سوگند

147 48 0
                                        

 
وقتی جیمین سرش رو از روی دستهاش برداشت وچشمهای پف کرده از خوابش رو مالید شوگا نشسته بود وبا چهره ای که نمیشد هیچ احساسی رو ازش خوند نگاهش میکرد:هی...بهتری؟"
شوگا چیزی نگفت،سینی صبحانه ارو جلو کشید ظرف پلاستیکی دردار فرنی رو برداشت ودرش رو باز کرد،با احتیاط دارچین روش رو جدا کرد وروی دستمال ریخت وبعد ظرف رو با یکی از قاشق ها جلوی جیمین گذاشت وخودش هم مشغول خوردن نون خمیر ترش مارمالاد زده شده اش با شیرعسل گرم شد.
جیمین پلک زد،اون عاشق فرنی بود،شوگا این رو یادش بود حتی با وجود اینکه مریض بود،جیمین از دارچین روی فرنی متنفر بود!شوگا این رو هم یادش بود.
ظرف فرنی وقاشق رو برداشت،حس میکرد چیزی به گلوش فشار میاره،چشمهاش پراز اشک شد،اولین قاشق رو از فرنی خورد،همزمان اشکهاش شروع به چکیدن کرد،چی میشد اگر جیمین اون موقع ها بزرگتر بود؟
میتونست از شوگا مراقبت کنه....درست مثل وقتی که از شوگا کوچولوی خاطرات مراقبت کرده بود وحتی میتونست اجازه نده کسی شوگا رو ازار بده.
قاشق بعدی رو خورد واز کنار بغضش ردش کرد وقورتش داد.
شوگا همچنان سرگرم خوردن بود جیمین ظرف پلاستیکی رو کنار گذاشت وپشت سرشوگا نشست وقبل ازاینکه پسر بزرگتر بپرسه داره چیکار میکنه از پشت بغلش کرد:جیمین..."شوگا با خستگی نالید،اون مریض بود وتازه تبش قطع شده بود واقعا حوصله سروکله زدن با یه عاشق رمانتیک رو نداشت به علاوه واقعا گرسنه بود واینطور فشرده شدن توسط یه نفر دیگه دسترسیش به صبحانه اش رو سخت میکرد واون واقعا میخواست بهش اعتراض کنه.
اما این قبل از این بود که روی شونه اش خیس بشه،اه کشید واروم ودلگرم کننده روی دست پسر کوچیکتر زد که روی شکم شوگا به هم قفل شده بودن وبعد به خوردنش ادامه داد.
به هرحال شوگا احمق نبود،میدونست جیمین چیکار کرده وچی دیده،با اینکه خودش هیچوقت نتونست برای همه ی اون اتفاقات گریه کنه اما اجازه داد جیمین گریه کنه وخودش رو اروم کنه.
تقریبا نیمی از نونش رو خورده بود که سروکله ی هویا پیدا شد وبا دیدن اون پسرها توی اون وضعیت جا خورد:اوه...فکر کنم...زمان خوبی برای ملاقات نیومدم"
شوگا سرتکون داد ودرحالی که لقمه اش رو قورت میداد گفت:نه...اگه نخوای خوردن من رو متوقف کنی مشکلی نیست مرد"هویا لبخند زد وجای جیمین نشست پسر کوچکتر از بیخوابی توی همون ژست ناراحت از گریه خوابش برده بود وسرش رو به پشت شوگا تکیه داده بود.
-خوابش برده نه؟یه گربه ی تنبله...همه جا میتونه بخوابه"
شوگا اهی کشید وکمی دیگه شیر عسل خورد وبا بی حرکت ترین حالتی که میتونست توی دستمال فین کرد:خب...چخبر؟"
هویا شونه بالا انداخت:نیومدم خبری بدم...فقط میخواستم مطمئن بشم همه چیز مرتبه"
شوگا سرش رو چرخوند وسعی کرد از گوشه ی چشم جیمین رو ببینه:اره...فقط یه نفر فوضولی کرد وچیزای بدی توی مغزم دید وحالا داره خودشو تو اشکهاش غرق میکنه!"
هویا شونه بالا انداخت:نمیتونی سرزنشش کنی"
شوگا به ساحر چشم غره رفت:تنها چیزی که نمیتونم انجام بدم فهمیدن این مساله است که تو چرا داری از اون دفاع میکنی؟"
هویا لبخند زد:چه من دفاع بکنم چه نکنم...فرقی نمیکنه تو اخرش مجبوری قبولش کنی ودراون صورت اون باید همه چیز رو درباره ی تو بدونی"
-چرا فکر میکنی قبول میکنم؟"
-به همون دلیلی که تا الان پسش نزدی"
شوگا اه کشید،فقط اگه ساحر پیر از سوگند احمقانه ای که خورده بود خبر داشت....نون خمیر ترش رو تموم کرد وشیر رو کاملا سرکشید،هویا رفته بود.
شوگا خیلی اروم قفل دستهای پسر کوچکتر رو باز کرد وبا احتیاط روی تخت خوابوندش وخودش از روی تخت پایین اومد وروی پسرخاله اش رو پوشوند.
وبعد برگشت تا از بهداری بیرون بره که پرستار جلوش رو گرفت:فکر کردی کجاداری میری مرد جوون؟"
شوگا پلک زد:خوابگاه؟!"
پرستار سرتکون داد:نه تا وقتی که من مرخصت کنم...تو دیشب تقریبا تشنج کرده بودی والان تا وقتی کاملا خوب نشی نمیتونم اجازه بدم هیچ جایی بری"
شوگا نالید:اما من باید دوش بگیرم"
پرستار انگشتهاش رو تکون داد ودرها ی کمد انتهاش بهداری باز شد وحوله وشامپوی نویی پرواز کنان به سمت شوگا اومد وپسر موخاکستری قبل از اینکه اونا به صورتش برخورد کنن گرفتشون،پرستار به پشت سرش اشاره کرد:اون راهروی باریک رو ادامه بده وبه حمام میرسی....میتونی از جکوزی هم استفاده کنی"
شوگا نفسش رو بیرون فوت کرد:بسیار خب...ممنون"
وبه سرعت توی راهروی پشر ایستگاه پرستاری ناپدید شد.
بعد از یه دوش سریع وپوشیدن لباس های راحتی مخصوص بهداری درحالی که موهای خاکستریش رو خشک میکرد کنار تختش ایستاد،جیمین به پهلو خوابیده بود وتوی خودش جمع شده بود،لپ هاش کمی برجسته شده بودن واون رو کوچکتر از سنش نشون میدادن،شوگا لبخند کمی زد وبعد به خودش اومد وسرتکون داد ورفت تا حوله ارو یه جایی گم وگور کنه.
وقتی برگشت خشک شد وچشمهاش با خشم درخشید:خیلی خب فقط این چه کوفتیه؟"
پسر قد بلندی که کنار تخت ایستاده بود وموهای طلایی پسرخاله اش رو نوازش میکرد برگشت،با دیدن شوگا اب دهنش رو قورت داد،هیچ راهی نبود که با این پسر موخاکستری زئوس بشه مصالحه کرد:من...."
شوگا دستهاش رو جلوی سینه اش به هم قفل کردومنتظر شد پسر بهانه اش رو رو کنه تا همونجا تمام هوا رو از ریه هاش بیرون بکشه،پسر پلک زد:من اینجا ماموریت دارم"
شوگا با اشتیاقی نمایشی ابروهاش رو بالا برد:ماموریت؟!اوه..."بعد چهره اش بی حس شد:شوخیت گرفته؟!فکر کنم اخرین بارواضح ومشخص بهت گفتم که گورت رو برای همیشه گم کنی والان اون همیشه تموم نشده پس فقط کنجکاوم بدونم چقدر احمق میتونی باشی که برگشتی پسرهرمس؟!"
گیلبرت سرتکون داد:ببین مرد من اشتباه کردم وقبولش دارم اما باور کن همه چیز درباره ی من توی این مدت عوض شده...به علاوه من واقعا ماموریت دارم"
-فکر کن باور کردم اما بازم این بودنت اینجا رو توجیح نمیکنه...گیرم که ماموریت کوفتی ای چیزی داشته باشی بالا سر جیمین چه غلطی میکنی؟!"
-من....من...دلم براش تنگ شده بود"
شوگا اه کشید:خیلی خب دیگه واقعا خسته ام کردی"چشمهاش رو به اطراف گردوند وبا دیدن یه پنجره ی سایز مناسب سرتکون داد وبا اشاره انگشت بازش کرد بعد یه تند باد کوچیک احضار کرد تا اون پسر اعصاب خرد کن رو از پنجره بیرون ببره،گیلبرت انقدر شوکه شد که خیلی دیر یادش افتاد فریاد بکشه اما دیر بود ونمیتونست هیچکاری دربرابر بیرون پرت شدنش بکنه.
جیمین از صدای داد از خواب پریده بود و وحشت زده شده بود،اون عمیقا خوابیده بود وبعد یه فریاد بلند شنیده بود وبدترین ها به فکرش راه پیدا کرده بود وهمه ی اونها هم به اذیت شدن ودرد کشیدن شوگا منتهی میشدن،هنوز مغزش نیمه خواب بود وداشت به این فکر میکرد که شوگا رو دوباره بردن تا شکنجه بدن یا توی دیوار ببندن شایدم اون داره شعی میکنه از جیمین محافظت کنه.
همونطور نیمه خواب از تخت بیرون اومد وتقریبا تا نیمه ی راهروی بهداری دوید که کسی صداش زد:جیمینی؟!"
جیمین پلک زد محال بود اون صدای عمیق رو نشناسه حتی با اینکه از گلودرد گرفته بود به سرعت برگشت وبا دیدن شوگا توی لباسهای بهداری وموهای خاکستری نمدار خواب از سرش پرید،وحشتش فرو کش کرد اما به هرحال باعث نشد افکار بی ربطش رو فراموش کنه.
شوگا با نگاهی که رنگ تعجب داشت نگاهش میکرد،اون فقط داشت از بیرون پرت کردن اون عوضی لذت میبرد که یه پسرکیوت با موهای اشفته ی طلایی تلو تلو خوران از تخت بلند شده بود وشروع به دویدن کرده بود.
جیمین نالید:شوگا!"وبا سر به سمت پسر بزرگتر دوید واز اویزون شد:تو زنده ای"
شوگا با احتیاط پشت جیمین رو نوازش کرد:اره خب...من یکم زیادی به این زندگی بند کردم...کجا داشتی میرفتی؟"
جیمین سرش رو بالا اوورد وبا چشمهای پف الود نگاهش کرد:کسی نیومد بخواد تورو ببره؟تو...اینجایی؟!"
شوگا نفسش رو بیرون داد:فکر کنم هنوز خواب الویی جیمینی"
جیمین که تقریبا اروم شده بود دوباره به شدت شروع به گریه کرد،شوگا با کلافکی اون رو از خودش فاصله داد:چته؟!"
جیمین هق هق کرد:تو...منو...جی...می...نی...صدا...ک..کردی!"
واشکهای بیشتری روی صورتش ریختن.
-استیکس مقدس....من همیشه تورو جیمینی صدا میکردم،چرا الان براش گریه میکنی؟!"
-نه...ازوقتی بهت اعتراف کردم...اینکارو نکردی!"
-خب الان میخوای دیگه صدات نکنم؟"
جیمین دوباره به پسر موخاکستریش چسبید:نه!!!حق نداری دیگه صدام نکنی!"
شوگا نالید:فقط بهم بگو الان چی باعث میشه دیگه گریه نکنی؟!"
جیمین بینیش رو بالا کشید:چرا برات مهمه؟"
شوگا میتونست سرش رو توی دیوار بکوبه،جیمین شبیه یه بچه ی بهانه گیر شده بود،سعی کرد ارامشش رو حفظ کنه:ببین،من همیشه به تو اهمیت دادم شاید نه به روشی که بقیه اینکارو میکنن ولی...به روشی که بلد بودم،پس چرا تعجب میکنی؟"
جیمین با تیله های خاکستری که با رنگ سرخ احاطه شده بودن به پسرخاله اش نگاه کرد ومنتظر توضیح شد،شوگا دستهاش رو مقابل سینه اش گره کرد:اینکه تو به من اعتراف کردی چیزی رو عوض نمیکنه جیمینی...ممکنه من ازت عصبانی باشم اما نمیتونم ازت متنفر باشم،صادقانه فکر نمیکنم با وجود ظاهر وخصوصیات تو کسی بتونه ازت متنفر باشه...هرچند دلایل من بیشتر از یه صورت بانمک ویه لبخند شیرینه،اما به هرحال من هیچوقت از تو بدم نیومده فقط یه مدت ازت عصبانی بودم...ولی الان میتونم درک کنم که تو هنوز نمیتونی خیلی چیزا رو درک کنی وبه موقعش خودت قسم رو پس میگیری"
جیمین اب دهنش رو قورت داد:تو...من رو دوست نداری؟"
-همین الان گفتم که دارم،جیمینی"
-نه...منظورم به عنوان یه شریکه"
شوگا چشم چرخوند:جیمین..."
پسر کوچکتر حرفش رو قطع کرد:فقط بهم بگو...اره یانه؟"
شوگا سکوت کرد،جیمین دوباره بینیش رو بالا کشید وبه این اهمیتی نداد که این اصلا رمانتیک نیست:چرا نمیتونی بهم جواب بدی؟بخاطر این نیست که قسمت رو میشکنه؟!تو منو دوستداری شوگا...هنوز...هنوز بهم اعتماد نداری؟!"
-جیمین من..."
-چرا نمیتونی فقط بهم اعتماد کنی؟من زئوس نیستم یا..یا حتی خاله ماری...من همیشه اونجا بودم شوگا،همیشه حتی اگر ازم کاری برنمی اومده بخاطر ترس یا منافع خودم تنهات نذاشتم،چرا نمیتونی باور کنی که من ممکنه فرق داشته باشم؟"
شوگا حس کرد چیزی درونش فشرده میشه،جیمین مثل یه بچه اونجا ایستاده بود وگریه میکرد انگار که پدر ومادرش رو رهاش کردن.
جیمین هق هق کرد:من...دوست..دارم"
وکف دستش رو به چشمش فشرد،واقعا احساس بدی داشت،اگر شوگا دوسش نداشت نمیدونست باید چیکار کنه،تمام زندگیش کنار اون پسر موخاکستری گذشته بود وتوسط اون دوست داشته شده بود اگر شوگا نمیخواست عشقی که بهش نیاز داره ارو بهش بده جیمین نمیتونست از فرد دیگه ای اون عشق رو دریافت کنه.
دستی که روی چشمش رو بود فشرده شد،از پشت پرده ی اشک تصویر موج دار شوگا رو دید،فاصله اشون خیلی کم بود:جیمینی"شوگا صورت کوچیک پسرموطلایی رو قاب گرفت ویه بوسه ی خیلی خیلی کوتاه روی لبهای صورتی وبرجسته اش زد:من دوستدارم جیمینی...بهم یکم زمان بده....باشه؟"
جیمین شوکه اونجا ایستاده بود،حالا خیلی هم مطمئن نبود این چیزیه که میخواد،اگر قرار بود همیشه اینطوری قلبش بتپه:شو..گا"
پسر بزرگتر شاید یکم خندید:بیا مرتبت کنیم"
واون رو کشید ،خودش روی تخت نشست وچندتا دستمال کاغذی بیرون کشید،جیمین رو کشید تا بین پاهاش قرار بگیره وشروع به پاک کردن صورتش کرد:استیکس مقدس!چقدر اب داری پشت اون تیله هات!من عاشق یه بچه شدم!...میبینی؟حتی توی عشق هم عجیب غریبم به هرحال...فکر نکن همه ی این قضایا باعث میشه ازت بخاطر سرک کشیدن بی اجازه توی خاطراتم بگذرم تو بدجوری توی دردسر افتادی جیمین مرسل"
جیمین فقط یه لبخند بزرگ زد که چشمهاش رو ناپدید کرد:قبوله!"
شوگا موهاش رو به هم ریخت:فقط بایدیه چیزی رو بهت بگم"
جیمین چشمهاش رو گرد کرد:چی؟!"
منتظر بود شوگا بزنه زیر همه چیز وبگه فقط داشته بخاطر بوسیده شدنش جلوی گروهش انتقام میگرفته حتی اماده بود دوباره گریه کنه.
شوگا اخم کرد وکمی جا به جا شد:یه چیزیه که منم همین چند دقیقه ی قبل فهمیدم..پس فکر نکن ازت مخفی کردم"
-میگی چیشده یا نه؟!"
-گیلبرت توی قلعه است"
جیمین خشک شد:چی؟!"
شوگا اه کشید:گفت بهش اینجاماموریت دادن من نمیدونم راست میگه یا نه اما به هرحال از اون پنجره پرتش کردم بیرون...اگه ماموریت داشته باشه پس دوباره برگشته تو...فقط میخواستم بدونی و..."
انگشتش رو تهدید امیز توی صورت جیمین تکون داد:اگر اتفاقی بین شما بیوفته...حالا هرچی باور کن اهمیتی نمیدم تقصیر کی بوده یا تصادف بوده یا هرکوفت دیگه قسم میخورم تا ابد ازت فاصله بگیرم جیمین...میدونی که اگر کاری رو بخوام انجامش میدم"
جیمین اب دهنش رو قورت داد،با وجود اینکه هنوز هیچکاری نکرده بود اما ترسیده بود،شوگا تقریبا هیچوقت اینطوری با نگاه یخی وسرد ولحن برنده اش با جیمین حرف نمیزد پس فقط سر تکون داد،شوگا انگشتش رو پایین اوورد ودرحالی که موهای جیمین رو به هم میریخت لبخند کجی زد:پسر خوب"
 
 
 

IchorWhere stories live. Discover now