خب خب سلام سه روز پیش تولدم بود ولی نشد بیام امروز اومدم به مناسبت تولدم قراره سه تا پارت خفن اپ کنم ولی کامنت و ووت رو بترکونیداااااا
___________
جنا نمیتونست به خندیدنش کمکی بکنه:تو واقعا اینجوری مسواکاشونو به گه کشیدی؟"
جیمین سرزنش کرد:نباید انقدر بدجنسی کنی"
شوگا شونه بالا انداخت:بدجنسی من توی جایی که امنه ومراقبشونن خیلی بهتر از بدجنسی دنیای بیرونه"
جیمین اهی کشید وچیزی نگفت چون میدونست حق با شوگاست،هویا هم همچین روزهای جهنمی ای رو براشون تدارک دیده بود،روزهایی که لحظه لحظه ترس و وهم تله های جادویی ونفرین وتوی دلشون انداخته بود وحتی شبها هم هوشیار میخوابیدن تا مبادا گیر جادوهای عذاب اور هویا بیوفتن.
اون مرد درغالب یه معلم هیچ رحمی نداشت.
بارها اونها با سوختگی زخم تاول کهیر وتب وتشنج راهی بهداری شده بودن وهویا شخصا درمانشون کرده بود.
میدونست شوگا هم حتما مراقبه تا اگر اتفاقی افتاد کسی جونش به خطر نیوفته.
اون روزها دلیل این سخت گیری ها وبه قولی شکنجه های هویا رو درک نمیکرد اما حالا میتونست بفهمه چرا مرد انقدر سخت گیری میکرد.
دنیا حتی بدون خدایان بیرحم تر از هر طلسم ونفرینی بود که هویا اجرا میکرد،پس باید بهش عادت میکردن،باید درسهارو با تجربه یاد میگرفتن تا حتی ترس هم نتونه اونها رو از ذهنشون پاک کنه.
زانوهاش رو بغل گرفت:برای صبحانه نمیری؟فقط یک ربع تا هشت باقی مونده!"
-اره باید برم...شما کی از خودتون رو نمایی میکنین؟"
جنا جواب داد:انقلاب زمستونی"
-هوم...دوهفته ی دیگه...خوبه"
واز در بیرون رفت.
جیمین به کاسه ی غلاتش نگاه کرد وبا ناراحتی اون رو از پنجره بیرون انداخت.
جنا اهی کشید:دوباره چته؟"
-من باید برم جن"
-نمیتونی بری جیم...میدونی که نمیتونی"
-ولی اگر خوابام درست باشن چی؟اگر پدرم بهم نیاز داشته باشه چی؟"
-تو باید به هویا بگی!"
-من به اون رذل پیر اعتماد ندارم وتو اینو میدونی"
-اگرتونگی من میگم!"
واین پایان بحثشون بود وجیمین باخته بود.
جنا هرگز حرفی رو الکی نمیزد و ممکن بود واقعا به هویا بگه وممکن بود هویابخاطر این کتمان حقیقت تنبیهش کنه،جیمین حتی از فکر تنبیه های هویا هم مورمور میشد،اون حاضر بود یکی از افراد تحت اموزش شوگا باشه تا با تنبیه هویا مواجه بشه!
اهی کشید:بهش میگم...ولی تو باید قانعش کنی بهم اجازه بده به پدرم کمک کنم"
-بسیار خب جیم...من هواتو دارم"
جیمین کفشهاش رو پوشید وخودش رو توی اینه چک کرد از راهروی مخفی خودش رو به اتاق هویا رسوند ودر زد،مرد سحر خیر بیدار بود معمولا هویا از مقابل جمع غذاخوردن بیزار بود وجز اعیاد خاص وانقلاب زمستونی توی غذاخوری ظاهر نمیشد:بفرمایید"
جیمین داخل شد واحترام گذاشت.
هویا داشت از اتش شومینه لذت میبرد وجرویس گربه اش رو نوازش میکرد،گربه ی سیاه رنگ چشمهای سبزش رو با تنبلی به جیمین دوخت:چه کمکی میتونم بهت بکنم جیمین؟"
-من...من فکر میکنم پدرم به خطر افتاده!"
هویا بهش نگاه کرد:چی باعث شده این فکر رو بکنی؟"
-من خواب دیدم...اون به زنجیر کشیده شده بود...روی سریرش...هکاته(الهه ی سحر وجادو-ن) اونجا بود!"
هویا چشمهاش رو تنگ کرد ودستی به چونه اش کشید:تا جایی که یادمه تویه رویا بین نبودی!"
-این رویا بینی نبود...انگار...انگار پدرم میخواست بهم یه پیغام بده...من فکر میکنم باید برم کمکش!"
هویا نفس عمیقی کشید:این عالیه که بخوای به پدرت کمک کنی ولی من فکر نمیکنم هادس تو خطر باشه یا حداقل از تو کمک خواسته باشه"
-چرا نه؟اگه باشه چی؟"
-خب احتمالات زیادی وجود داره،من شخصا اوضاع دنیای زیرین رو بررسی میکنم اگر خطری بود اجازه میدم که بری"
-چرانمیتونم خودم بررسی کنم؟"
هویا نگاه غم الودی به جیمین انداخت:همیشه بهت هشدار میدم که احساساتی نباش وهمیشه من رو نادیده میگیری!یکم به عقلت رجوع کن واشتیاق دیدن پدرت رو نادیده بگیر!
هکاته اولین ساحر جهانه ودشمن هادس...هرکاری ممکنه بکنه تا بتونه به جهان زیرین مسلط بشه ولو اینکه با یه خواب ساده تورو اشفته کنه وگیر بندازه اونوقت هادس به احتمال زیاد تسلیم میشه وساحره به هدفش میرسه"
چشمهای جیمین برق زد:پدرم بخاطر نجات من تسلیم میشه؟! واقعا؟!"
هویا اهی کشید:فکر میکنم اخر سر من باید درمقابلت کوتاه بیام!برو از امروز مسئولیت های توهم مشخص میشه وبه بقیه معرفی میشی!"
-چی؟فکر میکردم انقلاب زمستونی..."
-اون موقع نوبت جناست...امروز روز توئه!"
-من قراره چیکار کنم؟"
-یکار خیلی خیلی مهم...که امیدوارم با انجام دادنش دست از اینهمه احساساتی بودن برداری!"
جیمین سرتکون داد واز اتاق بیرون رفت.
هرچند شانس دیدن هادس رو از دست داده بود اما فهمیدن اینکه پدرش بهش اهمیت میده حس خوبی بهش میداد،همچنین به این فکر میکرد که هکاته چرا با پدرش دشمنه؟
اصلا کی توی مغز هکاته فرو کرده بود که دنیای زیرین میتونه حق اون هم باشه؟
شاید این کار اولین فمنیست های طرفدار حق رای زنها بود که برای دنیای بعد از مرگشون یه خدای مونث میخواستن وشاید فکر میکردن این خوب نیست که همه ی خدایان خیلی خیلی مهم مرد باشن!
واینکه چرا سراغ زئوس وپوسایدن نرفته بودن هم یه سوال دیگه بود!
خب زئوس خیلی ترسناک بود واهل مذاکره هم به نظر نمیرسید واون فمنیست ها به احتمال زیاد از پودر شدن با صاعقه خوششون نمی اومد وپوسایدن...خب شما خدایی که دوسوم سیاره اتون تو دستش ارو عصبانی نمیخواین!درضمن زندگی بعد از مرگ جایی بود که ادمها تا ابد اونجا میموندن پس فمنیست ها فکر کردن ایده ی خوبیه که توی ابدیتشون یه زن هم برای امور مهم دخیل باشه.
وبه فکر هکاته افتادن.
چه کسی بهتر از الهه ی ترسناک سحر وجادو که زیر زمین رو به روی زمین ترجیح میداد؟!
جیمین این نظریه ارو بیشتراز نظریه های متعدد توی ذهنش منطقی میدونست پس تصمیم گرفت همینجوری فکر کنه وبه سمت اتاق تمرین رفت تا اخرین تمرین هاش رو قبل از ماموریت بزرگ امروز انجام بده.
مثل هرنوجوونی اون از اینکه یه کار مهم بکنه حس غرور میکرد.
دلش میخواست مثل جنا وشوگا مهم به نظر بیاد ولی همیشه از اونها یه قدم عقب بود وهویا احساسات زیادش رو مقصر میدونست.
اما منصفانه نبود!
اینکه جیمین همه ارو دوست داشت وامید به بهتر شدنشون داشت دلیل خوبی برای عقب نگه داشته شدنش نبود!
همه فکر میکردن چون اون پسر هادسه باید خشمگین وپراز سیاهی باشه اما جیمین اینطور فکر نمیکرد.
اون دقیقا چون پسر هادس بود پدرش وکارش رو درک میکرد،مرگ سیاهی وخشم نبود.
یه فرصت دوباره بود،برای پاک شدن گناهانت یا پاداش خوبی هات،یه فرصت که میتونستی تصمیم بگیری دوباره زندگی کنی وادم بهتری باشی،هادس مثل مرگ منصف بود!
کدوم خدا یه فرصت دوباره بهت میده؟
جیمین پدرش رو درک میکرد ودوستش داشت،شاید هرگز ندیده بودش وممکن بود هرگز هم نبینه اما ته قلبش هادس رو دوست داشت وبهش افتخار میکرد.
اون عادل ترین موجودی بود که جیمین تا حالا شناخته بود،شاید تنها کسی که بعد از هادس عادل بود شوگا بود.
چرا؟
جیمین توضیحی براش نداشت.
اما قلبا باور داشت که شوگا هم عدالت رو باور داره وبهش پایبنده
در اتاق تمرین رو باز کرد وغرق حرکات روتین شد.
پسرهای گلی خسته وزخمی فکر نمیکردن بیشترازاین بتونن از سرگروهشون متنفر باشن ومصمم بودن تا اعتراض کنن.
همگی با همون اشفتگی وارد سالن غذا خوری شدن وتعجب همه ارو جلب کردن،ساآدا سوتی کشید:بهتون حمله شده پسرا؟"
کریس پش میز نشست وغرید:مانورحمله داشتیم!"وکینه توزانه قاشق رو توی پودینگ فرو کرد.
وس نگاهی به دخترهای تروتمیز کرد:شما خیلی سالم به نظر میاین!"
لیا اخم کرد:ها!فکر کردی!اون همه ی مارو مجبور کرد توی کیسه خواب بخوابیم توی راهرو"ادلا اضافه کرد:مارو هم مجبور کرد با مسواکامون تمام سرویس بهداشتی رو برق بندازیم وگفت که حق نداریم مسواک بخریم"
ناتاشا بیرحمانه شیره به پنکیکش اضافه کرد:ما باید اعتراض کنیم وبگیم یه سرگروه جدید میخوایم"
مگنس تایید کرد:باهاتون موافقم...اون اصلا معلوم نیست کیه واز کجا اومده...حتی معلوم نیست یه ساحر باشه!"
با صدای شوگا همه از جا پریدن:ممنون بابت صداقتت...مگنس عزیز"جلو اومد وروبروی مگنس ایستاد:متاسفم که فراموش کردم خودم رو معرفی کنم...نمیدونستم اینجا همه انقدر کر وکورن!مین شوگا هستم...ساحرترازاول پسر زئوس!"وتکه ای از بیکن توی بشقاب مگنس رو خورد،ساآدا پوزخند زد:پسر زئوس مرده!این رو همه میدونن"
شوگا شونه بالا انداخت:پس همه یه مشت احمق زود باورن که هرچی بهشون بگن مثل یه گله گوسفند میپذیرنش"
-اگه پسر زئوسی ثابتش کن!"
-اه...میدونی واقعا وسوسه کننده اس!ولی تو عددی نیستی که من براش خودم رو به زحمت بندازم!"
تکه ی دیگه ای بیکن برداشت وبه گروهش اشاره کرد:شماها هم میتونین به هویا اعتراض کنین...ولی تا اون زمان شما خوکای کثیف وگلی بهتره ظرف نیم ساعت دوش بگیرین اصلاح کنید و رختخواباتونو مرتب کنید وتوی سالن تمرین اماده باشین"
بیکن رو بالا گرفت وبه مگنوس گفت:اینا عجب خوشمزه اس!" وبیکن رو توی دهنش انداخت ودرحالی که میجوید از در پشتی سالن غذا خوری بیرون رفت.
مینا پرسید:واقعا اون پسر زئوسه؟"
جوزف غرید:بلوف میزنه"
ساآدا اطمینان داد:صد در صد...پسر زئوس رو مگنولیا دستور مرگش رو صادر کرد وکشته شد این رو همه میدونن"
وس شونه بالا انداخت:پس بعد از دوش گرفتن میریم پیش هویا!"
تمام سی نفر متفق القول بعد از صبحانه واماده شدن پسر ها پیش هویا رفتن که داشت مساله ی هادس رو پیگیری میکرد: قربان؟ میتونیم چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟"لیا گفت.
-البته...چیشده؟"
-این راجب سرگروه ماست...مین شوگا"
-اه...بله خب...چه مشکلی هست؟"
وس غرید:هیچی جز اینکه اون یه شیطانه!"
-اون قراره به ما اموزش بده ولی داره شکنجه امون میده!"
-اون به ما توهین میکنه درحالی که هیچ کار اشتباهی نکردیم!"
-ما میخوایم اون بره!"
-بله!سرگروه مارو عوض کنید!"
هویا دستش رو بالا اوورد تا همهمه بخوابه:میدونم الان خیلی غیر منصفانه به نظر میاد ولی بعدا ازش ممنون میشید."
-امکان نداره...باید اون رو عوض کنید!"
-بهتراز اون وجود نداره"
-اون یه دروغگوی رذله!"
چشمهای هویا تیره شد:شوگا هیچوقت دروغ نمیگه"
-اما اون ادعا میکنه پسر زئوسه!همه میدونن که پسر زئوس مرده!"
هویا ابرویی بالا انداخت:شما هویت جنازه ای رو که هرگز ندیدین رو تایید میکنید واز تایید هویت یه پسر زنده سرباز میزنید؟"
لیا نفس تندی کشید:پس...اون حقیقت رو میگه؟"
-البته...واین دلیلیه که اون بهترین معلم شماست!اون باور های غلط وعادات شما رو درهم میشکنه به تمام سختی هاتون به چشم صیقل خوردن نگاه کنید وجدیش بگیرید...قول میدم روزی میرسه که پشت شوگا قرار میگیرید"
-اما قربان..."
-این بحث تمومه...برگردین سر تمرینتون وفقط همین امروز من بهتون یه برگه ی توجیه کننده میدم تا اون سرتون رو ازتنتون جدا نکنه"
وبرگه ای رو به لیا داد.
گروه با بهت اتاق هویا رو ترک کردن وبه سمت اتاق تمرین راه افتادن.
شوگا به میزش تکیه زده بود ومنتظر بود،لیا با ترس اشکاری برگه ارو به سمتش گرفت،شوگا نگاه سرسری بهش انداخت:یه همگروه انتخاب کنید."
همه به هم نگاه کردن وکم کم پونزده زوج به صف شدن،شوگا به اولین زوج نگاه کرد:مبارزه ی سه مرحله ای تن به تن"
دونفر مطیعانه روی سکوی مبارزه قرار گرفتن وبعد از گارد گرفتن شروع کردن.
درهمون زمان جیمین ورجه ورجه کنان دنبال مشاور به سمت محل اموزش جدیدش میرفت،درواقع اون واقعا مشتاق بدونه اموزش های جدید چی میتونن باشن،اون خیلی چیزا بلد بود!
با خودش فکر کرد شاید قراره اسلحه های جدیدی رو امتحان کنه یا شاید وردهای پیچیده تر،شایدم در هیجان انگیز ترین سناریوی ممکن قرار بود به خوبی راه ورسم استفاده از مهارت های ارثی خداگونه اش رو اموزش ببینه:رسیدیم"
مشاور زمزمه کرد.
جیمین سری تکون داد وداخل رفت...اون عجیب ترین اتاق تمرینی بود که تا بحال داشت.
بیشتر شبیه یه دفتر توی یه شرکت بود...مثل همونایی که توی سریال ها دیده بود.
-س..سلام؟"
-بله؟"کمی ازجا پرید،برگشت وبه زن پوشیده در کت وداکن نگاه کرد،قد بلند اون زن اعتماد به نفسش رو خدشه دار میکرد:من جیمینم"
-اوه بله...هویا گفته بود امروز میای"وباهاش دست داد.
جیمین پرسید:قراره من چیکار بکنم؟"
زن در حالی که اون رو دعوت به نشستن روی یه صندلی چرمی میکرد پشت میز قرار گرفت:خب این یه برنامه ی ازمایشی جدیده...طبق اماری که ماداریم این اواخر خدایان یه انقلاب جنسی راه انداختن"جیمین قرمز شد.
زن ادامه داد:البته بیشتر اونها غیر المپی هستن هنوز نمیدونیم دلیلش چی میتونه باشه،ممکنه بخوان یه ارتش بسازن یا هرچی اما فعلا ما دستور داریم ازشون مراقبت کنیم واونا رو بکشیم به جبهه ی خودمون،قبل از این ساتیرها وسنتورها اینکار رو انجام میدادن ولی با تغییرشرایط اونا نمیتونن بخاطر ظاهرشون خیلی رفت وامد کنن."
جیمین فقط تونست پلک بزنه:اوه"
-من الیزه راس هستم مدیر مسئول این پروژه ی ازمایشی"
جیمین دستهاش رو به هم قلاب کرد وسعی کرد همه چیز رو توی ذهنش حلاجی کنه:خب...من چیکار میتونم براش بکنم؟"
-هویا میخواد تو مسئولیت نظارت رو به عهده بگیری"
-چیکار کنم؟!"
الیزه لبهاش رو خیس کرد ودستهاش رو به هم قلاب کرد:خب میدونی اساس این پروژه خیلی شبیه به سیستم امداد رسانی نهصد ویازدهه اما برای خون خدایانی که هنوز اونقدر قوی نیستن که از دردسر اجتناب کنن."
-خب اونا از کجا قراره بفهمن که با ما تماس بگیرن؟اونا ممکنه حتی ندونن نیمه خدان!"
-حق باتوئه ولی ما جادو داریم،ما روی سیستم دریافت تماسهای نهصد ویازده چندین طلسم پیچیده گذاشتیم که باعث میشه خون خداهارو از طریق فرکانسها وحساسیت به دمای خاص شناسایی کنه وبعد اونها رو به خطوط تلفن ما وصل میکنه."مغز جیمین میتونست حتی با فکر کردن به ابعاد طلسم منفجر بشه:خب بعد از اون چی؟باید چیکار کنیم؟"
-خب اینها چیزایی ان که قراره تو یادشون بگیری"
-اوه...خب من اماده ام"
-خوبه...برای شروع باید با کنترل پنل اشنا بشی"
بلند شد ودر پشتی ای رو باز که جیمین حتی متوجهش هم نشده بود،اونجا یه سالن خیلی بزرگتر با ردیف میزها ودفتر های کوچیک پرشده بود،بین هر ردیف راهروی باریکی بود ودر انتها یه دفتر شیشه ای قرار داشت که جیمین حدس میزد کارش اونجا باشه.
الیزه اون رو به سمت دفتر هدایت کرد ودر رو براش باز کرد،پشت میز یه صفحه شبیه کیبوردولی با میزان انگشت شما دکمه وپراز گزینه های لمسی وجود داشت ویه مانیتور که دسکتاپش پراز برنامه های عجیب بود.
-این میز کار توئه..بشین."
جیمین نشست وبه معلمش خیره شد:برای قدم اول باید یادبگیری چطور تماسها رو جواب بدی."به حاشیه ی سمت راست کیبورداشاره کرد:سیستم برات تماسها رو الویت بندی میکنه،زمان هرتماس سه دقیقه است...به محض اتصال تماس تو باید درعینی که صحبت میکنی وشخص رو اروم میکنی توی مانیتور مکان یاب رو فعال کنی."وبه برنامه ای که شکلش شبیه به یه مکان نمای قرمز بود اشاره کرد.
جیمین انگشتش رو روی مانیتور زد وبرنامه باز شد سمت راست یه نقشه بود وسمت چپ یه ستون با دوجای خالی،الیزه توضیح داد:بلافاصله بعد از مکان یابی توی این جاهای خالی مختصات وادرس ظاهر میشه وتو باید از طریق گزینه ی اشتراک اون رو برای کمک رسان بفرستی."
-چطوری کمک رسان رو پیدا کنم؟اصلا اونا چطوری قراره کمک رسانی کنن؟!کی هستن؟"
-همه ارو به وقتش متوجه میشی...برای الان فقط به خوبی کار رو یاد بگیر...روی کیبوردت گزینه ی کمک رسان وجود داره وبا اختصار ای جی مشخص شده."جیمین روی کیبور گزینه ی ای جی رو پیدا کرد ولمسش کرد...لیستی براش باز شد که خالی بود:این خالیه!"
-درسته چون کمک رسان هارو تو باید انتخاب کنی...امروز بعد از ناهار هرگروه بهترینهاش رو برای ازمون میاره وتو باید انتخاب کنی که کی از همه بهتره...بعد از یادگرفتن کامل کنترل پنل باید لیست معیارهای کمک رسان رو مطالعه کنی وبرای انتخاب کردن شرکت کننده ها لحاظش کنی."
-کمک رسان ها توی این دفترهای کوچیک میمونن؟"
-نه اونها نیروهای دیگه برای بخش های دیگه ی این پروژه هستن."
-چه بخش هایی؟"
-بخش هایی که بعد از یادگرفتن کامل کنترل پنل باهاشون اشنا میشی!"
درهمون زمان شوگا با دقت مشغول خوندن ابلاغیه ای بود که با یک روز تاخیر به دستشون رسیده بود.
به گروه ناامید کننده اش نگاه کرد،نفسش رو بیرون داد:کافیه!"همه دست از مبارزه کشیدن،شوگا برگه ارو بالا گرفت:امروز شما قراره یه ازمون داشته باشید،برای یه پروژه ی ازمایشی جدید...طبق این ابلاغیه شما باید پتانسیل از خودتون نشون بدین...این یعنی هیچ تمرینی توی دنیا نمیتونه باعث بشه شما قبول بشین."
-این چه پروژه ایه؟"
-کمک به خون خدایانی که اون بیرون هستن وبه دلایلی به خطر افتادن...اونها رو پیدا میکنیم وبه المپ میفرستیم ومطمئن میشیم جاشون امنه...درواقع این یه پروژه درراستای تلفیق تکنولوژی وجادوی ماست که المپ هم ازش استقبال کرده...اینجا فرم هاش هست...هرکس میخواد شرکت کنه میتونه یکی برداره وپرش کنه وبه من تحویل بده."
همه به هم نگاه کردن،خیلی ها مشتاق بودن با اینکار از زیر دست شوگا فرار کنن...اما ازطرفی مطمئن نبودن این پروژه از اموزش زیر نظر شوگابهتره یا بدتر.
شرایط واقعی خیلی فرق داشت،اون بیرون برای تنبیه به اطرافشون شلیک نمیکردن بلکه اونا خود هدف بودن!
-اگر نیایید جلو من به هرحال مجبورم اسم ده نفر رو با توجه به رتبه بندی مهارتهاشون رد کنم...بهتره خودتون انتخاب کنید!"
حدود دوازده نفر جلو اومدن وبرگه ها رو پرکردن:خوبه...برین خوابگاه وبرای ناهار اماده بشین."

DU LIEST GERADE
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟