مامان

121 41 0
                                    

-با این وضع میمیری!"صدای بلند سیلی توی اتاق پیچید وبعد هق هق ضعیف.
زن قد بلند اخم ظریفی کرد وبازوی پسر بچه ای رو گرفت که به سختی سعی داشت جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره،موهای سیاهش صورتش رو قاب گرفته بود،جثه کوچیکی داشت وپابرهنه بود،لباسهاش برخلاف زن کهنه به نظر میرسید وحتی سوراخ های عجیبی روشون وجود داشت،بیشتراز پنج-شش سال سن نداشت:دوباره!"
زن پسرک رو جلو هل داد،پسر کوچولو هق هق های خفه ای میکرد وبه سختی تلاش میکرد یه حفاظ بسازه ونگهش داره اما اون حفاظ انرژی زیادی میبرد وپسرکوچولو اونهمه انرژی نداشت به ویژه که تمرین طولانی تمام انرژیش رو تحلیل برده بود،زن جوون از کف دستش یه گلوله ی کوچیک نورانی پرتاب کرد وهمون برای درهم شکسته شدن حفاظ کافی بودن.
زن ابرویی بالا انداخت وچیزی رو برداشت وقدم زنان به سمت پسرکوچولو رفت:باید قوی بشی،باید درد ساختن یه حفاظ رو تحمل کنی تا هرا نتونه تورو بگیره...اگر اون بگیرتت تورو به تارتاروس میفرسته....اونجا یه عالمه اتیش هست واونوقت مجبور میشی درد سوختن رو تحمل کنی،هرروز وهرثانیه...میدونی اون چطور دردیه؟"
پسربچه گوشه ی اتاق مچاله شد:ببخشید،ببخشید....بهتر انجامش میدم...قول میدم...لطفا،لطفا..."
-هرا به خواهشات گوش نمیده!"
وبعد وسیله ی توی دستش رو به رون پای پسر کوچولو چسبوند،صدای جیز خفیف وجیغ پسر بچه همراه با بوی پارچه وگوشت سوخته:مامان!"پسربچه با التماس جیغ کشید وبعد زن رهاش کرد:دفعه ی بعد بهتر انجامش بده،به مامان قول میدی پسرکم؟"پسرکوچولو درحالی که اشکهاش رو صورت کوچیکش میریخت سرتکون داد،زن موهای براق وسیاهش رو نوازش کرد:افرین،شوگای شیرینم،توباید باعث بشی من وزئوس بهت افتخار کنیم...حالا لباسات رو عوض کن وبرای ناهاراماده شو."
زن از اتاق بیرون رفت.
جیمین خودش رو توی راهرو مخفی کرد،خیلی خوب اون صورت رو به یاد داشت با ناباوری زمزمه کرد:خاله ماری!"
بعد زا مطمئن شدن ازاینکه خاله اش دور شده وارد اتاقی شد که تا چند لحظه ی قبل از لای درش همه چیز رو دیده بود،شوگا کوچولو هنوز گوشه اتاق مچاله شده بود گریه میکرد،جیمین جلوش زانو زد:هی!"پسرکوچولو ترسید وبالا پرید،جیمین سعی کرد ارومش کنه:چیزی نیست...من نمیخوام اذیتت کنم"بعد با انزجار به سوختگی تازه نگاه کرد،شوگا همچنان با ترس بهش خیره بود،جیمین لبخند زد:چیزی نیست کوچولو...لازم نیست از من بترسی،من میخوام کمکت کنم باشه؟اسم من جیمینه"
شوگا پلک زد ودرحالی که هق هق میکرد گفت:شوگا"جیمین لبخند زد:چه اسم قشنگی!حالا میذاری کمکت کنم؟"دستهاش رو باز کرد،نمیدونست اینکه توی ذهن شوگا از یه خاطره مراقبت کنه چه فایده ای میتونه داشته باشه اما میدونست اگرشوگای شش ساله ارو به حال خودش بذاره حتما ازناراحتی میمیره!
شوگا با تردید خودش رو به سمت جیمین کشید وتقریبا توی اغوشش فرو رفت،جیمین گفت:خیلی درد میکنه؟نمیتونی راه بری؟"
شوگا به میز اشاره کرد:باید بهش پماد بزنم"جیمین سرتکون داد وبدن گرم وکوچیک پسر رو بلند کرد،شوگا ریزه نقش بود،جیمین خیلی خوب به خاطر داشت که اون چقدر نسبت به یه بچه ی شش ساله ضعف عضلانی داشت اما با این وجود بازم هوای جیمین وجنا رو داشت،شوگا رو روی پای خودش نشوندوخیلی اروم پماد رو روی زخم زد،شوگا دندون هاش رو قفل کرد تا جیغ نکشه،جیمین با دست دیگه اش پشتش رو نوازش کرد:الان تموم میشه"
بعد با باند روش رو بست،شوگا با چشمهای سیاهش بهش خیره بود:منم یه پسرخاله دارم که اسمش جیمینه...اونم موهای زرد وچشمای خاکستری داره"
جیمین لبخند زد:واقعا؟اون چطوریه؟"
-قد کوتاه"
جیمین مطمئن نبود بخنده یا اخم کنه:فقط همین؟"
شوگا اشکهاش رو پاک کرد:اون بانمکه،دوستدارم مراقبش باشم چون همیشه خودشو توی دردسرمیندازه وسنگارو برمیداره ولیس میزنه...اینکارش حال به هم زنه ولی خاله میران میگه این بخاطر اینه که اون پسر هادسه..."بعد با وحشت جولی دهنش رو گرفت،جیمین با تعجب نگاهش کرد:چیشده؟"
-من نباید میگفتم...تو به محفل میگی؟!"
جیمین سعی کرد ارومش کنه:هی...اشکال نداره...من یه خون خدام باشه؟ازچیزی نترس"
شوگا پلک زد واز روی پای جیمین پایین اومد وشروع به عوض کردن لباسهاش کرد وجیمین متوجه شد این اولنی سوختگی ای نیست که اون روی پاش داره،بعدازاینکه شوگا لباس پوشید از توی گنجه گوشت اهوی نمک سود شده ی خشک بیرون اوورد وبه سمت اتشدان رفت:میشه کمک کنید؟"
جیمین سرتکون داد وشوگا رو بلند کرد تا گوشت رو توی اتیش بندازه وشنید که اون داره اسم زئوس رو زمزمه میکنه:این برای زئوسه؟"(توی یونان وقتی میخواستن به یه خدا غذا وخوراکی پیشکش کنن اونا رو به نیت اون خدای مورد نظرمینداختن توی اتیش-ن)
شوگا با لبخند ادامسی بزرگی سرتکون داد:اون بابامه!"با افتخار وغرور زیادی این رو گفت وبعد ادامه داد:مامان میگه اون گوشت اهو دوستداره منم اینکارو میکنم تا من رو یادش نره،چون اون یه خداست یه عالمه کار داره واز اسمون همه جارونگاه میکنه ومنم خیلی ریزه میزه ام وممکنه من رو نبینه ویادش بره برای همینم من همیشه براش گوشت اهو میفرستم تا فراموشم نکنه."
-پس واقعا دوستش داری؟!"
-اون بابامه!"شوگا طوری گفت انگار این برای توجیح همه چیز کافی بود.
وبعد دوباره خندید:من باید برم تا برای ناهار دیر نکنم،برای اینکه کمکم کردین ممنونم اقا،امیدوارم جیمینی هم وقتی بزرگ شد مثل شما بشه."وبعد لنگ زنان بیرون دوید.
جیمین با ناباوری اونجا ایستاده بود قبل از اینکه همه چیز اطرافش شروع به تغییر کنه وجیمین متوجه شد شوگا داره خاطره ی دیگه ای رو به یاد میاره.
اینبار اون توی یه مکان اشنا تر بود،محسور با دیوارهای مرمری خون الود،اتشدانها گوشه های تالار میسوخت وسکوت مرگباری حکم فرما بود،جیمین با صدای قدم های سنگین کسی که درحال نزدیک شدن بود به سرعت اولین جایی که دید قایم شد،هنوز حلاجی نکرده بود اینجا چیکار میکنه!
کسی وارد تالار شد،جیمین کمی بعد صدای جیرینگ جیرینگ منزجر کننده ای شنید لازم نبود حتی نگاه کنه،همین حالا هم میدونست اونا صدای چی هستن:تو باید یه مازوخیسم باشی پسر"مردی این رو گفت.
جیمین گردن کشید تا ببینه،به سرعت چشمهاش گشاد شدن،روی تنها صندلی فلزی وناراحت تالار پسر لاغراندامی با موهای سیاه رنگ با زنجیرهای طلایی بسته شده بود،یکی از چشمهاش از ورم بسته شده بود لبهای ورم کرده اش خون الود بودن،روی سرتاسر بدنش از زهر وفلز داغ سوختگی هایی به چشم میخورد ودوتا از انگشتهای دست چپش بدون ناخن بودن....جیمین حس کرد بالا میاره،دستش رو جلوی دهنش نگه داشت.
مرد با بطری کوچیکی حاوی محلول بنفش رنگی نزدیک شد:چرا فقط نمیگی اخرین افیوتاروس کجاست؟!(افیوتاروس یه موجود جادوییه نیمه گاو نیمه ماهی اگه یه نیمه خدا احشای جوونور رو قربانی بکنه قدرت کشتن خدایان رو بدست میاره-ن)
شوگا روی صندلی خودش رو بالا کشید وبه سختی سرش رو بالا اوورد،با صدای دورگه شده اش غرید:فقط منو بکش"
مرد نیشخند زد ودرحالی که یه سرنگ بدون سوزن رو پر میکرد نیشخند زد:اونطوری که اصلا جالب نیست"
سرنگ رو به شوگا نزدیک کرد وجیمین چشمهاش رو بست،وکمی بعد فریاد بلند پسر بزرگتر گوشش رو پر کرد.جیمین چشمهاش رو بسته نگه داشت ونفسهای عمیق کشید تا اشفتگیش رو اروم کنه،به خودش یاداوری کرد همه ی اینا توی گذشته اتفاق افتاده وشوگا الان بخاطر یه سرماخوردگی بد داره استراحت میکنه.
وقتی چشمهاش رو باز کرد تقریبا وحشت کرد،محیط تنگ وخفه ای بود با فاصله چند اینچ یه دیوار رو به روش ویکی هم پشت سرش بود،با صدای سرفه های خشکی سرش رو چرخوند ونفسش رو حبس کرد:شوگا..."
پسر بزرگتر درگیر تر از اونی بود که چیزی بشنوه،دوباره بسته شده بود اما اینبار زنجیرها دستهاش رو بالا نگه داشته بودن،موهاش هنوز همون رنگ سیاه واشنا رو داشت.
جیمین اب دهنش رو قورت داد،این احتمالا دیوار کاخ زئوس بود،اگر هنوز شوگا موهای سیاهرنگش رو داشت پس هنوز همون پسری بود که جیمین تمام بچگیش میشناخت با صدای همهمه ای از افکارش دست کشید:دارم بهت میگم زئوس پیدا کردن اون حرومزاده ارو فراموش کن!اون مرده!"جیمین صدای قدرتمندترین الهه ارو تشخیص داد.
-تو به من نمیگی چیکار کنم...همه ی چیزی که باید بدونی اینه که اگر بفهمم تو توی این قضیه دست داشتی درس عبرت بقیه میشی!
جیمین میتونست لبخند درخشان شوگا رو ببینه،به شکل دیوانه واری اون هنوز به پدرش باور داشت...این باور چشم بسته توی بدترین شرایط برای جیمین رو یاد یه نفر مینداخت....خودش!
نفس عمیقی کشید و منتظر شد.
کمی بعد صدای چند نفر که راه میرفتن رو شنید:سرورم؟"
-امیدوارم کارت واقعا مهم باشه"
-مهمونتون..."
-هدایتش کنید داخل"
کمی بعد دوباره یه مکالمه شروع شد:میدونستم زن باهوشی هستی اما فکر نمیکردم بتونی همسر من وبهترین ساحرهای قلعه ارو فریب بدی"
-اینطوری بدنیا اومدم عزیزم،چه میشه کرد؟"
جیمین یخ زد،این صدا رو به خوبی میشناخت،قبل ازاینکه به خودش جرئت بده باور کنه زمزمه ی شوگا رو شنید:مامان!"به شکل عجیبی خوشحال به نظر میرسید.
زئوس پرسید:چطور؟"
-فقط با ماری سرگرمشون کردم تا وقت بخرم وچند تایی هم که تصمیم گرفتن دنبالم بیان رو پیش اون سه تا بچه فرستادم....به هرحال اونام باید یادبگیرن چطوری مراقب خودشون باشن...هرچند فکر نمیکنم هنوز همونجای قبلی بوده باشن جاشونو تغییر دادن...حالا تو بهم بگو،چی باعث میشه انقدر حریصانه دنبال پسرت باشی؟!فکر نمیکردم یه فانی برات انقدر مهم باشه که براش انقدر مایه بذاری!"
-نیست...اون پسرمنه این درسته ولی من باید به هرا بفهمونم نمیتونه هروقتی که بخواد وهرطوری که بخواد با من بازی کنه....چیزی که مال منه توی قلمرو منه خودم دربارش تصمیم میگیرم این شامل قلبم وپسرم هم میشه."
-پس یه جورایی قضیه ی تلافیه؟"
-شاید...حالا تو بهم بگو میران....چی باعث میشه یه مادر انقدر با پسرش بی رحم باشه؟!"
-بستگی داره به اینکه تو هیچوقت یه بچه ارو به عنوان بچه ی خودت ببینی....تو میدونی من هیچوقت نمیتونستم یه مادر باشم،این چیزی نبود که بهم بخوره،هر دردی که اون متحمل میشد بازتابی از دردی بود که من با دیدنش میکشیدم وبخش دیگه اش هم به این خاطر بود که نمیتونستم فقط بکشمش...از همون اول تو به شکل احمقانه ای جلوی من رو میگرفتی."
-سنگدلیت قابل تحسینه.....فقط برو!"
-هرطور که بخوای!"
بعد از مکث کوتاهی میران دوباره گفت:میدونی شاید من سنگدل بودم اما حداقل با اون بچه روراست بودم....ته تهش میدونست ازش متنفرم،اما تو...اون بچه ارو نابود کردی زئوس...هربار نجاتش دادی ونذاشتی بمیره واون باور کرد دوستش داری همونطوری که اون دوستت داره...ولی فکر کن،چی میشه اگر بفهمه تمام این مدت از نقشه های همسرت خبر داشتی تمام مدت شکنجه اش توی قلعه خبر داشتی و هیچ کاری براش نکردی؟!اونم فقط چون فکر میکردی بخاطر ترس از توام که شده کسی جرئت نمیکنه پسرت رو بکشه!وهمین برات کافی بود"
-فکر کنم قرار بود بری!"
جیمین جلوی دهنش رو پوشوند،حتی نمیخواست برگرده تا واکنش شوگا رو ببینه،الان فقط میخواست بره بیرون...مهم نبود این یه خاطره ی لعنتیه جیمین میخواست بره بیرون،دستهاش رو پایین اوورد ومشت کرد وبعد اون دوباره روی صندلیش توی درمانگاه نشسته بود،بدون اینکه متوجهش باشه گریه میکرد،شوگا اخم کرده بود وصورتش از عرق برق میزد،جیمین به سختی اب دهنش رو قورت داد وحوله ی روی پیشونی شوگا رو عوض کرد.
راهی که باید میرفت خیلی سخت تر از چیزی بودکه فکر میکرد،حتی اگر قدمهاش رو به اندازه ی یک اینچ کج میذاشت عزیز ترین فرد زندگیش خیلی بد اسیب میدید واون نمیتونست مطمئن باشه اینبار فقط رنگ موهاش عوض میشه.
لبهاش رو خیس کرد:درست میشه...قول میدم"
 
 
 

IchorWhere stories live. Discover now