جنا بعد از یه شب کامل اشک ریختن اماده بود که تنهایی مسئولیت های برادر کوچیکش رو به دوش بکشه.
جیمین شب قبل رسما از سمتش استعفا داده بود وبا شوگا به یه تعطیلات رفته بودن.
تعطیلاتی که جنا نمیدونست چقدر طول میکشه،قلبش برای برادر کوچیکش فشرده میشد واگر دست اون بود به شدت از گیلبرت مورس انتقام میگرفت اما فعلا تنها باید صبر میکرد وروی کارها تمرکز میکرد.
خیالش راحت بود که شوگا کنار جیمین هست،هرچند که اون پسر سخت وخشکی بود وشاید اختلاف نظر هایی باهم داشتن اما هردو میدونستن یه خانواده ان واز هم مراقبت میکردن.
شورا از اون میترسید واین خوب بود،زمزمه هایی راجب لقبش که بین ساحرهای جوونتر پیچیده بود به گوشش رسیده بود.
اونا دوست داشتن اون رو وارث سوراک صدا بزنن.
جنا از لقبش راضی بود،همیشه به پدرش افتخار میکرد واز مرگش تاسف میخورد.
شاید از اعتراف به این حقیقت که اون مرد زیرک فریب قدرت بیشتر رو خورده متنفر بود اما این لطمه ای به غرور وبالیدن به این حقیقت که دختر سوراک مرسل بود وارد نمیکرد.
هربار که هویا رو میدید برق چشمهای ساحر باعث میشد احساس خوبی داشته باشه.
ترسی که توام با فرمانبرداری بود شیرینی خاصی برای جنا به همراه میاوورد.
سالها توی ترس از گیر افتادن به دست این ادمها زندگی کرده بود،سالها پنهان شده بود وسختی کشیده بود،پدرش مادرش واخیرا برادرش قربانی سیاست ها وتفکرات این مردم شده بود وجنا اصلا بدش نمی اومد یه انتقام سخت ولی سیاست مدارانه ازشون بگیره.
علاوه بر اینها اون میخواست خدایان رو هم به چالش بکشه.
این حقیقت بود که جنای از خدایان بیزار بود.
اونا صدمات جبران ناپذیری به برادر کوچیکش وپسری که جنا در خفا دوست داشت وهرگز اعترافش نمیکرد زده بودن.
درست بود،جنا شوگا رو دوست داشت،وقتی کوچیکتر بودن اونا همبازی های خوبی بودن وجنا همیشه با شوگا مثل یه برادر رفتار میکرد اما مدتی که فرار میکردن ومادرهاشون کشته شده بودن جنا بالاخره شوگا رو به عنوان یه تکیه گاه دیده بود وکم کم احساسی توی قلبش رشد کرد که بعد ها فهمید اسمش دوست داشتنه.
با دیدن شوگایی که روز به روز سخت تر ومرده تر از قبل میشد اتش خشم وانزجار جنا از ساحر ها وخدایان بیشتر شعله میکشید وپا میگرفت.
جنا نمیتونست اونها رو ببخشه.
نمیتونست هیچ چیز رو فراموش کنه،نمیتونست دنبال زندگیش بره واینده اش رو بسازه.
ساحر ها وخدایان هیچ چیز براش نذاشته بودن که اینده اش رو باهاش بسازه ونه...اون حتی نمیتونست به اینده داشتن با شوگا هم امید داشته باشه.
شوگا هنوز برای جنا عزیز ودوست داشتنی بود اما دیگه پسری نبود که جنا میشناخت دیگه انعطاف درک یه دختر رو نداشت بعد از همه ی چیزایی که پشت سر گذاشته بود وهمه اشون یه راز دفن شده توی قلبش بودن جنا نمیتونست خودخواهانه انتظار داشته باشه شوگا خودش رو فدای یه رابطه ی احساسی کنه و انرژیش رو صرف یه زندگی مشترک بکنه.
پس جنا تنها یه هدف داشت که میتونست براش زندگی کنه:انتقام!
این کار اسونی نبود،نمیشد خدایان رو از سر راه برداشت همینطور ساحر هارو.
دنیا به اونها نیاز داشت اما جنا میتونست مطمئن بشه که اونا درد بکشن،میخواست اونا بفهمن چه به روز خانواده ی دوست داشتنی جنا اووردن...میخواست بهشون درد تک تک خون خداها وخانواده هاشون رو تحمیل کنه.
اینکار زمان میبرد اما جنا با خودش عهد کرده بود اینکار رو انجام بده،اصلا برای همین زنده بود!
امیدوار بود روح والدینش بهش کمک کنه،هویا کنارش بود ودرمواقعی میتونست به کمک برادر وپسر خاله اش هم اعتماد کنه.
گروهی که تعلیم داده بود رو به خدمت رسمی دراوورد.
بخش امداد رسانی رو دسته بندی کرد وبا یه برنامه ی دقیق پیام های درخواست کمک یا پشتیبانی رو با توجه به میزان ضروری بودن طبقه بندی کرد واونهایی که ضروری تر بودن رو درالویت قرار داد.
در طول روز انقدر سرش به کار مشغول شد که کم کم غم جیمین رو فراموش کرد وشب هم مثل یه جنازه روی تخت ولو شد.
صبح روز بعد یه صبحانه ی سرپایی خورد ودوباره خودش رو توی دفتر شیشه ای حبس کرد.
منشی جدیدی داشت که باید باهاش مصاحبه میکرد وبین ترافیک کاری فقط ده دقیقه وقت داشت اونهم زمان ناهار پس به منشی که هرگز ندیده بود گفت تا همون زمان به دفترش بیاد.
زمانی که شیک سالاد سلامتیش رو تکون میداد تا با سس مخلوط بشه نگاهی به منشی انداخت.
یه پسر حدودا بیست ساله با موهای پرکلاغی وچشمهای تیره،پوست افتاب سوخته ای داشت ولبهاش به لبخندی صمیمی مزین بود:روز بخیردوشیزه مرسل،انتوان هوریس هستم...برای مصاحبه اومدم"
جنا درحالی که چنگال پلاستیکی رو با دندون نگه داشته بود برگه ی استخدام رو گرفت واشاره کرد تا پسر بشینه.
نگاهی به برگه انداخت،توی اطلاعات علاوه بر اسم و فامیل سن هم نوشته شده بود واون پسر جوون بود...بیست ویکسال.
جنا چنگال رو به دست گرفت و درحالی که در پلاستیکی سالا رو باز میکرد گرفت:خب...تا زمانی ک من میخورم از خودت وسوابقت برام بگو،انتوان هوریس!"
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
