زندگی فناپذیر

125 45 0
                                    

شوگا برای سومین شب متوالی شونه های جیمین رو تکون داد تا اون رو از کابوسش بیدار کنه.
بالاخره وقتی پسر کوچکتر بیدار شد،عرق سردش رو پاک کرد ونشست،شوگا لبه ی تخت نشسته بود وچشمهای تیره اش روی صورت جیمین متمرکز بود،صدای جیرجیرکها به گوش میرسید وهیچکدوم از پسرا حرفی برای گفتن نداشت.
شوگا حرفی نمیزد چون نمیدونست چی باید بگه وجیمین...چون نمیخواست که بگه.
به نحوی از شوگا خجالت میکشید واحساس حماقت میکرد.
شوگا بعد از مدتی سکوت رو شکست:تو...میخوای برگردی به قلعه؟"
وحشت توی چشمهای خاکستری جیمین نشست:نه!"شوگاسرتکون داد:اگر توبخوای...ما میتونیم یه مدت ازهمه چیز کنار بکشیم میتونیم بریم ومثل ادما زندگی کنیم...تواینو میخوای؟!"
جیمین خیال پردازانه گفت:میشه؟"
-اگر بخوای"
-من...من میخوامش!"
شوگا لبخند کمرنگی زد:پس ترتیبش رو میدیم"
جیمین سرتکون داد درحالی که هیچ ایده ای نداشت شوگا چطور میخواد اینکارو انجام بده.
صبح روز بعد شوگا گفت که باید وسایلشون رو جمع کنن وکلید کابین رو به صاحبش تحویل داد وبعد با سوار شدن یکی از ماشین های گذری به سمت شهر رفتن.
تمام طول راه شوگا اهنگ گوش میداد وجیمین هم سرش رو به شونه ی اون تکیه داده بود وبه مناظر اطراف نگاه میکرد،خاطرات بچگیش خیلی زیاد نبودن ودنیا عوض شده بود.
بعدزا رسیدن به شهر جیمین تمام اراده اش رو برای سوال نکردن به کار بست چون میدونست شوگا متنفره که مجبور بشه همه چیز رو توضیح بده،ازطرفی هم به پسرخاله اش اعتمادداشت.
بعد از مدتی اونها به یه اپارتمان قدیمی رسیدن وواردش شدن.
شوگا جیمین رو دنبال خودش توی اسانسور کشید ودکمه ی طبقه ی سوم رو فشرد.
بالاخره جیمین منفجر شد:ما کجاییم؟!"
-توی خونه ی جدیدمون"
-خونه؟تو چطوری اینجارو جور کردی؟تاجایی که یادمه یه پنی هم نداشتی!"
شوگا شونه بالا انداخت:مامان اینجارو برای روز مبادا نگه داشته بود...درواقع اگر چندسال پیش متوقف نمیشدیم قرار بود بیایم اینجا!"
جیمین پلک زد:واونوقت اینجا چطوری قرار بود امن بمونیم؟"
شوگا نیم نگاهی به پسر خاله اش انداخت:متوجه نشدی؟یه حفاظ قطور دور ساختمون کشیده شده درواقع ایده ی ساخت اینجا برای افراد بی طرفه"
-بی طرف؟"
-میدونی اونایی که نه میخوان برای خدایان خدمت کنن ونه علیه اونها کاری انجام بدن."
-اوه"
شوگا سرتکون داد وهردو از اسانسور بیرون اومدن،شوگا به شماره ی واحد ها نگاه کرد وبا پیدا کردن عدد سی نفس راحتی کشید،اپارتمان های خیلی بزرگ نبودن چون قرار بود توی هر طبقه تقریبا ده اپارتمان جا بگیره اما به هرحال برای دوتا پسر قابل قبول بود.
اپارتمان تمیز وبا وسایل ساده ومرتبی چیده شده بود:کسی اینجارو تمیز میکنه؟"
-ممکنه...احتمالش هم هست یه جور طلسم جادویی باشه."وبعد تهویه ی هوارو روشن کرد تا حس خفگی خونه از بین بره.
اونها هرکدوم یه اتاق رو برداشتن ووسایل کمشون رو توش جاسازی کردن بعد شوگا خواست تا جیمین بیاد وکمی باهم حرف بزنن،که یکم عجیب بودن،شوگا معمولا تو حال وهوای حرف زدن نبود.
-باید برنامه بریزیم"شوگا این رو گفت وبعد یه بروشور روبه روی جیمین گذاشت،پسر جوونتر با کنجکاوی اون رو برداشت ونگاه کرد:یه کارگاه جواهر سازی؟"
-یه اموزشگاهه بیشتر...تو از سنگها خوشت میاد...اونجام چیزی که زیاده سنگه،من فکر کردم شاید از این ایده خوشت بیاد."
جیمین لبخند چشم محو کنی زد،دقیقا همونهایی که شوگا رو روانی میکرد:این معرکه است."اما یکدفعه لبخندش رو خورد وبه جلو متمایل شد:پس توچی؟"
-منم برنامه های خودم رو دارم"
-چه برنامه ای؟"
-مهم نیست...ادرس رو روی بروشور نوشته همراهت داشته باش فردا بهش یه سری میزنیم وسردرمیاریم که چی به چیه.
روز بعد شوگا بعد از اینکه از وضعیت جیمین اطمینان پیدا کرد قدم زنان به سمت ادرس هتلی که توی جیبش بود رفت.
درواقع اون میتونست از پس خیلی کارا بربیاد اما تصمیم گرفته بود یه بادیگارد بشه.
شاید چون مبارزه ارو دوست داشت ونمیخواست مهارت هاش افت کنه،با رسیدن به هتل سر ساعت معین،مردی با تیشرت وشلوار رسمی در حالی که یه بلوتوق توی گوشش داشت اون رو به داخل راهنمایی کرد،شوگا میدونست اسم اون ارگوسه.
اونها به طبقه ی پنجم رفتن ومقابل سوییت 67 متوقف شدن،ارگوس در رو باز کردو شوگا فقط اون رو دنبال کرد،چون این همه ی کاری بود که باید انجام میداد.
ارگوس توضیح داد:کارفرما خیلی روی رازداری حساسه هرچیزی توی فضای شخصی اتفاق می افته باید راز باقی میمونه...هرچیزی که دریافت میکنی ثبت شده است واستفاده ی شخصی از:ش ممنوعه...سوال نپرس وفضولی نکن،برنامه ی کاری بهت داده میشه که شیفت هات رو تنظیم میکنه...متوجهی؟"شوگا فقط ستکون داد وشوکر واسلحه اش رو تحویل گرفت ووارد اتاق دیگه ای شدن که مشخص بود برای خوابه.
شخصی روی تخت دراز کشیده بود،اون یه مرد بود،شوگا این رو از موهای کوتاه وته ریشش فهمید ولی اون هیچ تیشرتی نپوشیده بود وفقط یه شلوارک به پا داشت وداشت با بیحوصلگی مجله ای رو ورق میزد.
-قربان؟محافظ جدید."
مرد با لبخند از جا پرید وباعث شد شوگا کمی به خودش بلرزه...شخصا ترجیح میداد یک هفته ی تمام توی اتاق قرمز بمونه،این ممکن بود تصادف باشه؟
نیشخند شیطنت امیز مرد این احتمال رو رد میکرد:خوش اومدی مرد"شوگا اخم کرد ونگاه این چه جهنمیهارو تحویل داد،مرد با همون نیشخند رو به ارگوس کرد:میتونم چند دقیقه با این مرد جوون تنها باشم؟"ارگوس سرتکون داد وبعد از تحویل دادن اخرین نگاه هشدار دهنده اش به شوگا از در بیرون رفت،به محض رفتن شوگا دست به سینه شد ویکی از ابروهاش رو بالا برد:خدایی کیو؟!"
مرد نخودی خندید وبرای خودش نوشیدنی ریخت:من فقط شایعاتی شنیدم که تو بالاخره از اون قلعه ی لعنتی بیرون اومدی وتصمیم گرفتی یکم پرریسک تر زندگی کنی وبا خودم گفتم به جهنم...شانسم رو امتحان میکنم وحالا اینجایی"
-پس با نقشه من رو کشوندی که محافظت باشم؟ببینم نکنه برای خودت دشمن جدید تراشیدی وگوشت جلوی توپ میخوای؟!"
-اینطوری حرف نزن...قلبم رو میکشنی"
-قلبت به یه ورم،بگو این دقیقا چه مسخره بازی ایه؟"
مرد اه کشید وکمی نوشیدنی نوشید:گفته بودم ازت خوشم میاد،نگفته بودم؟"
-منم گفته بودم که بدنم رو بیشتر از این دراختیار جاودانه ها نمیذارم"
-بیشتر از این؟"
شوگا چشم چرخوند:منظورم اون نیست احمق...شما خدایان هر استفاده ای بخواین از ادم میکنید،حتی برای نجات کون خودتون حاضرید امثال من رو جلوی اتش بار دشمن بندازید تا الان هم کم سپر بلای امثال شما نشدم پس نه کیوپید،من بدنم رو تقدیم تو نمیکنم،به خصوص که جوهرمون باهم فرد داره مرد"(جوهر همون گرایش جنسیه-ن)
کیوپید نیشخند زد وشوگا تونست درخشش هاله اش رو ببینه،چیزی که فقط یه فناناپذیر ساحر یا خون خدا میتونست ببینه:اوه عزیزم...تو هنوز خودت رو کشف نکردی"
-چه کشف کرده باشم چه نه میخوام که دست از سرم برداری...من حاضرم ازت محافظت کنم اگر بخوای ولی همخوابت نمیشم...اصلا راه نداره"
وقبل از اینکه جواب خدارو بشنوه از اتاق بیرون رفت،کیوپید نوشیدنیش رو مزه مزه کرد:خواهیم دید خون خدا...خواهیم دید"
جیمین اما شروع خوبی داشت،اون به سرعت عاشق اونجا شد،شوگا خیلی خوب اون رو میشناخت واین برای هزارمین بار جیمین رو خجالت زده میکرد که تا الان انقدر کم پسرخاله اش رو میشناسه.
استادش با دقت همه چیز رو برای اون توضیح میداد وجیمین احساس میکرد دوپامین توی خونش بیشتر وبیشتر جریان پیدا میکنه(دوپامین:هورمون شادی-ن)اون ورجه ورجه کنان به سمت خونه رفت.
کاری که بهش عادت کرده بود،کپش روی سرش محکم شده بود تا نیوفته،اون اصلا انتظار نداشت شوگا رو مچاله شده گوشه ی حال پیدا کنه که با یه فندک قدیمی ور میرفت.
اون پسر انگار اصلا روز خوبی نداشته،جیمین با احتیاط اعلام کرد:من برگشتم!"شوگا فقط سر تکون داد وبدون اینکه جیمین رو نگاه کنه به سمت اشپزخونه اشاره کرد،جیمین با کنجکاوی رفت وبا ساندویچ روی میز مواجه شد،ساندویج وکولای زیرو.
درحالی که عمیقا فکر میکرد ساندویچ ونوشابه ارو برداشت وبیرون اومد،برعکس روی کاناپه نشست تا شوگا رو ببینه(همون مدلی که یبار داشت اشپزی شوگا رو تماشا میکرد-ن)جرئت نداشت سوالی بپرسه اما از طرفی میخواست بدونه چیشده،بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید که فقط شروع کنه از روز خودش بگه تا شاید اینطوری شوگا هم به حرف بیاد.
نقشه ی بعیدی به نظر میرسید اما به امتحانش می ارزید:هی شوگا...اون کارگاه عالیه."شوگا به نظر نمی اومد چیزی شنیده باشه یا براش اهمیتی داشته باشه اما به هرحال جیمین ادامه داد:میدونی حس میکنم دارم توی رویاهام زندگی میکنم...سنگها شگفت انگیزن،اینکه چطوری با برش خوردن وصیقل دادن از یه شی مزاحم زیر پا تبدیل میشن به یه شی چند میلیون دلاری...واقعا تو منو خوب میشناسی مرد."
بعد جیمین ساکت شد،چون هیچوقت شوگا انقدر بیتفاوت نبود...یا حداقل نسبت به جیمین بی تفاوت نبود،انگار توی عمیق ترین لایه های فکر غرق شده بود،جایی که جیمین ارزوش بود یه روز شوگا باهاش به اشتراکش بذاره.
اما اون روز امروز نبود،برای همین شوگا فقط فندک رو کناری انداخت وبا گفت شب بخیری سرسری خودش رو توی اتاقش رفت.
جیمین هم بعد از تموم کردن شامش کاغذ وقوطی فلزی رو توی سطل انداخت ووقتی لباسهاش رو توی تمام گوشه های خونه پرت کرد رفت که دوش بگیره وبخوابه.

IchorOnde histórias criam vida. Descubra agora