پارت قبلی کوتاه بود واسه همین اینم براتون اپلود کردم
____________________
روزها به راحتی سپری میشن حتی اگر فکر کنیم چرا یه روز به اخر نمیرسه ولی بازهم وقتی تموم بشه حتی ممکنه دیگه به خاطرش نیاریم،هرروز اون سه تا بچه همینطور بود،طاقت فرسا ولی سریع گذشتن،شاید نه تنها خودشون بلکه حتی هویا هم نفهمید کی اون بچه ها بزرگ تر شدن وبه جمع ساحر های بالغ پیوستن،همچنان هویا کار مخفی نگه داشتن اونها رو خوب انجام میداد،حتی خود زئوس هم نمیتونست مطمئن باشه اونا مرده ان یا زنده.
اعضای محفل کم کم زمزمه های جانشینی میکردن وهویا یه برگ برنده ی بزرگ داشت که براشون رو کنه.
درحالی که از پنجره داشت جنا وشوگا رو نگاه میکرد که چطور حریف های قدری برای مبارزه هستن،جیمین خیلی اهل بزن بزن نبود بیشتر از طلسم ها خوشش میومد وبه طرز شرورانه ای توی نفرین ها مهارت داشت و وقت ازادش رو به شکل ازار دهنده ای به مطالعه ی زمین شناسی میگذروند،از نظرش سنگها جالب بودن و برخلاف جنا که از زیر شنیدن حرفهای اون درمیرفت شوگا کنارش میموند وبا جادویی که از پدرش به ارث برده بود حقه هایی رو با اون تمرین میکرد.
ولی توی میدون مبارزه شوگا خود شیطان بود،هیچ رحمی نداشت تنها دوبار توی اون هفته دست جنا رو شکسته بود وهویا بهش افتخار میکرد.
البته اگر کایرون(پسر کرونوس ومربی تمام قهرمان های یونان-ن) بود هیچوقت این روشش رو تایید نمیکرد،کایرون توی تربیت قهرمان هاش بهشون شرافت ومردانگی رو هم اموزش میداد ولی زمان عوض شده بود توی دنیایی که بچه های قاتل پرورش میدادن توی مدارس بمب منفجر میکردن تا فقط ارس(جدای جنگ-ن)وهادس(خدای مردگان-ن)لبخند بزنن شرافت ومردانگی ارزشی نداشت اگر میخوای زنده بمونی باید رحم رو کنار بذاری مگر برای کسانی که ارزش خودشون رو ثابت کرده باشن.
شوگا وجنا به خوبی این اصل رو یاد گرفته بودن اما جیمین...اون هنوز هم امید به عشق ورزی وپیدا کردن ذره ای خوبی توی هیولاها داشت واین باعث میشد هویا متاسف بشه.
اون خیلی هارو مثل جیمین میشناخت که چطور با این افکار نابود شدن،مثل کالیپسو،دخترکی با استعداد زیاد وقلبی بزرگ که فکر میکرد ذره ای خوبی توی پدرش اطلس پیدا میشه که حتی بدترین ها هم میتونن تغییر کنن...و الان کجا بود؟
فراموش شده وسط هیچ جا،هیچکسی بجز اعضای محفل به یادش نبودن،ودرخشش پرشکوه زیباش رو به خاموشی میرفت،یا هرکول،با تمام وجودش به پدرش ایمان داشت،به خانواده ای که هرگز ندید همه چیزش رو برای امید وباور وشرافت خودش و پدرش داد...ونهایت لطفی که بهش شد خدای دروازه ها شدن بود(ناموسن دروازه ام خدا میخواد مگه؟!-ن)...جاودانگی بی هیچ همدمی،هیچ سریری توی المپ وتنها یاد قهرمانی که هیولاها رو کشته بود...اون هیچ ارامشی نگرفت!
هویا میدونست عاقبت این قلبهای بزرگی که خواه یا ناخواه وارد دنیای قدرت میشن چیه وبه هرحال طی این سالها علاقه ای به این بچه ها پیدا کرده بود ونمیخواست ببینه همون بلاها به سرشون میاد.
تنها امیدش جنا وشوگا بودن که به شکلی عجیب هوای جیمین رو داشتن.
برای هویا از بین این سه نفر جنا اهمیت خاصی داشت،همونطور که سوراک براش مهم بود،مصمم بود اجازه نده جنا به سمت وسوی سوراک کشیده بشه.
اون دختر باهوش وفریبکار بود،اما اینها میتونستن توی راه خوبی استفاده بشن،هویا تمام مدت سعی کرد بهش عاقلانه عمل کردن رو هم یاد بده ودخترک هم سریع یاد میگرفت.
هویا در ظاهر رئیس محفل بود ودر پشت پرده اون میلیون ها کار انجام داده بود.
برعکس زئوس اون کله شق ودیر باور نبود.
اون میدونست سالهاست خدایانی وجود دارن که میتونن ومیخوان المپی بشن وبه همون اندازه که هویا باور داشت المپی ها همگی مستحق اردنگی خوردن ان،باور هم داشت بودن اونها روی کار بهترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه.
وضع دنیا به قدر کافی خراب بود وتغییر دوازده المپی میتونست یه فاجعه ی دیگه ارو رقم بزنه.
هویا اه کشید ونگاهش رو از تمرین بچه ها گرفت.
هنوز کارهای زیادی بود که باید انجام میشد،سالها بود که محفل با مشکل ساحره های نوکیسه مبارزه میکرد،انسان ها یا خدایان کوچیک وامازون هایی که کمی جادو در خونشون بود ومیخواستن با همون یه ذره دنیا رو تصاحب کنن.
گاهی جادوی اونا به اندازه ی یه ترقه ی کوچیک اسیب میزد وگاهی...
میتونست فاجعه ی هیروشیما رو تکرار کنه.
هویا موظف بود جلوشون رو بگیره،درحالیکه با ناامیدی هنوز ایده ای نداشت که کی پشت این حملات بزرگ وکوچیکه.
هویا خسته بود ومیخواست بازهم همه چیز رو رها کنه...اما مجبور بود صبر کنه تا جنا اماده بشه وبتونه مقابل محفل بایسته و نتونن به اتاق قرمز بکشوننش.
میدونست دخترک برای خودش واینده برنامه هایی داره،جنا احمق نبود ومیفهمید هویا قراره به عنوان رئیس بعدی معرفیش کنه واز همین حالا برنامه هاش رو ریخته بود.
-قربان؟
با بی میلی به سمت مشاور برگشت:امروز گروه بندیه"
هویا شونه بالا انداخت:انجامش بدین"
-به...به روش قدیمی؟
-البته که به روش قدیمی...من اصلاحاتی برای راحت تر زندگی کردنمون انجام دادم ولی نمیتونم بذارم همه چیز اسون باشه تا جلوی سبکسرهایی که میان ومیخوان یه جادویی یاد بگیرن صرفا برای اینکه باحال به نظر بیان گرفته بشه...همچنین ضعیف ها وخائن ها هم جرئت سرپیچی نداشته باشن."
مشاور سرتکون داد ودوان دوان با لیست بلند بالایی بیرون رفت.
هویا نفس عمیقی کشید و به فرم سرگروه ها نگاه کرد.
سه جای خالی اسم...از دوتاشون مطمئن بودولی سومی...میدونست این یه ظلم بزرگه ولی سرنوشت نمیتونست ازهمه جهت عالی باشه پس سومین اسم رو نوشت.
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست تا به مراسم فکر نکنه.
سرگروه ها قوی ترین ساحروساحره های محفل بودن،مرموز وبی رحم،شاید این دقیقا چیزی نبود که برای پسر زئوس درست باشه ولی دقیقا چیزی بود که لازم بود.
مرزی بین شقاوت وانسانیت.
شاید شوگا هرگز نمیبخشیدش،شاید دست اخر قصد کشتنش رو میکرد ولی میدونست یجایی یروزی تویه لحظه اون پسر ازش ممنون میشه ونه تنها اون پسر بلکه کل دنیا.
همین برای کسی مثل هویا کافی بود.
عقربه ها بی رحمانه جلو رفتن وزمان حضورش توی مراسم فرارسید،با ارامش خودش رو به حیاط رسوند،جایی که دور اتیش گرم افرادی به سردی سنگ نشسته بودن وبه مشاور نگاه میکردن،با ورورد اون همه ادای احترام به جا اووردن ومراسم حالتی رسمی یه خودش گرفت.
هویا نیم نگاهی به جمعیت کرد سه ساحر محبوبش اونجا حضور نداشتن...این یه غافلگیری حسابی میشد.
اهمیتی به اعضای هرگروه نمیداد،سرگروه ها مهم بودن،اعضا رو اونها تعلیم میدادن،فرم رو به مشاور تحویل داد،مشاور با احتیاط بازش کرد:مگنس بلوم"پسر زمختی با قد بلند از جاش بلند شد وجلو اومد،موهای قهوه ایش رو مدل ارتشی کوتاه کرده بود وتوی اون هوای نسبتا سرد تیشرت مشکی وشلوار بگی وبوت های ارتشی پوشیده بود،انگشتر سیاه رنگ رو از مشاور تحویل گرفت ویا چهره ای خشک ومغرورانه گوشه ای ایستاد.
-ساآدا آبه"
دختر ظریفی جلو خزید،چهره ی روباهی شکلش اب زیرکاه بود مثل باقی ژاپنی ها سختکوش به نظر میرسید وهویا مطمئن بود اون کسیه که اگر دست کم بگیریش خیلی خیلی پشیمون میشی.
-و...ام،قربان فکر کنم...
-بخونش!
-ولی...
-فقط-بخونش!
مشاور اب دهنش رو قورت داد وگفت:مین شوگا"
همه ی اعضا حاضر سر جنبوندن تا ببینن مین شوگا کی میتونه باشه،اکثرا کسی راجب پسر زئوس چیزی نمیدونست:متاسفم دیر کردم"صدای اروم شوگا ورای زمزمه های کنجکاوانه بلند شد،همه پسری رو دیدن که موهای خاکستریش زیر نور مهتاب میدرخشید،لباس های ساده ای پوشیده بود که خاکستری تیره بودن،قائدتا باید شونزده ساله میبود اما چهره ای شبیه به بیست ساله ها داشت،قدم های ترسناکش بیصدا بود،بی تفاوت انگشتر سیاهرنگ رو دریافت کرد وتوی انگشت اشاره اش فرو کرد.
مشاور تنها پلک میزد وبه پسری که باید مرده میبود نگاه کرد.
شوگا درمقابل اونهمه چشم کنجکاو بی حالت بود.
هویا بلند شد،وکنارش ایستاد:خب...هرگروه با سرگروهش به بخش های معین شده برگرده،فردا ابلاغیه به دستتون میرسه."
وبا چشم شوگا وگروه کنجکاوش رو نگاه کرد.
میدونست اون پسر روزهای سختی در پیش داره ودرکمال تاسف بهش افتخار میکرد.
درهمین زمان شوگا درسکوت گروهش رو به سمت قسمت میانی قلعه هدایت میکرد.
زمزمه های اونها رو میشنید،بیشترشون سوالی بودن،با طلسم حک شده روی انگشتری در منتهی به پله هارو باز کرد ووارد شد تخت های ناراحت دوطبقه ودکور ساده همگی خاکستری رنگ بودن،شوگا انتخاب کرده بود که خاکستری باشه.
تنها چیزی که رنگ ورویی داشت اتیش شومینه بود،که اگر راهی داشت اون رو هم خاکستری میکرد.
دنیای شوگا با همه ی خاکستری بودنش براش لذت بخش بود.
خودش رو توی تخت تک نفره ی ته اتاق جا داد وکفش هاش رو گوشه ای پرت کرد.
با صدایی چشمهاش رو باز کرد:ببخشید...میشه قوانین رو توضیح بدید؟"
دختری با کمرویی پرسید،بوی عطر دیورش حتی ازاون فاصله هم حس میشد،شوگا سرش رو کج کرد وبه بقیه نگاه کرد تا ببینه ایا اونها هم همین رو میخوان.
با دیدن نگاه منتظرشون سرش رو تکون داد وبلند شد و رو به دختر کرد:قوانین من توضیح دادنی نیستن"دستش رو توی هوا تکون داد وسیاهی چشمهاش برق طلایی رنگی گرفتن،ساک ها وکیف ها توی هوا بلند شد وصاحبانشون قدمی عقب رفتن،دوباره دستش رو تکون داد ووسایل از توی کیف ها بیرون اومدن...ولی نه همه ی وسایل موجود توی کیفها.
عطر ادکلن اسپری لوازم ارایشی لباسهای فانتزی یا خیلی رسمی کفش های مجلسی اینه عینک تبلت لب تاب وهرچیزی که حیاتی نبود همگی توی هوا به رقص دراومدن،شوگا بی اونکه چشم از چشمهای دختر بگیره انگشتش رو به جلو تکون داد وهمه ی اون وسایل طعمه ی اتیش شومینه شدن:توی جنگ کسی به اینا نیازی نداره"
وبعد رو به باقی گروه کرد که با بهت به وسایل درحال سوختنشون نگاه میکردن:چیزی که شما باید داشته باشین یه مغز پره...اگر اسیر بشین سلاحتون رو از دست بدین یا گم بشین پرادا وگوچی ودیور نجاتتون نمیدن...فقط مغزتونه که کمکتون میکنه..مفهومه؟"
بله ی بی رمقی شنید وبی تفاوت به تختش برگشت.
درهمون زمان توی برج جنوبی جیمین زانوهاش رو بغل گرفته بود وچونه اش رو روش تکیه داده بود وبه ماه خیره بود:حالت خوبه؟"جنا پرسید.
زمزمه کرد:سوال اصلی اینه که شوگا خوبه؟"
-اون خوبه...اون قوی وسرسخته
-درسته ولی تا کی؟
-منظورت چیه؟
-اون نه بازو وعزت هرکول رو داره نه هوش دایدالوس رو(مخترع هزارتوی لایبرنت زندان مایناتور-ن)اون سنگه،برای شکستنش فقط یه تیشه ی مناسب لازمه ومن فکر میکنم هویا تیشه ی مناسب رو پیدا کرده باشه"
-چی میخوای بگی؟
اما جیمین حرفش رو زده بود ونیازی به حرف زدن بیشتر نمیدید.
درعوض پاهاش رو از تخت اویزون کرد وتوی کفش های گرمش فرو کرد:کجا میری؟"
جیمین جوابی نداد،جنا میتونست هرفکری میخواد بکنه،اما اون میرفت تا توی مکان مورد علاقه اش خلوتی داشته باشه.
نردبون رو پایین کشید وازش بالا رفت،در چوبی رو کنار زد واز هجوم هوای سرد لرزید.
با دقت روی سنگهای شیروونی قدم گذاشت ماه کامل بود،نشست وبه ماه نگاه کرد،هوای سرد انگار اکسیژن کمی توی خودش داشت:برای پسر هادس نزدیکی به اسمون عجیبه!"نخودی خندید:الان نباید توی بخش میانی باشی؟"
شوگا شونه بالا انداخت وبه ستاره ها نگاه کرد ومثل همیشه دنبال صورت فلکی کماندار گشت،عاشق اون صورت فلکی بود وجیمین هیچوقت نپرسیده بود چرا.
-چرا اومدی اینجا؟
-داشتم به تو وزندگی جدیدت فکر میکردم
شوگا زمزمه کرد:من زندگی ای ندارم"
-تو زنده ای و این یعنی یه زندگی داری"
-زنده بودن زندگی کردن نیست جیمینی"
-چرا سعی نمیکنی زندگی کنی؟
-وریسک هربار فرو ریختنش جلوی چشمهام رو قبول کنم؟
-انقدر بدبین نباش
-پسر خدای بدبینی از بدبین نبودن میگه...تو واقعا مطمئنی پدرت هادسه؟!
-پدر من خدای بدبینی نیست...اون همیشه اشتباه قضاوت شده."شوگا حرفی نزد ودوباره به ستاره ها خیره شد.
جیمین پرسید: به نظرت اونا مارو میبینینن؟
-نمیدونم
-چی فکر میکنی؟
-من فکری نمیکنم
-چرا نه؟
-چون اونا هم فکری درباره ی ما نمیکنن
-از کجا مطمئنی
-پدرت رو دیدی؟
-نه
-جوابت رو گرفتی
-دوستداری ببینیش؟
شوگا سرش رو بالا برد:یه زمانی...دلم میخواست پدر داشته باشم،همیشه به جنا وسوراک حسودی میکردم،بعد از مرگ سوراک وافسرده شدن جنا مردد شدم،ولی هربار وقتی مامان از پدرم میگفت بازهم شوق دیدنش توی دلم بیدار میشد،داستانهای پدر وپسرهای خوب رو میخوندم وبرای خودم خیالاتی داشتم،اون سیزده روز برام کافی بود تا همه ی ارزوهام رو تغییر بدم"
-هنوزم نمیخوای راجبش چیزی بگی؟"
-گذشته یه مردابه جیمینی...هرچی بیشتر همش بزنی فقط بوی گندش رو درمیاری باید بذاری اونجا بمونه به عنوان یه بخشی از کل وجودت!"
جیمین اهی کشید:من دلم میخواد ببینمش"شوگا حرفی نزد،جیمین ادامه داد:به نظرم ما میتونیم حرفای زیادی بزنیم واون به من جنبه های مختلفش رو نشون بده،میتونه بهم چیزایی رو از درون زمین نشون بده که هیچکس ندیده...من هنوزم امیدوارم ببینمش"
شوگا به نیمرخش نگاه کرد...چیزی درون جیمین وجود داشت که شوگا ازش خوشش میومد،باعث میشد اون حرف بزنه وحتی لبخند بزنه.
جیمین نزدیک ترین فرد به شوگا به حساب میومد،این فقط بخاطر قلب بزرگ جیمین نبود...شوگا یه وجه اشتراک غیر ملموس بین خودشون حس میکرد که میتونست ساعت ها بدون رسیدن هیچ جوابی بهش فکر کنه.
جیمین برای این قلعه،این دنیای خاکستری زیادی رنگی بود!
توی سالن شوگا دستهاش رو توی جیبش فرو کرد:جادو توی دنیای انسانی ممنوعه...ما نمیتونیم اجازه ی فاش شدن بهش بدیم...ولی برای هیولاهایی که اون بیرون هستن ما باید راهی داشته باشیم که اونا رو بکشیم."
سلاحی رو از روی میز فلزی برداشت:این یوزی دستیه چهارمین سلاح دستی مرگبار جهان،اون یه اسلحه نیست!اون معشوقه ی شماست،هرگز رهاش نمیکنید،ازش مراقبت میکنید ودراغوشش میگیرید وتا لحظه ی مرگ اون رو کنارتون خواهید داشت...هرکدوم بیاین ویکی بردارین"
هر سی نفر مسلح شدن،شوگا اسلحه ی خودش رو بلند کرد:راجب معشوقه ی جدیدتون باید همه چیز رو بدونین"به اسلحه اشاره کرد:کالیبر نه میلی متری،با فشنگ 9*19 ام ام پارابلوم،برد مفید دویست متر،سرعت خروج فشنگ چهارصد متر در ثانیه"کسی سوت کشید،شوگا تایید کرد:برای همین مرگباره...خشابش توی قبضه است ولرزشش کمتره درنتیجه هدف گیری بهتری رو بهتون میده،وزنش سه ممیزهفت کیلوگرمه که با توجه به کاراییش کاملا می ارزه!"
اسلحه اروروی میز گذاشت:علاوه براین عروسک...یه هیولای دوستداشتنی برای جنگهای برنامه ریزی شده داریم...قابل حمل هست اما نه همه جا،پس وقتی جنگ برنامه ریزی شده اس سروکله اش بین صف ارایی ها پیدا میشه...دومین سلاح دستی مرگبار دنیاست"پارچه ارو از روی مسلسل ها کنار زد:به تامی گان سلام کنید."پسرها به خنده افتادن،شوگا چشمهاش رو ریز کرد:خوبه تا میتونید بخندین...چون قراره کاری کنم نه تنها خودارضایی بلکه پورن دیدن رو هم کنار بذارین!"(تامی گان یه بازیگر فیلمهای پورن هست که با اسم این مسلسل تشابه اسمی داره-ن)یکی از پسرها بازیرکی گفت:خودتونم نگاه میکنید که میشناسید!"
پسرها اینبار بلند تر خندیدن،شوگا سرتکون داد وجلوی پسر قرار گرفت،لبخند بزرگی روی صورتش داشت که کمی عجیب به نظرمیومد،هیچکس فکر نمیکرد شوگا با شوخی اونا همراه شده باشه،که البته با کوفته شدن زانوی شوگا توی شکم پسر همه مطمئن شدن این اتفاق نیوفتاده.
پسر از درد خم شده بود که شوگا با ارنج ضربه ای به قسمتی بین دنده وپهلوی پسر وارد کرد وباعث شد پخش زمین بشه،چمباتمه زد وبه موهای خرمایی پسر چنگ زد،صداش به حد زمزمه بود اما بخاطر سکوت مطلق کاملا شنیده میشد:برای رام کردن یه مشت سگ وحشی فقط قلاده وتور وبیسکوییت سگ کافی نیست...باید نژاد هرکدوم وویژگی های نژادشون رو هم بشناسی،اگه اتیششون تنده باید بدونی تا عقیمشون کنی اگه حواس پرتن باید ازغذا محرومشون کنی اگر احساساتی ان باید بهشون لبخند بزنی...اما انجام اینها به این معنی نیست که اونی که رامشون میکنه هم یه سگ شده باشه!پس فهمیدی؟"به خودش اشاره کرد:رام کننده"بعد به پسر اشاره کرد:سگ!"
وبا شدت موهای پسر رو ول کرد وبه سراغ لیستش رفت:تو!"به یکی از دخترهای رنگ پریده اشاره کرد وادامه داد:بیا واینو بگیرواسم این سگ رومشخص کن."دختر به سرعت جلو اومد وبا خودکار زیر اسم پسر خط کشید:شوگا خوند:وس مکارتنی..خوش شانسی...تااخر تمرینات اولین نفر توی لیست ذهنی منی!"
بعد رو به پسرهایی که خندیده بودن کرد:برید اونجا"وبه محل تیراندازی اشاره کرد.
رنگ پسرها پرید:من حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم اقایون"
پسرها با اکراه اطاعت کردن وهرکدوم بحای یه هدف قرار گرفتن،شوگا مسلسلی رو برداشت وخشابش رو پر کرد:از تامی خوشتون میاد نه؟"
وروبروی اولین پسر قرار گرفت:اسم؟"
-جو...جوزف موزلی
-جوزف...حالم از این اسم به هم میخوره!
تیربار گونه شلیک کرد وفقط اگر بهترین هدف گیری رو از پدرش وتمرینات طاقت فرسا نداشت جوزف موزلی یه ابکش غرق به خون میشد.
با برداشتن دستش از روی ماشه دیوار دورو اطراف موزلی پراز سوراخ وغبار بود:برو"
وسراغ نفر بعدی رفت،پسر به سرعت گفت:کریس شارون"
-من اسمت رو پرسیدم حرومزاده؟"
وشروع به شلیک کرد.
همین روند رو تا اخر ادامه داد.
با خالی شدن خشاب گفت:درس امروز پسرهاتمومه...گورتون رو زودتر گم کنید تا دوباره خشابم رو پرنکردم"پسرها تقریبا بیرون دویدن.
شوگا رو به دخترها کرد:خشاب من الان خالیه"اونها رو ازنظر گذروند:من همه ارو شلیک کردم...حالا به من بگید خشاب تامی گان چند تاییه؟"
دخترها با گیجی به هم نگاه کردن،شوگا مسلسل رو به زمین کوبید:اگر الان با یه مشت خوک کلاس داشتم متوجه میشدن!"دخترهافقط سرخ شدن ولی هنوز کسی جوابی نداشت،شوگا چهره اش عصبانی نبود...هیچ احساسی نداشت اما به خوبی فریاد میزد:هرجا شلیک شنیدین صدای تیرها رو میشمارین!مهم نیست شما کسی هستین که زیر اتش باره!باید بشمارینشون!میفهمین؟"
-بله قربان"
یکی از دخترهارو هدف گرفت:تو!اسمت؟"
-لیا...لیا جیمز
-خب لیا...اگر کسی درحال شلیک بهت باشه وتو هیچ تیری نداشته باشی وبخوای با جنگ تن به تن کار رو تموم کنی باید چیکار کنی؟!"
این سوال سنگینی بود،احتمالا دختر بینوا هرگز اسلحه ای از نزدیک ندیده بود تمام اموزش های تا به امروزش به جادو ونبرد تن به تن محدود میشد وحالا با چهره ی درمونده ای به سرگروهش خیره بود:من...من نمیدونم اقا...من هیچوقت..."شوگا با فاصله کمی توی صورتش ایستاد:نمیدونی...درسته...ولی بلدی که فکر کنی؟من همین الان به همه اتون یه سرنخ بزرگ دادم..اگه عقل توی کله ات باشه که متاسفانه باید باشه باید فکر کنی وجواب من رو بدی"
لیا نالید: من نمیدونم قربان..."
شوگا با صورت بی احساس همیشگی زانوش رو توی شکم دختر کوبید:دشمن به دختر وپسر بودنت فکر نمیکنه...منم فکر نمیکنم...اگه شانست رو از دست بدی بهاش رو میپردازی!"
رو به بقیه کرد:جواب راحته...شما وقتی اسلحه ارو یه نظر ببینید میشناسیدش،هر اسلحه تعداد تیر خودش رو داره مگه نه؟پس فقط باید با دشمنتون بازی کنید تا تیرهاش رو خالی کنه وبعد با یه جست درست گیرش بندازین.."
این اصلا هیچ ربطی به تعداد خشاب تامی گان نداشت دخترها مطمئن بودن این سرگروه دیوانه است واحتمالا سابقه ی بیماری سادیسم داره!
یکی از دختر ها پرسید:ببخشید اقا...اگر قراره با هیولاها بجنگیم یا ساحره ها وخدایان دیگه....اونا اسلحه ای ندارن!ما چرا باید این رو بدونیم؟"
شوگا به سمت میزش رفت:پلیسها ادمهای بد وکسایی که بی هیچ قدرت جادویی پشت موجودات جادویی وافسانه ای درمیان...اینا کسانی هستن که دست به دامن سلاح های مدرن خودشون میشن"
-پس چرا ما فقط یه ورد نمیخونیم؟اونا درجا میمیرن"
شوگا خشابی به سمت سرش پرت کرد که دختر جا خالی داد:تو احمقی؟!قانون شماره ی یک نبرد چیه؟"
-چشم دربرابر چشم
-اولین چیزی که من امروز گفتم چیه؟
-مانباید جادو رو فاش کنیم
-حالا بهم بگو احمق هستی یا نه؟
دختر سرش رو پایین انداخت:نشنیدم؟!
-ب...بله
-نمیشنوم؟
-بله
-بلندتر
-بله!
توی چشمهای دختر اشک حلقه زده بود.
شوگا روی صندلی نشست،هیچ اثری از خشم توی چهره اش نبود،مثل یه بازیگر که نقشی بازی میکنه فریاد میزد ولحظه ای بعد پوف!اون فریادها توی هوا ناپدید شده بودن شوگا دستور داد:اسلحه هاتون رو به تعداد مختلف پرمیکنید،دو به دو یکی شلیک میکنه ودیگری بدون دیدن تیرها باید بتونه بگه چند تان....تا اخر روز همین کارتونه"رو به دختری کرد که با زانو توی شکمش زده بود:تو لیا جیمز!امتیاز هارو نگه میداری وکسایی که توی دور اخر کمترین امتیاز هارو دارن مشخص میکنی...زود باشین!"
بعد با گوشی موبایلش سرگرم شد انگار نه انگار صدهاهزار تیر بی هدف شلیک میشه.
اون از خودش راضی بود واین رضایت رو با اهنگاهنگ من میدونه توی تاریکی چیکار کردی فال اوت بویز،بهت نشون میدمببه رکسا وهرزه بهتره پولم رو داشته باشیریانا جشن گرفت.
درحالی که اون دخترها مثل یه مشت دست وپا چلفتی شلیک میکردن ویه سیرک نظامی مسخره راه انداخته بودن،بعضیها حتی از ضرب مسلسل زمین میخوردن وباعث سرگرمی شوگا میشدن.
اون حس قلقلکی که از دیدن اونها بهش دست میداد شاید همون خنده های بلندی بود که سرنمیداد.
درپایان روز همه ی دخترها خیس از عرق با سردرد های وحشتناک وچشمهای سرخ مثل لشکر شکست خورده مقابل شوگا صف کشیدن:ادلا،مینا،ناتاشا وناتالی"با من بیایین،بقیه گورتونو گم کنید...میخوام تا برگشتنم همگی دوش گرفته وتمیز باشین،من از بوی عرق تو جایی که زندگی میکنم متنفرم!"
ودخترها رو باخودش برد به سرویس بهداشتی ومسواک هاشون رو دستشون داد:میخوام ظرف دوساعت اینده با اینها توالت ها وسینک هارو برق بندازین...هرکسی کارش رو خوب انجام نده یادش باشه که من ذهن خلاقی برای سختی دادن به بقیه دارم!"
وروی پاشنه ی پا چرخید وسلانه سلانه به سمت قسمت میانی رفت جاییکه مطمئن بود اون دخترهای از خود راضی هنوز همه دوش نگرفتن.
صف درازی جلوی حمام بود.
اخم غلیظی کرد وروی در کوبید،همگی خودشون رو جمع وجور کردن:قربان!"
ادای احترام ترسیده ای کردن و نگاهشون رو دزدیدن:چند نفر کارشون تموم شد؟"
دختری که اب از موهای فرفریش میچکید زمزمه کرد:فعلا من!"
شوگا دست به سینه شد وابروش توی صورت بی احساسش بالا رفت:هوم...لباساتونو دربیارین!"
دخترها شوکه به پسرها نگاه کردن ودوباره نگاهشون رو به شوگا دادن:قربان؟"
شوگا به ناخنهاش نگاه کرد:گفته بودم حرفم رو دوبار نمیزنم؟!"
دخترها با اکراه ولی عجله مشغول بیرون اووردن لباسهاشون شدن تا جایی که فقط لباس زیرهاشون باقی موند،شوگا به در حموم اشاره کرد:حالا همه باهم گمشین اون تو ودوش بگیرین،ویادتون باشه فقط نیم ساعت وقت دارین!"
دختر ها با عجله اطاعت کردن وبیتوجه به جیغ دختری که توی حمام بود وارد شدن.
شوگا نیم نگاهی به نیشخند وخنده های نخودی پسرها کرد:باحال بود ها؟"
پسرها خودشون رو جمع وجور کردن وچیزی نگفتن شوگا روی تخت نشست ودرحالی که بوت هاش رو درمیاوورد گفت:خب معطل نکنین وبرای خواب اماده بشین!"
پسرها نفس راحتی کشیدن وبا خیال راحت برای خواب اماده شدن وبعداز پونزده دقیقه چراغ ها خاموش شد.
شوگا برای دخترها بیدار موند ووقتی اونها با موهای خیس ولباس پوشیده بیرون اومدن با چراغ قوه منتظرشون بود:بیرون توی کیسه خواب میخوابین!"
وبا چشمهای ترسناکش اونهارو بیرون فرستاد ودر رو قفل کرد.
نفس عمیقی کشید وبه نقشه اش برای این پسرهای خفته توی دلش خندید.
دو صبح بود که اژیر وحشتناکی باعث شد پسرها سراسیمه از خواب بپرن وبین خواب وبیداری وفوران ادرنالین فریاد شوگا به گوششون خورد:تن لشتون رو تکون بدین این یه مانوره!"
-چه مانور کوفتی؟!
-این وقت شب؟
-لعنت بر شیطون!
-چه خبره؟!
شوگا بلندتر فریاد زد: بهتون حمله شده،باید خودتون رو نجات بدین احمقا!"
پسرها به سمت در هجوم بردن ودیدن که قفله با استیصال به سرگروهشون نگاه کردن که به طنابهای کنار پنجره اشاره میکرد،ناباورانه به سمتش تلو تلو خوردن:از پنجره بریم؟"
-شما جادو دارین...این پنجره شما رو بیرون حیاط میرسونه واز اونجا باید به جنگل برین هرکدوم یه پرچم که کلمه ی امن روش نوشته شده ارو تا ساعت هشت صبح یعنی وقت صبحانه برای من میارین...حالا گم شین!"
-ولی ما با لباس خواب....
-یه جنگجو لباس خواب نداره!این یکی از درسای امشبه!گم شین!"
پسرها با عجله طناب هارو گره زدن ویکی یکی بیرون رفتن
بعد از ناپدید شدن اخرین نفر شوگا نفسش رو بیرون داد وروی تخت ولو شد.
خسته بود وبه سرعت خوابش برد.
با زنگ ساعت از خواب پرید ودید که هفت ونیمه صبحه،به بدنش کش وقوسی داد ونشست.
به سمت در رفت وبازش کرد ودید که دخترها خوابن،قبل از اینکه چیزی بخوره به سمت دستشویی ها رفت و با دخترهای بیرمقی مواجه شد که داشتن مسواکهاشون رو دور مینداختن وراجب خریدن یدونه جدیدش حرف میزدن،به درگاه تکیه داد:کارتون خوب بود خانوما"
ودستی به اینه کشید وادامه داد:ولی یادم نمیاد چیزی راجب خریدن مسواک جدید گفته باشم!گفتم؟"
دخترها با بهت به هم نگاه میکردن:اما قربان مسواک یه وسیله ی ضروریه"
-نه ضروری تر از جونتون...ممکنه توفرار گم بشه یا شرایط مسواک زدن نباشه...هرچهارتاتون یه راهی غیراز مسواک برای تمیزی ورفع بوی دهناتون پیدا کنین...حالام هرچهاتاتون برین خوابگاه وفقط ده دقیقه زمان دارین دوش بگیرین وبرای صبحانه اماده بشین...البته اگردوستدارین صبحانه بخورین!"
ووارد یکی از دستشویی ها شد.
ESTÁS LEYENDO
Ichor
Fantasíaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟