ایشون گیلبرت هستن...
هرمس رو طلا بگیرن با این ژن خوبش...
راستی ⚠️این پارت یکم زننده است اگر اذیت میشین نخونین⚠️
_____________________
ازمونهای ماهانه سخت ترین اتفاق زندگی ساحرهای جوون محسوب میشد،هویا در روند برگزاری اونها تغییری ایجاد نکرده بود واین بیرحمانه به نظر میرسید.
اما از جایی که تمام اموزشها وسختگیری ها توی اون قلعه معنای خاصی داشت مفهوم این ازمونها هم این بود:توی دنیای واقعی تاوان اشتباه یکنفر توی گروه رو همه میدن!"
شوگا نیم نگاهی به امار گروهش انداخت،ازهمه ی گروه ها بالا تر بود اما میدونست همچنان با سقف استاندارد ناظرها فاصله داره،نفس عمیقی کشید.
سرانگشتهاش یخ کرده بود وکوبش قلبش زیاد شده بود حتی میتونست شرط ببنده رنگ پریده است اما توی نور زرد اتیش مشخص نبود.
هویا قبلا بهش هشدار داده بود اگر سرگروهی رو قبول کنه چقدر کارش سخت خواهد بود اما شوگا دیگه نمیتونست یکنواختی زندگی مخفیانه ارو تحمل کنه.
با به صدا دراومدن زنگ پایان حس کرد قلبش نمیتپه،با همه ی سرسختیش اون فقط شونزده سال سن داشت!
ترسها نگرانی ها وزخمهای خودش رو داشت هرگز کسی رو نداشت که حالش رو بهتر کنه،نه مادرونه پدری نبودن که بتونه پشتشون مخفی بشه.
همیشه همه چیز رو ازراه سختش یاد گرفته بود،حتی زمانی که مادرش زنده بود،شوگا همیشه سخت زندگی کرده بود،توی ذهنش با خودش تکرار کرد:میتونی...زود تموم میشه"
با محصور شدن دستهاش توسط دو ساحر بلند پایه اب دهنش رو قورت داد.
زمزمه ها باز بلند شد،از گوشه ی چشم گروهش رو دید که با سردرگمی نگاهش میکنن وکمی پشت سر اونها جیمین که با نگرانی از جاش بلند شده.
اون به هیچکس نگفته بود قراردادی که با ابلاغیه اومده چیه واون قبولش کرده.
اب دهنش رو قورت داد توی چهره اش هیچ چیزی مشخص نبود،نه ترس نه غم نه خشم...اون یه صورت عاری از احساس بود.
بعد از پایان هر ازمون پایین ترین رتبه ها با گروهشون مجازات میشدن.
کسی با سرگروه ها کاری نداشت این اولین بار بود که سرگروهی رو بعداز ازمون به اتاق قرمز میبردن.
ساآدا به گروه خودش نگاه کرد:این چه جهنمیه؟!"
وس ساق پوش هاش رو باز کرد وبا صدایی مضطرب پیشنهاد داد:شاید اون قراره مسئول باشه؟"
مگنس سرتکون داد وبا چشمهای گشاد شده مخالفت کرد:یه سرگروه رو هیچوقت برای مسئول بودن نمیذارن"
ساآدا دوباره پرسید:پس چرا..."با فریاد جیغ مانند بلندی ساکت شد.
نفسهاشون حبس شده بود،وس از بین دندون های کلید شده اش زمزمه تکرار کرد:امکان نداره،امکان نداره..."
-این چه جهنمیه؟
مشاور هویا جلو اومد،توی لباس رسمی وفاخرش هم بازهم شبیه یه گریزلی بود که لباس پوشیده:بهتره بیشتر به اموزشهای سرگروهتون دقت کنید!"
یکی از دخترهای گروه شوگا جلو اومد:ما بالاترین رتبه ی ازمون این ماه رو داریم!چرا باید مجازاتی داشته باشیم؟واگر هم مجازاتی باشه،چه ربطی به سرگروهمون داره؟"
این عجیب بود که اونها بخاطر عوضی ترین وغیر قابل تحمل ترین سرگروه دنیا دارن اینهارو میگن اما همه توی قلعه این رو میدونستن که هیچ کس لایق رفتن توی اتاق قرمز نیست!
هیچ کس!
مشاور به ارومی پلک زد:گروه شما با حد استاندارد مقایسه میشه نه با باقی گروه ها،مین شوگا یه خون خداست،باید عملکرد بهتروقوی تری نسبت به باقی سرگروه ها داشته باشه."
مگنس لا بلای فریاد بلند بعدی گفت:این بازم دلیلی برای فرستادن اون به اتاق قرمز نیست!"
مشاور شونه بالا انداخت:اون خودش قبول کرده بجای گروهش مجازات بشه..اینطوری اونا هیچ وقتی رو برای بهبودی تلف نمیکنن ودوباره سریع به اموزش برمیگردن"
بعد رو به گروه ساآدا کرد:شما بعدی هستین"
و راهش رو به در پشتی سرسرا کج کرد.
لیا ناسزایی گفت:چرا باید همچین چیزی رو قبول کنه."
-چون مجبوره!"همه ی سرها به سمت صدای لرزان پسری که پشت سرشون ایستاده بود چرخید،جیمین رنگ پریده بود وبه شکل هیستیریکی ناخن هاش رو کف دستش فشار میداد.
مگنس اخم کرد:اون دیوونه است!"
جیمین سرتکون داد:محفل نمیذاره یه خون خدا نیروهای جدید رو اموزش بده،اما شوگا اصرار داشت اینکارو بکنه"
ساآدا دست به سینه شد:چرا؟"
جیمین اب دهنش رو قورت داد وسعی کرد نفس بکشه:شوگا میدونست توی اموزش هابرای زنده موندن دربرابر خدایان هیچی بهتون یاد نمیدن،هیچ سرگروهی برای زنده موندن دربرابر یه خدا اموزش نمیبینه سیاست محفل دوری حدالامکان از خدایانه هیچکس خدایان وروشهاشون رو نمیشناسه بجز دورگه های ساحر/خون خدا...اما الان همه چیز فرق کرده بیرون از این دیوارا باید راجب خدایان بدونی...این چیزی بود که شوگا میدونست،از هویا خواست اون رو هم به عنوان یه انتخاب برای سرگروهی درنظر بگیره."نگاه دردمندی به دراتاق قرمز انداخت وادامه داد:هویا بهش هشدار داده بود که محفل قبول نمیکنه اما اون اصرار کرد که هویا میتونه به نحوی راضیشون کنه....من نمیدونستم چطور بی سروصدا همه چیز اونطوری شد که شوگا میخواست اما حالا میفهمم..."
مگنس اخم کرد ونتیجه گرفت:درازای سرگروهی اون یه راه برای ازبین بردن خودش باز گذاشته..هر ازمون اگر شما عملکرد خوبی ارائه ندین اون اجازه میده مجازاتش کنن."
ساآدا ناسزایی گفت:اون خودش رو به کشتن میده"
جیمین خودش رو بغل کرد:برای همین انقدر با خشونت وفشرده اموزش میداد..."وس غرید:برای اینکه کون خودشو نجات بده"
-برای اینکه مطمئن نبود چقدر دووم میاره...میدونه که اگر کشته بشه من جاش رو میگیرم!"
لیا پلک زد:میگیری؟"
جیمین بدون لحظه ای تردید گفت:البته"
فریاد ها پرخراش تر میشدن...احتمالا گلوی اون پسر تا چند روز نمیتونست صدایی تولید کنه.
جیمین حس میکرد هرلحظه ممکنه به اون اتاق هجوم ببره وتمام نفرین های مرگ رو فریاد بزنه وشوگا رو بیرون بیاره،پس با عقب گردی سریع از اون جو فرار کرد.
به سرعت خودش رو به دفتر شیشه ای رسوند وروی صندلیش ولو شد،اشکهای گرمش پایین میریخت وصورتش جمع شده بود،صندلی رو طوری چرخوند تا رو به دیوار باشه وکسی از بیرون اونطوری نبینتش.
-هی...اینجایی،از فردا قراره رسما کار رو شروع کنی،امیدوارم تجربه های این مدت بتونه بهت کمک کنه..."گیلبرت وقتی دید اون توجهی نمیکنه میز رو دور زد تا رو به روی جیمین قرار بگیره.
با دیدن صورت خیسش جا خورد،جیمین نفس حبس شده از گریه اش رو بیرون داد ومستاصل به مرد نگاه کرد.
گیلبرت زانو زد وجیمین رو دراغوش گرفت.
باز حس گرمی تن اون پسر تحت تاثیر قرارش داد،جیمین مثل پری داستانها بود که انگار خلق شده بود تا رویاهای گیلبرت رو تحقق ببخشه.
اون فقط چهارده سال داشت ولی میتونست به شکل دیوانه واری سکسی رفتار کنه بدون اینکه حتی بخواد!
گیلبرت شیفته ی پوست یکدست ولبخندهای شادابش شده بود،حتی وقتی صورتش رو جمع میکرد هیچ چین وچروکی روش نداشت وگیلبرت رو به چشیدن پوستش دعوت میکرد.
گیلبرت به هر بچه ای اینطوری نگاه نمیکرد اما توی ذهنش دسته بندی خاصی داشت.
بعضی از بچه ها مثل نیمف هابودن...ریتم حرکات واهنگ صداشون بی اونکه اراده کنن مجذوب کننده بود...این شامل اون بچه های کتونی پوش با سیگار گوشه ی لبشون نمیشد،یا اونهایی که سعی میکردن توی کلاس نهم پارتنر پیدا کنن...
اینها اون بچه هایی بودن که چشمهاشون گاهی گیج میشد لبهاشون به طور گستاخانه ای قرمز صورتی بود وزیر لباسهای رنگارنگ وگشاد بدن ورزیده ای داشتن.
اونها طوری بودن که همیشه میشد بین میلیونها نوجوون به راحتی پیداشون کرد،متمایز وفریبنده بودن.
گیلبرت مطمئن نبود این احساسات غلط باشه،چون اونها بچه هایی بودن که انگار لباس عاریه ای نوجوونی رو به تن کردن واز درون بیشتراز یه ادم سی ساله میدونستن.
جیمین اما فقط مغز واندام گیلبرت رو تحت تاثیر قرار نمیداد،اون باعث میشد گیلبرت عقلش رو از دست بده،اون معصومیت واون بانمکی...اون بی الایش بودن،روان گیلبرت رو به هم میریخت.
این چیزی نبود که همین حالا متوجه شده باشه...یک ماه تمام تقریبا هرروز با این عذاب شیرین دست وپنجه نرم کرده بود ومنتظر فرصتی بود تا دریچه ای برای ورود به دنیای جیمین پیدا کنه.
زمانهایی که جیمین با خنده بغلش میکرد روی پاش جا خوش میکرد یا به شکل مسخره ای باهاش والس عجولانه ای میرقصید یا به بهانه ی خستگی شکلات داغ توی لیوان دهنی گیلبرت رو میخورد...اونها نمیتونستن چراغ سبز نباشن!
جیمین توی دسته بندی ذهن گیلبرت دقیقا جزو همون نیمف ها قرار میگرفت...ولو اینکه خودش هم میدونست یا نه.
گیلبرت با شک بوسه ی اهسته ای به گردن جیمین زد...پسر توی حال خودش نبود،هق هق میکرد واسیب دیده به نظر میرسید و...لعنت بهش!این حتی بیشتر گیلبرت رو ترغیب میکرد.
-میخوای از اینجا ببرمت؟"گیلبرت زمزمه کرد.
جیمین سرش رو به بالا وپایین تکون داد.
گیلبرت بدون جدا کردن اون از خودش زیر رونهاش رو گرفت وبا حرکتی امرانه اونهارو دورکمر خودش حلقه کرد واز در پشتی دفتر خارج شد.
گیلبرت به خوبی راه های مخفی رو بلند بود.
جیمین رو به اتاقش رسوند وروی تخت گذاشت،چند تا دستمال از جعبه ی روی میز بیرون کشید وشروع به پاک کردن صورت جیمین کرد،حتی با وجود اون همه اب روی صورتش،جیمین بازهم خواستنی به نظر میرسید وگیلبرت دلش میخواست اون رو التیام بده.
برای نزدیک شدن به جیمین این لحظه یه فرصت طلایی بود:میخوای راجبش حرف بزنیم؟"
جیمین به چشمهای ابی گیلبرت نگاه کرد اون چشمها ارامش وعلاقه توی خودشون داشتن یا لااقل این چیز بود که جیمین میخواست ببینه:شوگا..."گیلبرت پرسید:اون خون خدای سرگروه؟پسر زئوس؟"
جیمین سرتکون داد:بردنش به اتاق قرمز....اون احمق قبول کرده در ازای سرگروه بودن...بجای گروهش تنبیه بشه!"
گیلبرت کمر جیمین رو نوازش کرد:میتونم درک کنم چقدر دردناکه که نزدیک ترین ادم زندگیت رو اونطوری ببینی"به چشمهای خاکستری پسرک نگاه کرد:اما تو باید بتونی قوی بمونی وانتقامت رو ازمحفل بگیری"دستهای جیمین رو گرفت که به شکلی دوست داشتنی از دستهای خودش کوچیکتر بودن وادامه داد:تو خیلی معصومی جیمین ولی باید این رو بدونی تو به این قلعه وبه این ادما تعلق نداری!نه تو ونه پسرخاله ات شوگا....اونا هیچ حقی برای امر ونهی یا استفاده از شما رو ندارن!"
جیمین با گیجی به گیلبرت خیره شد،پسر بزرگتر گفت:شما باید قوی بمونین...باید ازاینجا برین...متوجه منظورم میشی؟"
جیمین سرتکون داد،یه شکل عجیبی دلش میخواست دوباره دراغوش اون مرد فرو بره،احساس میکرد اونجا دیگه هیچ خطری تهدیدش نمیکنه،برای اولین بار میتونست ومیخواست که با اطمینان پشت یه نفر پنهان بشه.
جیمین روح لطیفی داشت واینهمه خشونت بهش اسیب زده بود،اون نیاز داشت کسی رو داشته باشه که عاقل تراز خودش باشه وبا درایت راهنماییش کنه نه با خشونت.
اون به مادرش نیاز داشت یا پدرش اما هیچکدوم نبودن،جیمین مادرش رو دوست داشت اما یه ساحره ی بلند پایه ی محفل خیلی سرش شلوغ بود ونمیتونست مناسب با خلقیات جیمین عمل کنه.
جنا هم که تنها دوسال از جیمین بزرگتر بود وحتی وقتهایی که جیمین پشتش قایم میشد هم میدونست اون کسی نیست که بتونه انتظار داشته باشه ازش درمقابل همه چیز محافظت کنه...چه بسا خود دختر هم گاها ممکن بود به یه سرپرست رئوف نیاز پیدا کرده باشه!
پس نه....جیمین حتی با اینکه خواهرش رو میپرستید هم هرگز نمیتونست به خودش اجازه بده به اون تکیه کنه...
اما گیلبرت،اون یه مرد بود خیلی چیزها میدونست مهربون بود وسن وسال جیمین رو درک میکرد میدونست توی هر موقعیتی چیکار کنه ووقتی جیمین از پس کاری برنمیومد اون رو با یه تنبیه سخت توی مغزش حک نمیکرد بلکه صبورانه همه چیز رو دوباره بهش توضیح میداد یا خودش اونکار رو انجام میدادو از جیمین میخواست که به طرز کارش دقت کنه.
جیمین کنار گیلبرت ارامش فکری خاصی رو تجربه میکرد که تمام عمر ازش محروم بود...شبیه به یه تعطیلات بعد از چندین سال کار مداوم!
جیمین از این خوشش میومد ودلش نمیخواست این رو از دست بده،بابتش هر کاری میکرد.
گیلبرت کمی سرش رو جلو اوورد وقبل از اینکه به جیمین فرصت تحلیل بده لبهاش رو روی لبهای جیمین فشرد.
جیمین ترسیده ومعذب بود چون نمیدونست باید چیکار کنه،فقط زبون گیلبرت رو احساس میکرد که داره به لبهای چفت شده ی خودش فشار وارد میکنه،گیلبرت عقب کشید وبا لبخندی که کنترلش میکرد تا تبدیل به خنده نشه گفت:اینطوری فکت رو چفت نکن"جیمین تند تند پلک زد،انگشتهاش یخ کرده بود،گیلبرت اطمینان داد:نترس"ودوباره لبهای جیمین رو دربر گرفت،اینبار جیمین با احتیاط به زبون گیلبرت اجازه ی ورود داد...
نفهمید چطوری اما به نرمی روی تخت دراز کشید وگیلبرت روش قرار گرفت،دمای بدن جیمین بالا رفته بود وپسرک به شدت گیج بود،جیمین اصلا نمیدونست چه خبره و فقط توی بدنش احساسات عجیبی داشت...این بی گناهی جیمین گیلبرت رو دیوونه میکرد:هی...فقط دارم سعی میکنم سرحالت بیارم باشه؟بهم اعتماد کن...میتونی؟"
دلیلی نداشت جیمین اعتماد نکنه،گیلبرت همیشه باهاش خوب بود ویه ادم معقول به نظر میرسید،حتی برخلاف چیزی که جیمین از بچه های هرمس انتظار داشت وسایل جیمین رو برای سربه سر گذاشتن نمیدزدید(هرمس خدای دزدها هم هست-ن)پس با سردرگمی بانمکش سر تکون داد.
گیلبرت انگشتهای گرمش رو زیر تیشرت پسرک برد واز لطافت پوستش به وجد اومد،همونطور که توی فانتزی هاش میدید،زمزمه کرد:تو یه رویای زنده ای جیمین!"
پسرک بیشترازاونی درگیر سردراووردن از همه ی اون چرخه بود که متوجه حرفهای گیلبرت بشه،گیلبرت به خوبی ذهنش رو از شوگا منحرف کرده بود واین تمام چیزی بود که جیمین واقعا میخواست.
درضمن اون بوسه ها روی تن برهنه اش همچین حس بدی هم نداشت...
تن برهنه؟جیمین کی تیشرتش رو از دست داده بود؟
نفسش رو با احتیاط بیرون فوت کرد،کی اهمیت میداد؟گیلبرت خیلی فراتر از چیزی بود که جیمین فکر میکرد،نمیدونست چطوری ولی به سمت اون مرد یه کشش عجیب پیدا کرده بود چیزی مثل یه زنجیر برنز اسمانی نامرئی.
گیلبرت بدنش رو میبوسید وجیمین نبض روی گردن خودش رو حس میکرد....این یه احساس خوب بود؟
جیمین نمیدونست ولی باعث سرخوشیش میشد،انگار داره تمام احساساتش رو تخلیه میکنه...بدون اینکه مجبور باشه گریه کنه یا فریاد بزنه یا حتی ورجه ورجه کنه.
گیلبرت ماهرانه انگشتها و لبهاش رو مقابل بدن و روان جیمین بکار گرفته بود.
جیمین حس میکرد این هرگز تموم نمیشه اما رفته رفته بوسه ها سبک شدن وگیلبرت اون رو کاملا در اغوش خودش کشید:بهتری؟"
جیمین که حالا با محو شدن اون تب وتاب احساس خستگی میکرد به سختی چشم های خواب الود وپف کرده اش رو باز نگه داشت وسر تکون داد.
پسر بزرگتر لبخند زد وبازوش فشار دوست داشتنی ای به شکم جیمین وارد کرد:بخواب جیم...همه چیز درست میشه."
وجیمین منتظر گفتن دوباره ی گیلبرت نشد وبه خواب عمیقی فرو رفت.
گیلبرت از تماشای خوابیدن اونهم لذت میبرد،نمیتونست جلوی خودش رو برای جذب شدن نسبت به اون پسر بگیره،از این خوشش میومد که همه ی نوجوونهای شبیه جیمین،یا به عبارتی همون نیمف های خفته به اهسته بودن نیاز دارن،از عجله ی همسن وسالهاش متنفر بود،از جواب های ماهرانه ای که اونها به بوسه میدادن ویا اون پیچ وتاب های شهوت الودشون.
جیمین اما کاملا دوست داشتنی وگیج به نظر میرسید،ذهن پراز سوالش مانع میشد تا بدنش به طور کامل لذت رو بپذیره واحساس کنه،این به گیلبرت فرصت مقابله با یک چالش رو میداد.
برنامه های زیادی برای هردوشون داشت که تمامش به یک چیز ختم میشد:جیمین مرسل مال منه!"این اخرین فکرش بود وبعد به خواب سبکی کنار این رویای زنده اش فرو رفت.
صبح روز بعد وقتی جیمین بیدار شد گیلبرت اونجا نبود،اول فکر کرد یه خواب دیده اما یادداشت گیلبرت همه چیز اثبات میکرد:
سلام نیمف جادویی!
صبح روی تلفنت الارم هشدار رو دیدم،انقدر رویایی خوابیده بودی که به هم زدن خوابت یه گناه به نظر میرسید....من کارارو درست میکنم تو سعی استراحت کنی.
احتمالا کمی گیج شدی ومن بابتش متاسفم!
روز خوبی داشته باشی!
گیلبرت
جیمین اب دهنش رو قورت داد،گیلبرت به خوبی حالاتش رو پیش بینی کرده بود و...
اوه اون خیلی زیبا راجب جیمین صحبت کرده بود!میتونست بی تجربگی روز قبل رو مسخره کنه یا حتی ریزه میزه بودن جثه اش رو به رخش بکشه حتی میتونست بخاطر گریه کردنش کلی اذیتش کنه!
اما درعوض همه ی اینا اون جیمین رو درک کرده بود وحتی بهش فرصت داده بود تا به همه چیز فکر کنه.
کاغذ رو با احتیاط روی عسلی گذاشت وتیشرت روز قبلش رو تنش کرد وسعی کرد روز گذشته ارو حلاجی کنه.
اون نمیدونست چه اتفاقی افتاده تنها حس کرده بود گیلبرت احساسات بدش راجب شوگا رو ازبین برده،به لبهاش دست کشید،گیلبرت لبهاش رو روز قبل به لبهای جیمین مالیده بود....وجیمین نمیدونست اونکار یعنی چی.
تمام چیزی که جیمین تمام عمر دیده ویادگرفته بود مبارزه جادو ودوستی بود،تمام اون عشق وامید وافر توی قلبش یه میراث بالقوه بودن وبه شدت خام.
پتو رو کنار زد وبه سمت کمدش رفت تا یه پلیور جدید بپوشه،درهمون حال فکرکرد ممکنه همه ی دوستا برای اروم کردن همدیگه اینکارو بکنن!
ولی عقلش به شدت این رو انکار میکرد،تابحال نه شوگا ونه جنا لبهاشون رو به مال جیمین نچسبونده بودن تا ارومش کنن،اهی کشید واز اتاقش خارج شد تا به غذا خوری بره.
کمی عصبی بود و معده اش هم اشوب بود،از کی میتونست سوالاتش رو بپرسه؟!
جنا؟!
قطعا نه اون دختر ممکن بود بخاطر این نزدیکی زیادش با گیلبرت سرزنشش کنه وجیمین این رو نمیخواست.
شوگا؟!
ابدا نه!اون خودش نیاز به کمک داشت وجیمین میدونست چند روز اینده سرش با ملاقات کردن ومراقبت از پسرخاله اش به شدت گرم میشه.
گیلبرت هم گزینه ی خوبی برای پرسیدن بود...اما غرور جیمین اجازه نمیداد بذاره گیلبرت از اینهمه خام وبی تجربه بودنش با خبر بشه.
اهی کشید وپشت میز نشست،شاید اگر مثل بقیه پدرومادر داشت الان انقدر همه چیز براش گیج کننده نبود،این افکار واین حس ترس وگیجی باعث میشد بخواد گریه کنه.
ولی درعوض اون فقط شربت تمشک وپنکیک شیره زده شده خورد!
وبعد بی اونکه به کسی نگاه کنه به سمت بهداری قلعه رفت،مطمئن بود شوگا رو اونجا پیدا میکنه.
پسر بزرگتر روی تخت نشسته بود،دستهاش از کتف بانداژ شده بودن وتو اتل بودن،زخم بزرگی از پیشونی تا نزدیک ابروش کشیده شده بود و به شدت رنگ پریده به نظر میرسید:هی"
جیمین زمزمه کرد وسعی کرد محکم باشه،شوگا پوزخندی زد که به زبون شوگا یعنی یه لبخند بزرگ ومملو از قوت قلب:خوبی؟"
-هوم...بذار ببینم...مغزم سالمه میتونم حرف بزنم وهنوز میتونم زندگی گروهم رو جهنم کنم...اره خوبم!"
جیمین خندید ونشست:احمق نشو...با شنیدن داد وفریادای دیروزت فکر نمیکردم بتونی حرف بزنی"شوگا چشمکی زد وبا صدای خش دارش جواب داد:میدونی باید یکم کولی بازی درمیاووردم که بقیه حساب کار دستشون بیاد...تازه اینطوری باعث شدم همه برام کلی خوردنی معرکه بیارن!"وبا سر به میز فلزی کنارش اشاره کرد که پربود از خوراکی های متنوع.
جیمین اخم کرد:تویه احمقی"
-شاید"
-حداقل میتونستی انکار کنی وخودت رو توجیح کنی...ولی تو فقط داری تاییدش میکنی؟"
-خب...چیزی نمیتونم بگم من خیلی کارا انجام میدم که دیوونگیه ولی تهش همیشه جواب میده پس تو میتونی احمق دیوونه یا هرچی که میخوای صدام کنی"
-منظورت اینه که من وحرفام رو تخمت هم حساب نمیکنی"
-این کلمات رو از کجا یاد گرفتی جیمین؟"
جیمین شونه بالا انداخت:گیلبرت..چطور مگه؟"
-اصلا به چهره ی معصومت نمیاد..وگیلبرت کیه؟"
جیمین لبهاش رو خیس کرد...گیلبرت دقیقا کی بود؟جیمین گیج شده بود واحساس بدی داشت،شوگا ابروهاش رو بالا انداخت:مجبور نیستی توضیح بدی."
جیمین کمی ناراحت شد،دلش میخواست برای شوگا مهم باشه واون ازش بخواد راجب گیلبرت توضیح بده.
جیمین ازادی در ارتباطش رو دوست داشت اما حسی عجیب درونش میخواست که کسی باشه که به کارهاش اهمیت بده ودرست وغلطشون رو قضاوت کنه...افسوس که هیچکس نبود.
-چیزی میخوای که برات بیارم؟کاری هست که برات انجام بدم؟"
شوگا سرتکون داد:اره....برو به خوابگاه گروهم،توی کیف پولم یه کاغذ تا شده هست،اون رو دربیار وبراشون بخون...بگو اگر بهش عمل نکنن وقتی برگردم ارزوی مردن میکنن"
جیمین سرتکون داد:باشه...پس من میرم توهم سعی کن سریع بهتر بشی"
-به محض اینکه یکم بهتر بشم طلسم شفا رو روی خودم اجرا میکنم"
جیمین شونه بالا انداخت واز درمانگاه بیرون اومد،تمام راه تا خوابگاه ذهنش مشوش بود،ندونستن موقعیت وراهی که توش قرار داره کلافه وعصبیش میکرد.
اینکه همیشه باید خودش همه چیز رو حل میکرد یه کابوس بود.
در خوابگاه رو باز کرد واعضای گروه رو دید که مشغول کارهای روازنه ان:هی جیمین!"پسری که اسمش وس بود این رو گفت.
جیمین لبخند زد وسرتکون داد وبه سمت وسایل شوگا رفت:اون خوشش نمیاد به وسایلش دست بزنی."
یکی از دخترها با احتیاط هشدار داد.
جیمین درحالیکه کیف پول شوگا رو بیرون میاوورد گفت:با من کاری نداره"وکاغذ مورد نظر روبیرون کشید:این لیست کاراییه که اون میخواد شما انجام بدین،بخونین ومو به مو عمل کنین،اگرنه اون وقتی برگرده بیچاره اتون میکنه"
دختر کاغذ رو گرفت:میدونم"جیمین از خوابگاه بیرون اومد وبه طرف بخش امداد رسانی رفت،دعا میکرد گیلبرت اونجا نباشه...باید هرطور شده از این گیجی خلاص میشد وتنها راه موجود رو جستجو توی اینترنت میدید.
خوشبختانه گیلبرت اونجا نبود،جیمین نگاهی به افردا مشغول کار انداخت وصفحه ی گوگل رو باز کرد...با بدبختی متوجه شد نمیدونه چی باید توی نوار جستجو بنویسه.
بهترین حدسش رو نوشت:تماس لبها باهم"شرم اورو مضحک بود اما خب جیمین تونست جواب هایی پیدا کنه و شکه شد.
تصاویری که بالا اومدن ابدا چیزی نبود که جیمین انتظار داشت...به شلوارش نگاه کرد...چرا چیزی که توی شلوارش بود باید توی بدن یه زن فرو میرفت؟
اصلا چطور ممکن بود؟!
جیمین با احتیاط روی کاغذ اسامی خاصی که نمیدونست رو روی برگه ی زرد ومربعی شکلی نوشت:واژن،سکس،هاردکور،پورن
وبعد هرکدوم رو جداگانه جستجو کرد.
بیشتر سایتها فیلم های ترسناکی داشتن که حال جیمین رو از پسر بودن خودش به هم میزد ولی بودن سایتهایی که به طور علمی وروون همه چیز رو توضیح داده بودن.
درپایان جیمین حس میکرد تب کرده.
همه چیز براش شکه کننده وبزرگ بود،اسم اونکاربوسهوکاری که گیلبرت انجام داده بودمعاشقهبود.
جیمین میدونست اون کلمه از عشق میاد...یعنی گیلبرت عاشقش شده بود؟
حس کرد حالش باز بده ومیخواد گریه کنه،احساسات مختلف وافکار ترسناکی داشت،اگر گیلبرت بخواد مثل اون فیلمها باهاش رفتار کنه چی؟!
چشمهای ابی ومهربون گیلبرت رو به خاطر اوورد...وبعد شعار همیشگی جنا:ادما میتونن عوض بشن!
قلبش تند تند میکوبید ومغزش مدام فرضیه های جدیدی رو نشونش میداد.
کاغذ رو مچاله کرد وتصمیم گرفت بره ودست وصورتش رو با اب سرد بشوره.
وقتی برگشت گیلبرت روی صندلیش نشسته بود وباعث میشد بخواد فرار کنه:گیل...برت"
-هی جیم"لحن مواخذه کننده ای داشت طوری که جیمین حس گناهکارانه ای به خودش گرفت:اینجا چیکار میکنی؟"
-دنبال تو میگشتم"چشمهای ابی گیلبرت عصبانی بود وجیمین به خوبی این رو درک میکرد:چیزی شده؟"
-تو به من اعتماد نداری؟"گیلبرت با اخم پرسید.
جیمین اب دهنش رو قورت داد....ممکن بود اگر گیلبرت رو عصبانی کنه بلایی که توی اون فیلم ها دیده بود رو سرش بیاره؟
اما جیمین که یه دختر نبود!گیلبرت چطور میخواست اون بلا ها رو سرش بیاره؟
-چرا این فکر رو کردی؟"
گیلبرت دستهاش رو روی میز ستون کرد:من بهت فضا دادم تا کمی فکر کنی...تمام کارایی که دیروز کردیم....میدونم برات سوال برانگیز بوده اما من فکر میکردم اونقدر باهام راحت هستی که بیای واز خودم بپرسی...نه اینکه توی اینترنت دنبالش بگردی...جایی که حتی اطلاعاتش درست هم نیست!"
چشمهای جیمین گشاد شد:من...من اینکارو..."گیلبرت اخم کرد:نگو که نکردی!"وکاغذ مچاله شده ی جیمین رو بالا گرفت:علاوه براین هیستوری صفحه ی گوگل هم هست!چرا جیمین؟چرا از خودم نپرسیدی؟"
-من...من..."گونه های جیمین سرخ شدن وحس بدش بیشتر شد،این خیلی خجالت اور بود که جلوی گیلبرت اینطوری ضایع شده،حس کرد دوباره میتونه گریه کنه ولی اگه گریه میکرد همه چیز بدتر میشد!
جیمین دست وپا گم کرده ی شرمگین عصبانی موندن رو برای گیلبرت سخت میکرد،با لحن نرم تری گفت:بیا اینجا جیمین"پسرکوچیکتر اب دهنش رو قورت داد ومطیعانه روبروی مرد قرار گرفت،گیلبرت صندلی رو چرخوند تا روبه روی پسر قرار بگیره واونونزدیک خودش کشید طوری که جیمین بین دوتا پاش قرارداشت:تو میترسی من قضاوتت کنم؟"
-من...من فقط نمیخواستم...احمق به نظر بیام!"
-این حماقت نیست جیم!خیلیا ممکنه خیلی چیزا رو ندونن...تو فقط چهارده سالته وتاحالا از این قلعه بیرون نرفتی...تمام زندگیت رو به تمرین چطور زنده موندن سپری کردی وتا چند ماه قبل حتی از نزدیک ادمای توی قلعه ارو هم ندیده بودی...من چطور میتونم به خودم اجازه بدم که فکرکنم تو احمقی؟"
جیمین پلک زد...گیج شده بود...الان گیلبرت باید باهاش دعوا میکرد یا توبیخش میکرد!
اما اون داشت جیمین رو اروم میکرد،گیلبرت به اهستگی گونه ی پسر کوچیکتر رو نوازش کرد:دیگه هیچوقت راجب خودت اینطور فکر نکن،میدونم خیلی مسائل هستن که ممکنه گیجت بکنن یا برات سوال پیش بیارن...حتی ممکنه ازشون بترسی ولی سعی نکن خودت تنهایی حلشون کنی جیم...تودیگه تنها نیستی،من اینجام تا بهت کمک کنم...هوم؟"
جیمین حس کرد میخواد گیلبرت رو بغل کنه،چطور میشد ارزوهاش همه یجا حقیقت پیدا کرده باشن؟
گیلبرت همون ادم محکمی بود که جیمین همیشه توی رویاهاش میدید،اون مردی که مرد بودن رو به جیمین یاد بده وکمک کنه با ترسهاش مواجه بشه مسائل رو براش باز کنه ونذاره مدتها گیج بخوره.
-من..متاسفم!"وقطره اشک لجوجی روی گونه اش افتاد،گیلبرت اون اشک رو پاک کرد ونرم بوسیدش:ازاین به بعد هرکاری خواستی بکنی هرتصمیمی رو به من بگو من کمکت میکنم!"
جیمین با اسودگی سرتکون داد وپیشونیش رو به شونه ی گیلبرت تیکه داد.
داشتن یه تکیه گاه حس خوبی بود!
VOUS LISEZ
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
