخندش رو زد،میدونست اون با جیرجیرکهاست که عملا تنها حشرات مورد علاقه ی جیمین بودن.
شوگا سرتکون داد:درسته...ومن تونستم صورت فلکی های تابستون رو پیدا کنم...اون یکی اونجا...مال برج اسده"
جیمین به سمتی که شوگا گفته بود نگاه کرد واخم کرد:هیچوقت نمیتونم بفهمم چجوری این شبیه به یه شیره!"
-خب تو یه احمق کوچولویی جیمینی"
-هی این درست نیست!من خیلی ام باهوشم...تمام سنگها رو با اسماشون وخواص وکاربردشون بلدم درحالی که تو فکر میکنی اونا هیچ فرقی باهم ندارن!"
شوگا به دلخوری بامزه ی جیمین نگاه کرد،از سربه سر گذاشتن با اون خوشش می اومد:باشه..باشه...احمق ترین باهوش دنیا!"
-مین شوگا!"
شوگا از جا جست چون جیمین همین حالا هم اماده ی یورش بردن بهش شده بود:جیمینی احمق!نمیتونی پسر زئوس رو بگیری!"
-تومردی...باشه؟"
-با توهماتت خوش باش!"وبا دیدن جیمین عصبانی که دنبالش میدوید پا به فرار گذاشت.
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
