سلاااامممم
عیدتون مبارک🥰🤗
امروز به امید خدا این فیک رو کامل میذارم اماده ی اپ رگباری باشید😁🤧
ووت و نظر هم فراموش نشه😃
____________
جیمین سعی کرده بود دست شوگا رو بین دستهای خودش جا بده اون پسر زیادی داغ بود،اپولو به قاب پنجره تکیه زده بود وبه سکوت المپ نگاه میکرد،جیمین فکر میکرد اون غمگینه...این چیزی بود که از چهره اش حدس زده بود.
به صورت شوگا نگاه کرد،هنوز هم قابل باور نبود که اشکهای اون رو دیده...یعنی شوگا چه چیزی رو پشت سر گذاشته بود؟
قلبش به درد اومد،جیمین پسر مهربونی بود با شوگا بزرگ شده بود شوگا برادرش بود دوستش بود خانواده اش بود کسی بود که همیشه اونجا بود،جیمین بارها بچگانه رفتار کرده بود،ضعف نشون داده بود واحساساتی شده بود،اما شوگا هرگز دستش ننداخت رهاش نکرد وخسته نشد.
جیمین حس میکرد باخته.
باخت بزرگی بود که مهم ترین فرد توی زندگیت رو نشناسی،با صدای اپولو از جا پرید:میدونم چه حسی داره"
جیمین با گیجی نگاهش کرد،اپولو با سر به شوگا اشاره کرد:اینکه کسی رو که دوستداری رو اینطوری ببینی...من میدونم..."چشمهای ابی رنگش تیره شده بودن...تیره وغمگین.
جیمین اب دهنش رو قورت داد ودوباره به شوگا نگاه کرد،حس کرد کلمات از گلوش بالا میان ومیخوان بیرون بپرن:شوگا تنها کسی بود که کنارم داشتمش...همیشه...همیشه اونجا بود،به عنوان یه همبازی یه همرزم یه دوست یه برادر...ویه محافظ!
رازدار من بود زخم هام رو میبست وغذا به خوردم میداد اون همیشه نزدیکم بود...انقدر نزدیک که به حضورش به استقامت ومحکم بودنش عادت کردم،عادت کردم وهیچوقت از خودم نپرسیدم اون واقعا کیه؟
ایا واقعا منم برای اون همون کارایی رو میکنم که اون برای من میکنه؟
ایا زخم هاش رو میبینم؟
من نادیده گرفتمش...حس میکنم هیچوقت نخواستم بفهمم اون کیه اجازه دادم تنهایی با همه چیز رو به رو بشه...من حتی به خودم زحمت ندادم بفهمم چهارسال پیش چی به روزش اومده واگر هویا توضیح نمیداد شاید هیچوقت دنبالش نمیرفتم که بفهمم چیشده..هرچند الان هم واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد...نمیدونم شوگای همیشه خسته وخندون که عاشق تخت خوابش بود وموهای قهوه ای رنگش همیشه شلخته بود کجای دیوارای قصر زئوس جا مونده."
مدتی سکوت برقرار شد وجیمین بغضش رو قورت داد.
اپولو لبه ی تخت نشست،با تردید پرسید:واقعا...تو نمیدونی؟"
جیمین سرتکون داد...بازهم حس باختن!
اپولو نفس عمیقی کشید:میخوای بدونی؟واقعا میخوای؟"
جیمین به تندی جواب داد:البته که میخوام...من سعی کردم بهش نزدیک بشم اما فکر کنم خیلی دیر اقدام کردم."
اپولو سرتکون داد:پدر من ازاینکه به شوگا نزدیک بشه میترسید...هرا دیوونه شده بود وممکن بود هربلایی سر اون پسر بیاره،پسری که من میدونستم برای زئوس مهمه...همه میدونستیم!وقتی گفتن اون رو دستگیر کردن وبعد از اون ناپدید شده زئوس رسما قاطی کرد...یکی از بدترین دعواهای این قرنش رو با هرا داشت هستیا رو مجبور کرد طناب حقیقت رو دور هرا بپیچه تا اون حقیقت رو بگه.
اما بازم فرقی نمیکرد هرا هنوزم نمیدونست ساحر ها چه بلایی سر شوگا اووردن.
پس زئوس دست به دامن یه متحد قدیمی شد...تنها ساحرفناناپذیر موجود روی زمین که خدا هم نبود،هویا...هویا هم تمام توانش رو به کار گرفت،از تمام خدایانی که بهش مدیون بودن خواست دنبال پسر زئوس بگردن،هیئت منصفه ی ساحر هارو با طلسم های عجیب غریبی مجبور کرد بگن چه حکمی صادر کردن وبعد اولین کسی که شوگا رو پیدا کرد کیوپید بود.
باید زئوس رو میدیدی...هیچوقت انقدر ناامید وعصبانی ندیده بودمش...که خب بهش حق میدم اگر یکم بیشتر دقت میکرد ونمیذاشت خشمش کنترلش کنه میتونست خودش شوگا رو پیدا کنه،من تمام تلاشم رو کردم تا اون زنده بمونه تا دوباره چشمهاش رو باز کنه وخب...میدونی برای درمان سریع تر من از انرژی روح فاناپذیرها کمک میگیرم وتصادفا همه ی خاطراتش رو دیدم..."چهره ی اپولو جمع شد:اونا شکنجه اش کرده بودن،هم برای پیدا کردن شما هم برای پیدا کردن راهی که ما رو نابود کنه یا حداقل جایگزینمون کنه...واون در هردومورد چیزی نگفت."نگاهی به چهره ی شوگا انداخت وادامه داد:حق با اونه...اون زیادی خودش رو برای ما قربانی کرده وهمه اینا فقط توی شونزده سال اتفاق افتاده...که برای اون یعنی همه ی عمرش!"
جیمین اب دهنش رو قورت داد وسرش رو پایین انداخت:چطور میتونم براش جبران کنم؟اون هیچوقت من رو نمیبخشه"
اپولو اهی کشید:میدونی...توی تمام سالهای عمرم بین فانی ها یه چیز رو خوب یاد گرفتم...اونا فقط گذشت میکنن،اگر واقعا عشق بینشون جریان پیدا کنه اونا تمام اتفاقات بد گذشته ارو فراموش میکنن واز نو همه چیز رو شروع میکنن...اگر بخوای جبران کنی اینکه اون شروع جدید رو بسازی بهترین کار ممکنه."
جیمین پلک زد وچیزی نگفت،به شدت مشغول فکر کردن به کلمات خدا بود ومتوجه رفتن اپولو هم نشد.
صبح روز بعد شوگا باز هم با سوزش ناخوش ایندی توی بدنش به هوش اومد،هرچند به نظر میرسید قابل تحمل تره،به نظر شبیه یه سوختگی سطحی میرسید،اولین چیزی که دید جیمین بود که روی صندلی خوابش برده.
سرش روس سینه اش خم شده بود،دستهاش رو جلوی سینه اش گره کرده بود جاذبه باعث شده بود لپ ها ولبای حجیمش اویزون بشه وشبیه یه پسر بچه ی معصوم به نظر برسه،این باعث شد برای چند ثانیه شوگا از دردش فاصله بگیره.
اما همه چیز وقتی پاش رو روی زمین گذاشت به حالت قبل برگشت وباعث شد اون چشمهاش رو روی هم فشار بده،ناسزایی نثارکیوپید کرد وایستاد،خوبیش این بود که میتونست راه بره تنها مساله این بود که راه رفتن توی تشدید سوزش ودرد تاثیری داشت یا نه.
با قدم های کوتاه به طرف صندلی اون طرف اتاق رفت وکت جین وشلوارش رو برداشت.
همیشه از شلوار های جذب خوشش میومد ولی حالا که راحتی زیرپوشش رو حس میکرد به نظر میرسید پوشیدن اون شلوار یه عذاب باشه،اهی کشید وشونه بالا انداخت،اون برای دووم اووردن ساخته شده بود!
وقتی کمربند رو توی سگک فلزیش جاسازی کرد صدای خواب الود اشنایی رو شنید:فکر کردی داری چیکار میکنی؟"
برگشت ودرحالی که کتش رو میپوشید جواب داد:کاری که همیشه میکنم،گورم رو گم میکنم ویه راهی برای این درد لعنتی پیدا میکنم"
جیمین از جاش بلند شد،اخم غلیظی کرده بود:تو اینکارو نمیکنی...اپولو قراره کمکت کنه!"
-اپولو هم یه المپیه جیم....مثل بقیه ی اونا...همه چی وقتی رنگ وبوی المپی به خودش بگیره بد پیش میره،منو تو مثال زنده ی این موضوعیم...پس نه!من از اپولو یا هرنامیرای دیگه ای کمک نمیگیرم."
قبل ازاینکه جیمین فرصت کنه جواب بده اپولو وارد اتاق شد وبا لحن ازرده ای گفت:متاسفم مرد...این دست تو نیست،پدر تو رو سالم میخواد اگه تو از المپ بری معلوم چه بلایی سر کیو بیاره،اونوقت میتونی حدس بزنی چه اتفاقی می افته؟"
شوگا چشم گردوند:بذار یه نکته ارو درباره ی خودم روشن کنم،هیچ اهمیت کوفتی ای به شما نمیدم!زئوس میتونه کیوپید رو تیکه تیکه کنه اینجوری درواقع شاید بتونم ازش متشکر هم بشم...ولی فکرشم نکن که بخوام کمکی از شماها رو قبول کنم"
جیمین پافشاری کرد:چرا انقدر لجبازی میکنی؟!"
شوگا با لبخندی مصنوعی گفت:چون زندگیم به اندازه ی کافی به گوه کشیده شده؟!"
جیمین اه کشید:میشه یه لحظه تنهامون بذارین؟"
اپولو سر تکون داد وجامی رو روی میز گذاشت وجیمین تازه متوجه شد که اون برای اووردن معجون اومده،بعد از تنها شدن دو پسر جمینی دستهاش رو توی جیبش فرو کرد:چرا؟"
شوگا که جیبهاش رو برای دست نخورده بودن محتواش چک میکرد زمزمه کرد:چی چرا؟"
-چرا خودتو وقف خدایان کردی؟تو میگی بهشون اهمیت نمیدی...پس چرا باید اینکارو میکردی؟"
شوگا بی حرکت موند وپلک زد،چشمهای به رنگ شبش به چشمهای منتظر خاکستری رنگ خیره شده بود،اه کشید:تو نمیدونی؟"
-فقط میخوام مطمئن بشم چیزی که فکر میکنم درسته"
-درسته"
جیمین لبهاش رو خیس کرد:پس فقط قبول کن که درمان بشی...به خاطر همون دلیلی که همه چیز رو تا اینجا تحمل کردی،خواهش میکنم!"
شوگا خودش رو روی صندلی ولو کرد وبه جام دست برد:یه حسی بهم میگه اگر بگم نه زندگیم رو جهنم میکنی"
جیمین پلک زد،هردو میدونستن که این یه اغراقه...جیمین هیچوقت همچین کاری با شوگا نمیکرد،پسر بزرگتر ادامه داد:باشه...یبارم تو بازی رو دستت بگیر جیمینی،بذار ببینیم این باعث میشه همه چیز فرق کنه یا نه"
جیمین اب دهنش رو قورت داد ولبخند گرمی زد:من میرم ببینم اوضاع چطوریه"
شوگا در حالی که معجون رو مینوشید پلک زد.
جیمین از اقامتگاه اپولو خارج شد،قصر خدای موسیقی با بزرگترین قصر که متعلق به زئوس بود فاصله ی چندانی نداشت واون خیلی زود به اونجا رسید،جایی که خدایان بزرگ جمع شده بودن تا خشم زئوس رو کنترل کنن.
اونجا میتونست قدرت خالص رو احساس کنه...به همراه یه حس اشنا،حسی که همیشه میدونست چیه با اینکه توی چهارده سال زندگیش دو بار بیشتر باهاش مواجه نشده بود،لب زد:پدر"
هادس کنار برادر کوچکترش نشسته بود،اگر میخواست منصف باشه اون سه برادر شبیه به هم وبه طرز دردناکی خوش قیافه بودن.
هادس نامحسوس سری تکون داد تا بگه هوای پسرش رو داره وبه اون جرئت حرف زدن داد:من شوگا رو متقاعد کردم که اینجا بمونه تا راهی برای خنثی کردن اثرات...اممم...کیوپید پیدا بشه"
اون نمیخوات واژه ی سکس یا رابطه ارو برای هراتفاقی که بین پسرخاله اش واون خدا اتفاق افتاده بکار ببره چون اون اتفاق خیلی از اون واژه ها فاصله داشت...این حتی یه تجاوز هم نبود...جیمین ترجیح میداد فعلا اون رو اتفاق صدا کنه تا زمانی که بتونه کلمه ای برای توصیف پستی وزشتیش پیدا کنه.
زئوس سر تکون داد وبه پشت سر جیمین نگاه کرد:اپولو؟"
خدا جلو اومد وگلوش رو صاف کرد:من دیشب همه چیز رو بررسی کردم وتونستم براش یه معجون درست کنم از جایی که اون نیمه ی انسانی نداره ویه ساحره واینکه از یه نامیرا اسیب دیده نمیشه با یه بشکن همه چیز رو درست کرد...این شاید یکم زمان ببره،اگر همه چیز خوب پیش بره شاید کمتر از یک هفته."
اون کمی مکث کرد وبا تردید به زئوس نگاه کرد ونگاه مملو از درموندگیش رو به عمو ها وبعد به الهه ی خرد اونطرف سرسرای اصلی گردوند،جیمین میدونست این نشونه ی اینه که چیزی که اپولو قراره بگه خیلی خوب نیست،خدا ادامه داد:بااینحال درمان اثرات جانبی خاص خودش رو داره."
اتنا اخم کرد(الهه ی خرد ودانش-ن):از چجور اثراتی حرف میزنی؟"
-خب...ممکنه اون یکم عدم کنترل داشته باشه،چیزایی مثل یه تندر سریع؟!یا شاید یه طلسم تصادفی؟!"
هرا به سرعت نتیجه گرفت:بیشتر از اونی که ارزشش رو داشته باشه دردسر داره"
افرودیت هم موافقت کرد:درسته...باید اون رو به حال خودش رها کنیم"
ارس اخم کرد:باید از دستش خلاص بشیم...تجربه ثابت کرده درد طولانی فانی هارو به جنون میکشه وما یه دیوونه ی عصبانی با یه عالمه قدرت نمیخوایم که اینطرف واونطرف بره وبرعلیه ما کاری انجام بده."
اپولو اعتراض کرد:هی...اینجوری نیست که نشه کنترلش کرد اون فقط یکم مراقبت ویژه ودائم میخواد تا بتونه دوره ی درمان رو سپری کنه."
هرا حق به جانب پرسید:وکی قراره اینکارو انجام بده؟تو؟یا شاید خواهر شکارچی ودلسوزت؟احمق نباش پسر...هیچکدوم از ما وقت خالی برای مراقبت مداوم از یه پسرک نامتعادل رو نداریم ونمیشه یه ندیمه یا دریاد رو برای مراقبتش بذاریم چون اونا نمیتونن قدرتش رو مهار کنن...پس تنها راهی که میمونه اینه که اون رو سر به نیست کنیم"
جیمین نگاه ترسیده ای به زئوس انداخت،چهره ی خدا بدون تغییر باقی مونده بود اما از نزدیک شدن پدرش وپوسایدون(خدای دریاها-ن)به زئوس متوجه شد خیلی خیلی نزدیکه یه طوفان رعد همونجا اتفاق بیوفته،ازطرفی نگرانی برای پسرخاله اش تمام وجودش رو پرکرده بود وذهنش به سرعت کار میکرد تا بتونه راهی پیدا کنه.
حتی برای لحظه ای هم نمیتونست تصور کنه شوگا اونجا نباشه،اینکه کشته بشه چون فقط کسی نیست که هواش رو داشته باشه...
جیمین قول داده بود مگه نه؟
به هرقیمتی....
جیمین به شوگا مدیون بود،شایدم چیزی بیشتر از حس دین بود،حسی که جیمین فرصت نداشت درباره اش فکر کنه ای حتی زحمت تشخیصش رو به خودش بده...مساله ی مرگ وزندگی بود،جلو پرید وگفت:من اینکارو میکنم!"
هادش شروع کرد که مخالفت کنه:تو..."جیمین با لحن ملایم تری گفت:نه پدر....من اینکارو میکنم...اون مثل برادر منه،همیشه هوام رو داشته نمیتونم اجازه بدم حالا که توی دردسر افتاده تنها بمونه وبه جرم تنهایی به اشد مجازات محکوم بشه!"
اپولو با تردیدبه پسر نوجوون نگاه کرد:تو مطمئنی؟قدرت اون میتونه کشنده باشه!"
جیمین سرتکون داد:من میدونم...اما چیزی که باعث میشه احتمال اسیب دیدن من کم بشه اینه که ما باهم اموزش دیدیم،من تمام چیزایی که اون بلده ارو بلدم میدونم هر حمله اش چطوریه ومیتونم دفعش کنم...به علاوه ما خانواده ایم...اون حتی تو بدترین حالتش هم سعی میکنه جلوی صدمه زدنش به من روبگیره."
اپولو نگاه سریعی به باقی همنوعانش انداخت:اگر تو حاضری مسئولیتش رو قبول کنی...پس فقط باید اجازه بدیم شانست رو امتحان کنی"
![](https://img.wattpad.com/cover/234963415-288-k5973.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Ichor
Fantasiaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟