سلامممم من برگشتم یه عالمه پارت داریممممم کامنت و ووت رو بترکونیداااااا💙
___________________
شوگا یه نابغه شمرده شد وقتی درست ماه بعد گروهش رو به چهار امتیاز بالاتراز خط استاندارد رسوند،اما همه میتونستن ببینن شوگا وگروهش وضع سلامت بدی دارن.
پای چشمهاشون گود رفته بود وزرد به نظر میرسیدن.
گروه ساآدا همچنان پایین ترین رتبه بود،شوگا بعد از ازمون دست به سینه منتظر گروهش بود،اون نوجوونا منتظر بودن اون فریاد بزنه یا همچین چیزی توی دوماه اموزش به هیچ وجه عادت نداشتن از طرف مربیشون تشویق بشن،شوگا سرش رو کج کرد:مرد...شبیه یه دسته طاعون زده به نظر میاین!"
همه سردرگم نگاهش کردن ونمیتونستن باور کنن اون یه جوک پرونده،شوگا ابروهاش رو بالا انداخت:دنبالم بیاین"
گروه با فکر اینکه اون میخواد تمرینات مرگبارش رو همین حالا شروع کنه چهره درهم کشیدن وبا چهره های ماتم زده دنبال سرگروهشون رفتن.
شوگا اونها رو تا خوابگاه برد:برین دوش بگیرین...نیم ساعت وقت دارین"
پسرها عقب ایستادن وبه دخترها اجازه ی دوش گرفتن دادن وبعد خودشون رفتن.
شوگا تمام مدت اونها رو زیر نظر داشت تا زمانی که همه لباس های راحتی پوشیدن،صداش رو صاف کرد وباعث شد همه به سرعت نگاهش کنن ومنتظر باشن ببینن چی میگه:من جای شما بودم چیزای باحال تری میپوشیدم!"بادیدن نگاه گیج اونها اهی کشید:اون کمد رو باز کنین...به خدا قسم بیشتراز یک ساعت طول بکشه اتیشتون میزنم!بیرون منتظرم!"
واز در خارج شد.
گروه با کنجکاوی سراغ کمد رفتن وبازش کردن،یکی از دخترها جیغ کشید:امکان نداره!"
-واقعا میخواد که ما اینارو بپوشیم؟"
-نکنه بخواد توی تنمون پاره اشون کنه؟!"
-احمق نباش جیمز!"
اونها به لباسهای پرزرق وبرق مخصوص کلوپ ورقص شبانه حمله کردن وبه سرعت اماده شدن وبعد از برداشتن وسایل مورد نیازشون بیرون اومدن،شوگا هم لباس دیگه ای به تن داشت،ساده بود ولی چون با تمام لباسهای اسپرت ورزمیش فرق میکرد خیلی به نظر میومد.
اون یه کت جین با طرح ابروباد که از تیکه دوزیهای ریش ریش شده بوجود اومده بود با یقه ی مردونه با جین ابی نفتی راسته که مچ هاش رو تا زده بود وبوت های سیاه رنگ،زیر کت هم تیشرت ساده ی سفید رنگی پوشیده بود،موهای خاکستری رنگش رو کمی بالا هدایت کرده بود وکمی هنوز روی پیشونیش ریخته بودن،همچنین اون یه چوکر ساده ی مشکی رنگ هم به گردن داشت که کمی عجیب به نظر میرسید.
هیچ کدوم از اونها فکر نمیکردن سرگروهشون به ظاهرش اهمیتی بده اما مثل اینکه هنوز خیلی چیزها راجب اون پسر نمیدونستن:همه حاضرن اقا"
شوگا سرتکون داد وبه ساعتش نگاه کرد،بعد نگاهش رو به راهروی سمت چپ داد وکمی مکث کرد:منتظر کسی هستیم؟"
شوگا نگاهش رو به دختری که این رو پرسیده بود داد وخواست جواب بده که صدایی فریاد زد:شوگا!" اونها برگشتن وبه راهرو نگاه کردن،جیمین با سرعت به سمت شوگا میدوید وپشت سرش پسر دیگه ای میومد.
جیمین خودش رو به شوگا رسوند ومثل یه بچه بهش اویزون شد:دلم برات تنگ شده بود!"وبازوهاش رو دور گردن شوگا محکم تر کرد:اگه همینطوری بخوای فشارم بدی دلتنگیت ابدی میشه جیمینی!"
جیمین خندید وفاصله گرفت،شوگا نگاهی به مرد بزرگتر انداخت:فکرکردم فقط ازتو دعوت کردم بیای!"
-این گیلبرته...مشاور من"
شوگا نگاه مشکوکی به پسر انداخت:بسیار خب...بریم"وبا کشیدن بازوی جیمین جلوتر راه افتاد وپایین رفت.
بیرون از قلعه هوا سرد بود وهوای تمیزوسرد ریه های دو پسر رو تازه میکرد،ون بزرگی جلوی در حاضر بود:کجا میریم اقا؟"
-یه غافلگیری برای برنده هاست!"
شوگا گفت وجیمین رو جلوی ون هل داد وخودش کنارش نشست،نگاه گیلبرت ناخوشنود بود اما چاره نداشت بجز اینکه با فاصله از جیمین بشینه وبه پسرخاله ها فضابده.
جیمین لبخند بزرگ وپاک نشدنی ای زده بود،از زمانی که بیرون گشته بود خیلی سال میگذشت واون نمیتونست جلوی خودش رو برای هیجانزده بودن بگیره،با سقلمه ی شوگا چشم از مناظر بیرون گرفت:چیه؟"
-اون کیه؟"وبه گیلبرت اشاره کرد.
-گفتم که مشاور منه...توی کارایی که تجربه ندارم کمکم میکنه
-چطوری میتونی به یه پسر هرمس اعتماد کنی؟"
-توازکجا...شوگا!توحق نداری ذهن مردمو بدون اینکه بدونن وبخوان بخونی!"
-وقتی پای خانواده ام درمیون باشه اینکارو میکنم...اون قابل اعتماد نیست!"
-چطوری میتونی راجب کسی که نمیشناسی قضاوت کنی؟"
-اون داره یچیزی رو مخفی میکنه!"
-چی؟"
-ذهنش...اونو قفل کرده!چرا باید اینکارو بکنه اگه چیزی برای قایم کردن نداره؟"
-تو نمیدونی چرا اون اینکارو کرده...قضاوتش نکن!"
شوگا نگاهی به چهره ی مطمئن جیمین کرد،هیچوقت نشده بود بهش هشداری رو بده وجیمین باهاش مخالفت کنه،نگاه مملو از شکی به گیلبرت انداخت.
ون مقابل یه کلوپ شبانه توقف کرد وهمگی پیاده شدن،گیلبرت به سرعت ولی نامحسوس جیمین رو کنار خودش کشید،چیزی که فقط شوگا متوجهش شد:اقا؟اینجا...چیکار میکنیم؟"
شوگا نگاه عاری از هر حالتی به پسر انداخت:مردم برای چی میان کلوپ؟اومدیم خستگی در کنیم"بعد از چند لحظه فریاد شادی همه بلند شد.ازورای اون فریادها شوگا گفت:مواد ممنوعه...مشروب میتونید بخورین ولی کسی حق مست کردن نداره!مفهومه؟"
-بله!"گروه داخل دویدن وجیمین وگیلبرت هم لابلای اونها داخل رفتن،شوگا نفسش رو بیرون داد وداخل شد،موزیک بلند بود ولی نه چیزی که نشه تحمل کرد،همه پرشور میجنبیدن،اونجا برعکس قلعه حس ازادی به شوگا میداد.
روی میز بزرگی که رزرو شده بود پیش بقیه نشست،همگی با نگاهی متفاوت سرگروهشون رو میدیدن،برای اولین بار اون شبیه یه مجسمه نبود،انگار میشد تصور کرد اون هم مثل هر نوجوون دیگه ای خوشگذروندن رو بلده:چیه؟"
شوگا تشر زد،جیمین خندید وانگشتش رو توی لپ شوگا فرو کرد:بیخیال شو!"
شوگا صورتش رو کنار کشید وبرای پیشخدمت دست تکون داد:من گرسنمه...شماها چی؟" وبه پسر گارسون نگاه کرد:چیزی میل دارین؟"
-بله...هوم یدونه از شماره ی ده وکوکتل هم میخوام"
-کوکتل قربان؟میشه کارت شناساییتونو ببینم؟"
شوگا کیف پولش رو بیرون کشیدو کارت شناسایی جعلیش رو در نهایت خونسردی به پسر داد واون لبخند زد:متاسفم...فقط باید مطمئن میشدم...شماره ده وکوکتل انجام میشه،بقیه چطور؟"
جیمین نگاهی به گیلبرت انداخت وگفت:منم یدونه از شماره ی سه میخوام...فقط سس مخصوص چیه؟"
-یه سس با ادویه وگیاهان وحشی معطر"
-اوه...پس سس رو هم میخوام"
-نوشیدنی چطور؟"
-من فقط یه اب گوجه فرنگی"ودوباره به گیلبرت نگاه کرد،پسر بزرگتر گفت:منم یه ژین(یاژن اسم یه مشروبه-ن)"
-البته"
وبعد دور شد،جیمین با هیجان اطراف رو نگاه میکرد،بقیه چون میخواستن برقصن ومشروب بخورن غذایی سفارش ندادن،هیچکس نمیخواست با سنگین شدن معده اش الکل باعث بالا اووردنش بشه ویه شب خوب رو خراب کنه.
بعضی ها رفتن تا برقصن واز بار یه چیزی بگیرن،بعضی های دیگه هم همونجا موندن وکمی از بشقاب های روی میز میوه خوردن وبه همه چیز نگاه کردن چون خسته بودن....میتونستن با دوستهاشون چت کنن وباهم حرف بزنن.
غذا ها سریع سرو شدن وهر سه نفر مشغول خوردن شدن،درکمال ناباوری جیمین درحال تقسیم غذاش با گیلبرت بود،گیلبرت برای اون تکه های گوشت بیشتر رو میذاشت،مراقب بود توی نور کم چیزی روی لباسش نریزه وکاملا سیر بشه.
شوگا درحالی که زیتون وکاهوی فرانسوی رو مجوید چشمهاش رو تنگ کرد واونا رو زیر نظر گرفت.
این خیلی شبیه چیزی بود که جیمین همیشه میخواست....یعنی ممکن بود اون انقدر ضایع این نیازش رو بروز داده باشه که گیلبرت خواسته باشه برای کمک اینطوری رفتار کنه؟
گیلبرت هیچ شباهتی به هادس نداشت،حتی شبیه پدر ها هم نبود،اما طوری مراقب جیمین بود واون رو نزدیک خودش نگهش میداشت که شوگا رو به یاد یه والد مینداخت.
از اینکه نتونه چیزی رو بفهمه وپیش بینی کنه متنفر بود،به خصوص اینکه اون چیز در رابطه با خانواده اش باشه.
کمی از کوکتلش نوشید،هیچوقت نفهمید جیمین چطور میتونه اب گوجه ی نفرت انگیز رو دوست داشته باشه.
گیلبرت حتی مثل یه بچه لب ولوچه ی جیمین رو هم تمیز میکرد!شوگا رسما کفری شده بود ومیخواست یه مشت توی صورت جذاب اون پسر هرمس بکوبه.
با تموم کردن غذا جیمین چیزی دم گوش پسر بزرگتر زمزمه کرد وگیلبرت انگار باهاش موافقت کرد وکمی بعد جیمین برای شوگا دست تکون داد ورفت تا کمی برقصه.
شوگا از رقص متنفر بود!
پس همونجا نشست وبا تکیه دادن سرش به عقب چشمهاش رو بست تا کمی استراحت کرده باشه،اگر پنج سال قبل بود امکان نداشت اینهمه صدا بذاره اون بخوابه اما مثل خیلی چیزهای دیگه به این هم عادت کرده بود.
توی پیست رقص جیمین وگیلبرت رقص من دراوردی ای مثل همه ی ادمای دیگه پیش گرفته بودن وجیمین نمیتونست از لبخند زدن دست بکشه.
بین لیزر وهوای غلیظ شده از دود گیلبرت هنوزم جذاب به نظر میرسید وجیمین به این فکر میکرد که واقعا درسته راجب پسر بزرگتر همچین فکری بکنه؟
سوال اصلی اما این بود که جیمین دیگه قادر به فکر کردن هست؟یا گیلبرت مثل یه مهره ی مار مرموز تمام وجودش رو تسخیر کرده وجیمین همیشه تشنه حالا داره سیراب میشه ولی حتی نمیدونست این اب هست یا نه!
ممکن بود کمی بعد که از نوشیدن دست بکشه متوجه بشه اون اصلا اب نبوده!شاید الکل یا شیره ی یه درخت بوده،یا شاید هم ابی نبوده که تشنگیش رو برطرف کنه....اگر گیلبرت مثل اب شور دریا یا مثل اب تلخ مرداب میبود چی؟
جیمین قادر نبود بهش فکر کنه...درحال حاضر تمام موجودیتش به گیلبرت وهمه ی کاری که اون پسر باهاش انجام میداد بسته شده بود،ازکی؟
خدامیدونه.
جیمین میتونست با خود گیلبرت راجب شک به خود گیلبرت حرف بزنه؟
احمقانه به نظر میرسید...اماتوی دنیای زیرورو شده ی جیمین دیگه نمیتونست به کس دیگه ای اعتماد کنه.
پیشونیش رو به سینه ی پهن مرد مقابلش تکیه داد وارزو کرد کاش پاندورا هیچوقت اون جعبه ارو باز نکرده بود.(پاندورا اولین زن افریده شده توسط خدایان بود که خدایان بهش جعبه ای رو میدن وهشدار میدن بازش نکنه اما پاندورا وسوسه میشه وجعبه ارو باز میکنه وبا اینکار محتویات جعبه که تمام احساسات وبیماری وفقرو...بوده ازاد میشه تنها امید که از همه فروتن تر بوده توی جعبه باقی میمونه-ن)
اینطوری الان جیمین مجبور نبود اینهمه احساس بد رو با خودش حمل کنه،چی میشد اگر زمان وزندگی همین لحظه ایست میکرد؟همین لحظه که گیلبرت عالی به نظر میرسید!
جیمین نفس عمیقی کشید بوی عطر شیرین وگرم گیلبرت با ته رنگی از بوی سیگار ریه اش رو پر کرد.
گیلبرت رو دوست داشت،مثل یه احمق،انگار اون یه ستاره ی سینما بودو جیمین یه طرفدار...گیلبرت رو مثل یه مرد دوست داشت اما اون احساس...
جیمین نمیتونست بفهمه چیه که انقدر روحش رو رنج میده وروانش رو تحت فشار میذاشت،مگه نه اینکه گیلبرت همون پناهگاهی بود که جیمین همیشه دنبالش میگشت؟
پس چه اتفاقی افتاده بود؟
نفسش رو بیرون داد:من خسته ام گیل!"
پسر بزرگتر پیشونیش رو بوسید:میخوای برگردیم قلعه؟"
-قلعه نه!"
-پس...میخوای ببرمت جایی که کسی نباشه؟"توی چشمهای خاکستری اون نیمف اشفته خیره شد وحس مالکیت باز بهش غلبه کرد،جیمین سر تکون داد:اره"
گیلبرت دست جیمین رو گرفت ودنبال خودش کشید:بذار به شوگا بگم..."
-لازم نیست!"تحکم گیلبرت هرفکر وایده ای از سمت جیمین رو مختل کرد ومطیعانه دنبالش راه افتاد.
شوگا با صدای یکی از پسرها چشمهاش رو باز کرد وبه ساعتش نگاه کرد:باید برگردیم"چشمهاش رو دنبال پسرخاله اش همه جا گردوند:جیمین کجاست؟"
-اون با مشاورش زودتر رفت...بهتون نگفت؟"
شوگا اخم کرد:نه...بیاین بریم"
وهمراه بیست نفر دیگه از کلوپ خارج شد،همه حال خوشی داشتن،اما شوگا احساس بدی داشت...خیلی بد!
درهمون زمان گیلبرت درحال تخلیه ی حس مالکیت خودش بود،جیمین انگار مست کرده باشه فقط قدرت به بازی گرفته شدن رو داشت وبه بوسه های اون مرد جواب میداد...اون جیمینی که از خودش سراغ داشت جایی توی ترس از دست دادن این پناهگاه تازه گم شده بود.
اون قابل اعتماد نیست
این جمله ی شوگا ازار دهنده بودو فکرش رو مشغول میکرد،نمیدونست چرا باید به شوگا اهمیت بده...پسرخاله اش هیچوقت بهش اهمیت نداده بود،هیچوقت توجه نکرده بود اون چه احساسی داره یا اینکه چی میخواد...چرا باید بهش اهمیت میداد؟
توی دنیای جدید وکاغذی جیمین فقط گیلبرت وجود داشت!
این کلیدی بود برای ازدست ندادن حمایت اون مرد.
توی قلعه شوگا داشت مواخذه میشد:اون کجاست؟!"شوگا اخم غلیظی کرده بود وپاش رو روی میز گذاشته بود،چهره اش خشمی رو بازتاب نمیداد اما حقیقت این بود که اون درحال لبریز شدن از خشم ونگرانی بود:این تو بودی که اون رو به مشاورسپردی هویا...ایده ی تو بود که دعوتش کنم تا باهام بیاد کلوپ"
جنا روی میز کوبید:برادر من زیر نظر تو بوده!"
شوگا ریشخندی زد:اشتباه نکن جنای عزیزم!من خیلی وقته از شما دور افتادم...هویا خواست که دور باشم...تو بودی که نزدیکش کار میکردی...توی این دوماه،چقدر بهش سرزدی؟چقدر چک کردی تا ببینی اوضاعش خوبه؟"
-تو خودت چیکار کردی که به خودت اجازه ی سرزنش من رو میدی؟"
-حداقل من وعده های غذاییم رو با اون میخورم،وقتی بهداری یا مشغول تعلیم دادن نباشم بهش سرمیزنم...هرکاری که بلد باشم رو برای بهتر بودنش انجام میدم...پس بله من سرزنشت میکنم وحتی بیشتر از اون من تو رو مقصر میدونم که برادرت رو رها کردی جنا مرسل!"
-مراقب حرف زدنت باش مین شوگا!"
-یاچی؟میدی نیروی ویژه و پشتیبانهای بلند پایه ی محفل من رو بخورن؟"
سرش رو نمایشی تکون داد:تلاشت رو بکن!من اینجا منتظر میشینم"هویا مداخله کرد:جر وبحث ومتهم کردن هم هیچ فایده ای نداره...گیلبرت ادم بدی نیست...اگر اونا باهمن من نگران نیستم شما هم بهتره مشکلتون رو حل کنید وتا فردا صبح صبر کنید تا برگردن"
جنا دندون هاش رو به هم فشرد:اگر برنگشتن؟"
شوگا فورا گفت:من میرم دنبالش!"وبی اونکه منتظر حرفی بشه بیرون رفت.
صبح روز بعد سرو کله ی گیلبرت پشت میز صبحانه پیدا شد ولی خبری از جیمین نبود،اون در جواب پرسش شوگا گفت که پسر جوونتر به خواب بیشتری نیاز داشته.
شوگا مثل همیشه با چشمهای عاری از احساس به مرد خیره شد و برخلاف میلش برای مشت کوبیدن به صورت گیلبرت برگشت سر جاش.
تمام بعد از ظهر هم خبری از جیمین نبود واین بیشتر شوگا رو ترغیب میکرد تا سراز کار گیلبرت دربیاره،اون پسر حس بدی بهش میداد اما شوگا خیلی پرمشغله شده بود، بالاخره اونا میتونستن ماموریت های خاص رو انجام بدن مثل راست وریس کردن گندهایی که فناناپذیر ها اون بالا میزدن.
به عنوان گروه ممتاز اونها انتخاب میکردن به کدوم ماموریت برن هیچکدوم ازاونها اسون نبود اما بالاخره حق انتخاب داشتن همیشه خوب بود اونا دوتا ماموریت رو انتخاب کردن،اولیش برای افرودیت (الهه ی عشق وزیبایی-ن)بود،شوگا این رو کاملابه دخترها سپرد نمیخواست اریز(خدای جنگ وهمسر افرودیت-ن)با دیدن لاس زدن های همسرش با پسر ها اونا رو پودر کنه،ماموریت بعدی برای خدای دیگه ای بود ....خدایی که شوگا خیلی ازش توی دوره ی خداییش نشنیده بود اما همون مقدار کم هم باعث میشد بخواد کاملا ازش دوری کنه ولی به هرحال چاره نبود جز اینکه یکی از گروه هارو رهبری کنه.
رو به پسرها کرد:خیلی خب،برای یه مدت باید دروازه هارو نگه دارید،منظورم هر دروازه ای نیست."
-اسکورت هم میکنیم؟"
-البته...من نمیتونم اسکورت کنم چون باید یه خون خدا اونجا باشه،اما دونفررو خودش انتخاب میکنه،اگه انتخاب شدین یادتون باشه،از هرا(الهه ی ازدواج وخانواده همسر زئوس-ن)هیچ حرفی نمیزنید،اگر سوال کرد جواب میدید وهیچ سوالی...تاکید میکنم هیچ سوالی ازش نپرسید."
یکی از پسرها اسلحه هاش رو چک کرد وگفت:من فکر نمیکردم هرکول هم خدا باشه!منظورم اینه که...خب اون یه قهرمان عصر طلایی نبود؟!"
شوگا با تاسف بهش نگاه کرد:اینجوری نیست که فقط خدا بدنیا بیای وخدا بشی،یه قهرمان هم میتونه خدا بشه،اگر یه کار واقعا بزرگ انجام بده اونوقت خدایان بهش یه ارزو میدن،اون ارزو میتونه هرچیزی باشه،حتی خدا شدن!
هرکول میخواست اینطوری به هیبی(الهه ی جوانی-ن)برسه وقبول کرد."
-بهش رسید؟"
-نه"
-پس چرا...."
-انقدر سوال نپرس وتن لشت رو تکون بده باید بریم!"
به همراه کل گروه از خوابگاه بیرون رفت واز راهروها عبور کرد وبه دروازه ی اهنی رسید،نفس عمیقی کشید وورق مهر خوره ی ماموریت رو به نگهبان ارائه داد:شوگا!"
با صدای هویا برگشت واخم کرد.
هویا به همراه جیمین که به نظر اونهم برای ماموریت اماده شده بود نزدیک شد:چه خبره؟"
هویا لبخند زد:تو یه ماموریت دیگه داری شوگا"
اخم های شوگا باز شد وبه کمربند اسلحه اش چنگ زد:کجا؟"
هویا به گروه شوگا نگاه کرد:توضیح میدم...شما برین!"
گروه بی توجه منتظر دستور شوگا موندن،پسر موخاکستری اه کشید:بسیارخب...شما برید اونجا،نکاتی که گفتم رو خوب به خاطر داشته باشین و...نمیرین!این یه دستوره"
-بله قربان!"وگروه به تندی از دروازه عبور کرد.
شوگا دست به سینه به سمت هویا وجیمین برگشت:خب؟"
-باید برین به المپ"
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
