امدادرسانی

197 48 1
                                    

جیمین کمی عصبی بود،اون هیچوقت مقابل اینهمه ادم یجا قرار نگرفته بود ومیدونست نمیتونه مثل شوگا در برابر زمزمه های اونها بیتفاوت باشه.
سرش هنوز از هجوم اونهمه اطلاعات جدید درد میکرد وبه نظرش همه چیز خیلی باعجله انجام میشد اما الیزه بهش اطمینان داده بود: کارایی مثل این رو فقط باید یدفعه انجام بدی..نباید خیلی روش فکر کنی ممکنه خرابکاری بشه."امیدوار بود مثل باقی مربی های تا الانش حرف الیزه هم درست از اب دربیاد.
دست هویا شونه اش رو فشرد واز کنارش عبور کرد.
از پشت شکست دیوار به رئیس محفل نگاه کرد:قبل از شروع ناهار باید چیزی رو اعلام کنم،همه ی شما امروز ابلاغیه ارو دریافت کردید واز پروژه ی جدید با خبرید ومن مفتخرم ناظر این پروژه ارو بهتون معرفی کنم،جیمین مرسل"
جیمین اب دهنش رو قورت داد وبا قدم های شمرده کنار هویا قرار گرفت درحالی که سعی میکرد احساساتش رو دسته بندی کنه.
اون احساس عجیبی از مرسل خطاب شدن داشت،خب درواقع طبق یه قانون نانوشته اسم خانوادگی والد فناپذیر خون خدایان بهشون منتقل میشد وقائدتا اون هم باید مثل شوگا مین میبود اما مادرش،میران،که بعد از کشته شدن همسرش سوراک تصمیم گرفته بود نام خانوادگی همسرش رو حفظ کنه این نام خانوادگی رو به جیمین داده بود.
ولی کمتر پیش میومد نیاز باشه جیمین مرسل بودن رو تحمل کنه...معمولا جنا مرسل خطاب میشد واون فقط جیمین بود!
از طرفی اون زمزمه های طعنه وتعجب امیز ذهنش رو به هم میریخت،برای خودش هم عجیب بود که توی چهارده سالگی برای همچین کار بزرگی هویا بهش اعتماد کرده باشه.
کسی چه میدونست؟
شاید مثل همه ی ادمهای پیر مغز هویا هم تحلیل رفته وکوچیکتر شده بود!
ومطمئن بود اون دخترها وپسرها بزرگتر هیچ خوش ندارن تا یه پسر چهارده ساله اونم نه هرکسی بلکه پسر مرسل بهشون امر ونهی کنه که البته جیمین صادقانه قصد امرو نهی کردن نداشت!
صدای هویا اون رو از افکارش بیرون کشید:میتونی بری هرجایی که میخوای بشینی."جیمین به چشمهای سوراک نگاه کرد،هرجا نشستن هویا اینبار معنی خاصی نمیداد،مرد یکبار چشمهاش رو باز وبسته کرد تا فکر نگفته ی جیمین رو تایید کنه.
جیمین با عجله چهار پله ی سکوی سخنرانی رو طی کرد واز بین همه ی زمزمه ها رد شد تا کنار شوگا بشینه.
شوگا نقشی از یه لبخند روی لبش داشت،موهای فرفری جیمین رو به هم ریخت:پس کار بزرگت اینه؟بهت حسودیم میشه!"
جیمین به وضوح نگاه سی جفت چشم گروه شوگا رو روی خودش احساس میکرد،احتمالا اونا یه میلیون سوال راجب جیمین داشتن که بپرسن:اره...هنوزم باورم نمیشه خیلی یهویی بود!"
شوگا بی اونکه لبخند بزنه چنگالش رو توی سبزیجات سالادش فرو کرد وهمزمان گفت:بهترین اتفاقها همون یهویی هاشن جیمینی"وبعد از چشمکی چنگال حاوی سبزیجات رو توی دهنش فرو برد.
جیمین بشقابش رو جلو کشید وبا تردید به غذا ها نگاه کرد،فقط چون نمیخواست نگاهش به کسی بیوفته،عاقبت باعث سر رفتن حوصله ی شوگا شد وپسر بزرگتر بشقاب جیمین رو با پوره گوشت کبابی وسبزیجات کاراملی شده پر کرد:وقتی تمومش کردی یکم از اون ولوت امتحان کن"
جیمین خندید:فکر میکردم به مزه ی غذا اهمیت نمیدی!"
-نمیدم....ولی تو که اهمیت میدی!"
جیمین پلک زد:خب اره"
وکمی گوشت خورد،شوگا با دستمال لبش رو پاک کرد وبلند شد:من میرم تا قبل از ازمون یکم کارام رو سرو سامون بدم"وبعد نگاه تهدید امیزی به اعضای گروهش کرد:به نفعتونه مودب باشید."وروی پاشنه پا چرخید وبیرون رفت.
جیمین اهی کشید ومشغول خوردن شد تا اینکه کسی پرسید:پس تو شوگا رو میشناسی؟"
سرش رو بالا اوورد وپسر موخرمایی با نگاه ابی رنگ شرارت امیزی دید،چشمهای خاکستریش رو روی اون ثابت نگه داشت:مقصرم!"(یه نوع تیکه است...یعنی اینکه اره میشناسم-ن)
-چطوری؟"
-همیشه توی روابط ادما دخالت میکنی؟"
-همیشه دربرابر بزرگترهات گستاخی؟"
جیمین چنگالش رو بالا گرفت:اگه منظورت بزرگی عضلاتته خب فیل هم از ادم بزرگتره!اگه منظورت سنه...اونو عقل تعیین میکنه نه سال!"
ولبخند شیرینی زد.
یکی از دخترها موهاش رو عقب زد:چیکار کردی که انقدر باهات خوبه؟!"
جیمین خندید:بذار حدس بزنم...بیچاره اتون کرده؟!"
-هیچ ایده ای نداری!"
-خب متاسفم...من واقعا هیچ راهکاری ندارم که بشه از این اموزشهای مزخرف اجتناب کرد،باید بدونین خود ما هم بهترازاین اموزش ندیدیم...چه بسا اموزشهای ما خیلی وحشتناک تر بود!"
دختر پلک زد:تو وشوگا باهم اموزش دیدین؟کی؟کجا؟"
جیمین شونه بالا انداخت:از خودش بپرسین!البته وقتی روی مود خوبشه"
-این یعنی هیچوقت!"
جیمین خندید:اطمینان میدم یروز مود خوبش رو میبینید...واونروز عاشقش میشین...اون خیلی شیرینه باور کنین"
دختر بینیش رو جمع کرد:اره...از شیرینی دل ادم رو میزنه!"
جیمین شونه بالا انداخت وبه خوردن مشغول شد.
بعد از ناهار درحالیکه واقعا دلش میخواست چرت بزنه خودش رو مجبور کرد به سمت سالن تمرین مرکزی بره.
اون باید سی نفر رو انتخاب میکرد وبا خواب الودگی این کار رو کرد هرچند به طور مبهمی حس میکرد گرفتار حقه های جادویی شوگا شده.
برخلاف همیشه اینبار قصد شوگا ظاهرا ازارش نبود بلکه اون پسر خاکستری پوش که بی قیدانه روی صندلی لم داده بود وموزیک گوش میداد متوجه خواب الودگی وبیحوصلگی جیمین شده بود ومثل همیشه هوشیاربود واهمیت اینکار رو به کم خوابی خودش ارجهیت میداد.
اینطور نبود که اون دست جیمین رو کنترل کنه اما جیمین به خوبی متوجه شد که روان نویس کاملا نو چندبار ننوشت یا قبل از اینکه خودش چیزی بنویسه یه اسم اونجا بود اونهم به خط شوگا!
با پایان ازمون نفس راحتی کشید واز روی صندلی بلند شد لیست رو به دست الیزه داد:شوگا!"دنبال پسر دوید.
پسر بزرگتر توقف نکرد اما قدمهاش رو اهسته تر برمیداشت تا جیمین بهش برسه.
جیمین باهاش هم قدم شد ولبخند بزرگی زد:ممنون!"
-برای؟
-خودت میدونی منظورم چیه"
شوگا حرفی نزد که احتمالا یعنی خواهش میکنم!جیمین نامحسوس اعضای گروه شوگا رو نگاه کرد:میدونی اونا راجب ما کنجکاو شدن"
-وتوهم همه چیزو بهشون گفتی؟"
-معلومه که نه...ولی تو نمیخوای چیزی بهشون بگی؟اونا حق دارن سرگروهشون رو بشناسن"
-اونقدری که احتیاجشون میشه من رو میشناسن"
-اما..."شوگا ناگهانی برگشت وباعث تعجب جیمین شد،چشمهای سیاهرنگش رو به چشمهای خاکستری جیمین دوخت:یادت باشه جیمینی...من وتو اینجا دوتا مخزن باروتیم،نه چیز دیگه،هر اطلاعات ونقطه ضعفی هر حرف اضافه ای برای خودمون وبقیه کشنده است!منو تو فقط باهم میتونیم حرف بزنیم...حتی از الان به بعد گفتن خیلی چیزا به جنا هم یعنی امضا کردن حکم مرگش!تو باهوشی مگه نه؟میفهمی من چی میگم؟"
جیمین اب دهنش رو قورت داد:من..."شوگا اما رفته بود.
جیمین اهی کشید،معمولا اینجور وقتها متنفر بود که یه خون خداست.
شوگا حرف نمیزد اما وقتی اینکارو میکرد کاملا جیمین رو اشفته میکرد.
بر خلاف جهت راهی که شوگا رفته بود رو پیش گرفت وبه دفتر جدیدش رفت،الیزه قول داده بود خودش به اموزش اون نیروهای ویژه نظارت میکنه،اما جیمین فکرهایی هم توی سرش داشت.
درحالی که توی کامپیوتر پک من بازی میکرد همه چیز رو سبک سنگین کرد.
با ورودالیزه به خودش اومد:با من کاری داشتی؟"
جیمین لبخند زد:اوه!متاسفم متوجه نشدم...بله"
-خب؟چه کمکی ازم برمیاد؟
-درباره ی نیروهای تحت تعلیم ویژه...میشه شوگا اونا رو تعلیم بده؟"
الیزه با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت:خب...این تصمیمه که هویا باید بگیره ولی من فکر نمیکنم خیلی جالب باشه که دوتا خون خدا یجا متمرکز باشن!"
جیمین اصرار کرد:ولی این درست نیست که خون خداها به خون خداهای دیگه کمک کنن؟!اینجوری منطقی تر نیست؟"
الیزه نگاهی به جیمین کرد:من با هویا صحبت میکنم"
لبهای جیمین به لبخند باز شد:ممنونم!"
والیزه با تکون دادن سر جواب داد وبیرون رفت.
در طرف دیگه شوگا به خوابگاه برگشته بود ودرعین اینکه زمزمه های سوال گونه واظهارنظرها راجب جیمین رو میشنید مشغول بررسی کسانی بود که از گروهش میرفتن تا اموزش ویژه ای ببینن.
شوگا نگاهی به مربی انداخت وکمی شوکه شد.
نفس عمیقی کشید وبرای هزارمین بار سعی کرد از نقشه های هویا سردربیاره.
همونقدری که از اون مرد بیزار بود باور داشت قابل قبول ترین ادمیه که تاحالا دیده!
از گوشه ی چشم به باقی مونده های گروهش نگاه کرد،نفسش رو بیرون داد وصداش رو نمایشی صاف کرد.
توجه همه جلب شد،ابروش رو بالا برد وبه ساعتش اشاره کرد:الان وسط روزه!میشه بدونم شماها چرا توی خوابگاهین؟!"
همه با تعجب به هم بعد به شوگا نگاه کردن،پسر سری تکون داد وایستاد،بازوهاش رو مقابل سینه اش توی هم گره کرد:ده ثانیه وقت دارین برای تمرین برین سالن اصلی...تا اخر وقت امروز میخوام حداقل سه نمره از این نمره های افتضاح بالا تر باشین!"
همه فقط پلک میزدن تا زمانی که حوصله ی شوگا سر رفت وفریادش بلند شد:گم شین!"
همه به سرعت شبیه مورچه هایی که روی کلونیشون اب ریخته شده باشه از در بیرون هجوم بردن وبعد از اونها شوگا سلانه سلانه بیرون رفت تا ناظر تمرین اونها باشه.
توی قسمت جنوبی بین راهروی اصلی وردیف اتاق های اعضای رسمی سالن تمرین ویژه ی خیلی خیلی طویلی وجود داشت که هیچکدوم از اون سی نفر نیروی جدید اون رو ندیده بودن همه عصبی و کنجکاو بودن تا ببینن مربی جدید کیه؟
اونم مثل مین شوگا غیر قابل تحمل بود؟
یا مثل جیمین مرسل دوست داشتنی ومرموز؟
برای ساحر های جوون که تقریبا تمام عمر توی دیوارهای این قلعه وزمین های اطرافش زندگی کرده بودن حضور دوتازه وارد اونهم با این فاصله ی کم اتفاق نادر وعجیبی بود.
با صدای جیر جیر بوت های چرمی روی کف صیقلی توجه ها جلب شد.
دختر قد بلند ودرشتی با عضلات ورزیده وپوست روشن،صورتی گوشه دار بینی صاف ولبهای معمولی وچشمهای خاص وبنفش رنگ که ترکیبی مصمم به نظر میرسید،یه تیشرت خاکی رنگ وکت چرم قهوه ای رنگی پوشیده بود وشلوار کتون کش مشکی رنگی با یه غلاف کمربندی که توش با یه اسلحه پرشده بود.
موهای کبود رنگش رو بالای سرش جمع کرده بود ودست به سینه شاگردهاش رو نگاه میکرد:من جنام شونزده سالمه وقراره کلی خوش بگذرونیم!"
نیشخندش اصلا جالب به نظر نمیرسید،همه گیج شده بودن،این عجیب بود که اون فامیلیش رو نگفته این روزها قلعه طوری شده بود که همه چیز توش شک برانگیز به نظر میرسید.
پسری اخم کرد:این یه کار حساسه!نباید یه ادم باتجربه تر رو برای اموزش ما انتخاب کنن؟"
جنا ابروهاش رو بالا انداخت:خب اینم حرفیه اما فعلا چاره نداری جز اینکه با کم تجربگی من بسازی!"
و به سمت سکویی قدم زد وبهش  لم داد:اموزش های ویژه شامل مسیریابی امداد رسانی اشنایی با ساخت طلسم وخسته کننده تر از همه یادگرفتن اسم یه میلیون خداست که جدی میگم،واقعاحوصله سربره این برای مرحله ی اول اموزش شماست.سه نفری که کمترین نمره ارو داشته باشن حذف میشن مرحله ی دوم اموزش ها شناخت دسته بندی های دشمنه،این شامل تمام ساحرها انسان ها خون خدایان وهیولاهای دیگه میشه که بازم خسته کننده است اما خیلی خیلی مهمه،رانندگی و کار با دستگاه هولوگرام رو هم اموزش میبینین وبعد دوباره یه ازمون وسه نفر حذفی مرحله ی سوم واخرین مرحله شما خلبانی استتار نفرین ونفوذ رو یاد میگیرین که خیلی خیلی کارهای سختی هستن،وتوی ازمون اخرین مرحله چهار نفر حذف میشن.درکنار سرفصل های اموزشی هر مرحله شما تمرینات حفظ امادگی جسمانی روزانه هم دارین که شامل فعالیت های هوازی وبی هوازی نبرد تن به تن تیر اندازی وافزایش استقامت بدنیه به علاوه ی تکنیک های فوری!اسمش عجیبه ولی بهم اعتماد کنید خیلی به درد میخوره."
دستهاش رو به هم کوبید:خب؟سوالی نیست؟"
کسی حرفی نزد،جنا شونه بالا انداخت:بسیار خب حالا برای اینکه هرکس بتونه ورزش های خودش رو داشته باشه من طبق تستتون برنامه براتون تنظیم کردم هرکس بیاد وبرنامه ی خودش رو از روی میز برداره."
همه مطیعانه به میز نزدیک شدن وبرنامه هاشون رو در دست گرفتن:خوبه حالا برین وانجامشون بدین مدت زمان همتون دوساعته بعدش کار اصلیمون شروع میشه!"وهمزمان خودش به سمت سیبل های هدف گیری رفت تا تیراندازی تمرین کنه.
مثل جنا شوگا هم درگیر تمرین دادن گروه ناامید کننده اش بود،اون از پشت یقه ی وس وجیمز گرفته بود وتکونشون میداد:مهم نیست طرف دختره یا پسر!وقتی موقعیتش هست دخلش رو میاری! میفهمید؟!"
دو پسر چشمهاشون رو روی هم فشردن تا به نحوی از فریاد سرگروهشون اجتناب کرده باشن،شوگا رهاشون کرد وبا دندون قروچه گفت:وقتی میذارین دربرن بهشون لطف نکردین!باید کاملا مغلوبشون کنید!چون این دقیقا اتفاقیه که بیرون از اینجا میوفته!"
پسرها دوباره به سمت سکوی مبارزه خزیدن ومقابل حریفهاشون قرار گرفتن.
شوگا به گوشه ی دیگه ای نگاه کرد که پنج نفر از پایین ترین نمره های مبارزه ی تن به تن رو مجبور کرده بود تمام مدت سه حرکت رو پشت سرهم تمرین کنن حتی اگه یک بار هم توقف میکردن شوگا مطمئن میشد که تا فردا صبح توی سالن بمونن واون سه حرکت رو مدام تکرار کنن.
همین حالا تمام تیشرتهاشون خیس از عرق بود.
شوگاچشمهاش رو برای پیداکردن یه خطا تنگ کرد مطمئنا حرکات اونها ضعیف شده بود چون بالغ بر چندین ساعت داشتن انجامش میدادن اما مهم این بود که شوگا به هدفش برسه.
سرش رو چرخوند تا شاهد مبارزات باشه،کاراونها بد نبود میتونستن از خودشون مراقبت کنن،اما اگر با یه انسان طرف بودن!
این درجه از مهارت برای وقتی که قرار بود با چند گونه ی متفاوت همزمان بجنگن کافی نبود اونها باید انقدر قوی میشدن که حرکات حمله ودفاع بی هیچ فکر کردن ومحاسبه ای توی عضلاتشون جاری میشد،اهی کشید وبه میز تکیه زد.
فکرش به سمت جیمین رفت،از ظهر مشغول سبک سنگین کردن انتخاب جیمین برای نظارت به این پروژه ی بزرگ بود.
جدای سن کم اون پسر شوگا داشت فکر میکرد روحیه ی اون برای اینکار مناسبه؟
هویا بااینکار ممکن بود همه ارو به خطر بندازه،اما چرا این ریسک رو کرده بود؟
واگر قرار بود جنا رو تا انقلاب زمستونی معرفی نکنه چرا برای اموزش نیروی ویژه انتخابش کرده بود؟
این برای خود اونها خوب بود یا برای بقیه؟شاید هم از هردوجهت منفعت داشت!
بااینهمه احتمال،شوگا فعلا باید به فکر خودش میبود،اخر این ماه اولین دور سنجش عملکرد بود وتا اون موقع وقت داشت سطح گروهش رو ارتقا بده وگرنه خدا میدونست چه اتفاقی انتظارش رو میکشید.
اهی پلک زد وبرای اصلاح حرکات به سمت سکو رفت.
جیمین تمام روز رو مشغول یاد گرفتن برنامه ها وتمرین با شبیه ساز بود،سرش درد میکرد ونیاز عجیبی به خواب داشت.
درعین حال میخواست فرار کنه وبره.
به شکل عجیبی احساس مزخرفی داشت که هرچی تلاش میکرد دلیلی براش نبود،راهش رو به سمت دریچه ی منتهی به سقف کج کرد،امیدوار بود شوگا هم اونجا باشه وبتونن کمی حرف بزنن.
شوگایی که اونجا میدید متفاوت از هروقت دیگه ای بود،انگار اسمون باعث میشد شوگا تبدیل به خود واقعیش بشه.
این باتوجه به اینکه شوگا پسر زئوس بود کمی طعنه امیز به نظر میرسید،شاید این تاثیر پدرش بود؟یا شاید هم شوگا برای قفسی مثل این قلعه ساخته نشده بود.
گاهی جیمین از خودش میپرسید چرا زندگی اونها شبیه یه جبره؟
چرا نمیشد انتخاب کنن که کجا دوستدارن باشن؟چیکار دوستدارن بکنن؟
مثلا جیمین شاید هیچوقت دلش نمیخواست رئیس امدادرسانی باشه!اون دوستداشت زمین شناس بشه وروی سنگهای ارزشمند مطالعه کنه.
شوگا وجنا هم همینطور بودن؟
درباره ی جنا بعید میدونست،اون همیشه اینجا احساس راحتی میکرد وبرنامه های زیادی برای اینده ی خودش توی قلعه داشت.
ولی شوگا...
درست مثل جیمین به خوبی به دستورات عمل میکرد اما هردو میدونستن که فقط بخاطر اینه که دستشون زیر سنگ هویاست درغیر اینصورت ممکن بود میلیون ها مایل دوراز اینجا ودردسرهاش باشن.
به جنا حسودی میکرد اون دختر به دستور هویا اجازه ی بیرون رفتن داشت اما اون وشوگا نه.
شاید هویا هم میدونستن یه فرصت کوچیک کافیه تا اونا برن وهیچوقت برنگردن.
تنها نکته ی مثبتش این بود که جیمین اینجا میتونست گاهی پیش شوگا باشه وبا حرف زدن با اون به ارامش برسه،بیرون از اینجا ودرصورتی که حق انتخاب داشتن جیمین مطمئن نبود پسرخاله اش بخواد اون دوروبرش باشه یا حتی ببینتش.
دریچه ارو به سمت بالا هل داد واز هجوم باد سرد نفسش رو حبس کرد،اهسته روی سقف خزید،خبری از شوگا نبود،اهی کشید ونشست وبه ستاره ها چشم دوخت.
کلافه وخسته بود،حس میکرد دلش نمیخواد هرگز داخل برگرده،هرگز اون مانیتورهارو ببینه یا به دستورات هویا گوش بده.
به ستاره ها نگاه کرد،صورت فلکی کمانگیر مثل یه اشنای همیشگی اونجا بود وبه سمت هدفی که جیمین نمیدونست چیه نشونه رفته بود.
باخستگی نالید:کاش من من نبود!"وسرش رو روی زانوهای تا شده اش گذاشت.
کم کم که از سرما کرخت شد با بی میلی داخل برگشت وبه سرعت به اتاق جدیدش رفت تا بخوابه.
فردا روز تعطیل بود واون میتونست استراحت کنه.
استراحت به این معنی که تا دیروقت بخوابه یا یه تمرینی بجز روتین هرروزش انجام بده.
غر زد:توزندگی مزخرفی داری جیمین!"
وبه خواب رفت.
صبح روز بعد دوش گرفت ولباس جدیدی شامل یه پولیور ابی وشلوارک جین  با کتونی های ابی رنگ پوشید وبه سمت سالن غذاخوری رفت.
کاملا بدعنق وبی حوصله بود،لبخند شیرینش محو شده بود ومنتظر بهانه ی خوبی بود تا گریه کنه واز شر تمام احساسات منفیش خلاص بشه.
کنار شوگا نشست:هی مردبزرگ"
جیمین بیتوجه به شوگا ولبخند کجش پنکیک رو جلو کشید وروش شیره ریخت،شوگا نگاهش کرد:حالت خوبه؟"
جیمین غرید:خفه شو"
شوگا ابرویی بالا انداخت وچنگالش رو کنار گذاشت،نیشخند گروهش رو میدید ونمیذاشت که جیمین اعتبارش رو خراب کنه:چه مرگته بچه؟"
جیمین به سرعت نگاهش کرد،مطمئن بود شوگا رو توی موقعیت بدی قرار داده وهمونقدر که میخواست جیغ وداد کنه زیرسوال رفتن شوگارو نمیخواست پس زمزمه کرد:متاسفم حالم خوب نیست!"ویه پنکیک کامل رو توی دهنش جا داد.
شوگاتکیه داد وبه صبحانه خوردن جیمین خیره شد،کمی فکر کرد وبعد به این نتیجه رسیدکه احتمالا جیمین میتونه خودش حلش کنه:تن لشتون رو جمع کنید...امروز تمرین فوق برنامه داریم!"وبیتوجه به ناله های اعتراض امیز گروه میز رو ترک کرد.
جیمین بیش از پیش حالش گرفته شد اون دلش میخواست شوگا حداقل زحمت پرسیدن اینکه چیشده ارو به خودش میداد...توی خلوت!
با اشتهای کور شده پنکیک هارو کنار زد وبیرون رفت،بین راه الیزه باهاش تماس گرفت واعلام کرد که کار بخش امداد از امروز شروع میشه.
چرا وقتی حالت بده همه چیز دست به دست هم میده تا بدتر بشی؟
جیمین حتی نمیدونست چطوری قراره کار رو شروع کنن..اموزش گروه ویژه حداقل چهارده هفته طول میکشید.
کی رو برای کمک میخواستن بفرستن؟
وارد سالن شد.
برخلاف دفعات قبل مملو از ادمهایی بود که جیمین هیچکدوم رو نمیشناخت.
متوجه شد خیلی از اونها حتی ساحر هم نیستن،تعداد زیادی ساتیر ونیمف هم بینشون بودن،صدای دستگاه های فکس وزنگ تلفن ها سرسام اور بود به سرعت به دفتر شیشه ایش پناه برد جایی که یه میلیون کار روی هم تلنبار شده بود.
کلی فکس ودرخواست روی میز کار وهشت پیغام روی مونیتور چشمک میزد.
پشت میز قرار گرفتو با سینه ای سنگین به کارها مشغول شد.
درخواست ها متفاوت بودن واون به همه اش جواب داد،مدام سعی میکرد کار با شبیه ساز رو مو به مو به خاطر بیاره.
معنی اینهمه عجله ارو درک نمیکرد،یعنی المپی ها این سرعت رو میخواستن؟
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
با تقه ی در از جا پرید:قربان؟"نگاه خاکستریش رو به پسر دوخت،شاید بیست وپنج ساله وبه شکل دردناکی خوشتیپ،موهای بلوطی رنگ وته ریشی به همون رنگ داشت،چشمهاش ابی سیر بودن وقد بلندی داشت،بدن ورزیده اش نشون از سالها فعالیت حرفه ای میداد،یه بلوز مردونه ی سیاه رنگ با استین های تا زده شده وشلوار رسمی پوشیده بود،جیمین اب دهنش رو قورت داد وسعی کرد اون وضعیت مسخره به نظر نرسه:ب..بله؟"مرد لبخند زد وحتی خوشتیپ تر به نظر رسید وجیمین ارزو کرد کاش توی بیست وپنج سالگی به همین اندازه جذاب به نظر بیاد،هرچند فکر نمیکرد امکانش باشه.
مرد داخل شد:میتونم بشینم؟"
-البته"
جیمین حس میکرد خیلی احمقانه است که توی چهارده سالگی زیر دستت حداقل ده سال ازت بزرگتر باشه!
مرد گفت:اسم من گیلبرت مورسه ومشاور شخصی شمام"
جیمین با گیجی پرسید:این یعنی چی؟"
-با توجه به سن کم وبیتجربگی شما من اینجام تا کمک کنم بهترین عملکرد رو داشته باشین"
-فکر میکردم این قراره کار الیزه باشه"
-بود ولی از من خواسته شد انجامش بدم."
-کی این رو خواست؟!"
گیلبرت به بالا اشاره کرد:اونا!"
چشمهای جیمین گرد شد:تو..یه..."
-خون خدا،البته!قبل ازاین من به مدت شش سال توی المپ دربخش اداری کار میکردم،اونجا سخت تر بود چون تقریبا توی هر دقیقه پنج مورد خاص تماس میگرفتن وما باید حلش میکردیم"
-اوه"جیمین نمیدونست چی بگه،گیلبرت لبخند زد:اگر ناراحت نمیشی غیر رسمی صحبت کنیم؟"
-نه...البته که نه...خیلی هم خوبه"
-ممنون...حالا بیا یکم بیشتر اشنا بشیم"
-ولی کارا...
-اینا فرمالیته ان،برای تو وبقیه،معمولا این رو ترتیب میدن که با روند کار اشنا بشید وبهش عادت کنید خیلی موثر تر از شبیه سازه."
-پس...
-این نامه ها وپیغام ها همه جعلیه"
جیمین دستهاش رو توی هم قفل کرد:اوه"
-واقعا اوه!حالا..."به جلو خم شد:از خودت بگو جیمین!"
جیمین سعی کرد تحت تاثیر چشمهای گیلبرت قرار نگیره جاذبه ای که اون داشت غیر منطقی بود!لبهاش رو خیس کرد:خب...من جیمین مرسل ام پسر هادس چهارده سالمه،بجز این چیز خاص دیگه ای درباره ام وجود نداره."
-که اینطور.
-تو...چی؟
گیلبرت لبخند زد:بیست وشش سال،پسر هرمس(خدای پیغام رسان وراه ها-ن)"
جیمین هیجان زده شده بود،اون احساس مزخرف کمی کمرنگ تر به نظر میرسید:تو پدرت رو دیدی؟"
گیلبرت شونه بالا انداخت:چند باری دیدم،بیشتر برای جلسات یا دیدار های رسمی،المپی ها اهل ملاقات خانوادگی نیستن چون اونموقع همه چی بد پیش میره"
جیمین سرتکون داد وبه سختی پرسید:پدر من رو چی؟دیدی؟"
گیلبرت لبخند کمرنگی زد:یکبار،هادس خیلی اونجا رفت وامد نمیکنه"
چشمهای جیمین درخشید ولبخند شیرینش رو به گیلبرت نشون داد،پسر بزرگتر احساس کرد اون لبخندچقدر زیباست:نمیتونم بگم شبیه توئه،اون خوش قیافه است،موهای مجعد با طره های خاکستری ولی چشمهاش دقیقا همرنگ توئه با این تفاوت که توی چشمهاش رحم نمیبینی"
جیمین متعجب شد:چی؟"گیلبرت شونه بالا انداخت:اون بیرحمه...بیشتراز هرخدایی که من دیدم نمیدونم پرسفون چی توی این مرد دیده که همیشه ازش دفاع میکنه"
-من فکر میکردم اونا رابطه ی خوبی ندارن!"
گیلبرت لبخند کمرنگی زد:درغیاب یه نفر خیلی خوب میشه براش شایعه ساخت!هادس خیلی حرف نمیزنه ولی حتما باید یه چیزی به اون زن نشون داده باشه که اینطور پایبندش شده"
جیمین سرتکون داد.
قبلا خیلی از اینطور حرفها ناراحت میشد اما به مرور یاد گرفته بود مردم هادس رو اینطوری میبینن.
گیلبرت سکوت رو شکست:خب...فعلا مشکلی داری؟!"وبه دم ودستگاه ها اشاره کرد.
جیمین پشت گردنش رو خاروند:نه...هیچی"گیلبرت اطراف رو نگاه کرد:خب...پس نظرت چیه اینجارو بپیچونیم؟"
چشمهای جیمین گرد شدن:بپیچونیم؟"گیلبرت بلند شد:البته...نگو که میخوای حوصله سربر باشی وتمام روز اینجا بشینی وبه ادمای غیر واقعی کمک کنی ها؟"
-من...خب...
-بیخیال...هوای عالیه!یه چیز خوشمزه مهمونت میکنم!"جیمین بلند شد وگیج کنار گیلبرت قرار گرفت وبه تفاوت قدی زیادشون فکر کرد.
لبهاش رو با طمانینه خیس کرد ودستهاش رو توی جیب پلیورش فرو کرد:کجا میریم؟"گیلبرت نگاهش رو دزدید واون رو کمی هل داد:پشت قلعه!"

IchorOnde histórias criam vida. Descubra agora