عمو زاده ها

426 77 0
                                    

جیمین به خواهرش که با بی قراری طول وعرض اتاق رو طی میکرد خیره شد،از روزی که اون مرد عجیب-هویا-رو دیده بودن سه روز میگذشت وهنوز اونها توی این اتاق گیر افتاده بودن وبجز دختر موقرمزی که وعده های غذایی رو براشون میاوورد کس دیگه ای بهشون سر نزده بود،جیمین داشت کم کم به این نتیجه میرسید که اونا فراموش شدن یا احتمالا شکار شدن تا به اعضای محفل تحویل داده بشن که اگر اینطور بود کارشون به اتاق قرمز ختم میشد.
شاید هم بلایی که سر شوگا اومد...
با به خاطر اووردن پسر عمو/پسرخاله اش قلبش فشرده شد،شوگا بهترین دوست اون وجنا بود،اونها باهم بازی میکردن تمرین میکردن وحتی باهم فرار کرده بودن.
اونشب رو به خاطر میاوورد که مادر وخاله میران چطور اونها رو از بین درخت ها هدایت میکردن ودنبال ساتیر ها ونیمف ها میگشتن،همچنین به یاد میاوورد وقتی مادرشون ومیران اون وجنا رو به شوگا سپردن وخودشون برا منحرف کردن اعضای محفل به جهت های مختلفی رفتن.
جیمین واقعا میتونست گریه کنه اما غرورش اجازه ی این کار رو نمیداد،مطمئن بود خاله میران ومادرش هردو کشته شدن وگرنه محال بود اونها رو رها کرده باشن.
شوگا وبعد جنا به خوبی مراقب جیمین سردرگم وترسیده بودن،علی رغم اینکه اون پسر یکی از ترسناک ترین خدایان بود ولی ظاهرا ترسناک بودن پدرش رو به ارث نبرده بود در مواقعی که مجبور میشد از خودش دفاع کنه همیشه با اکراه اینکار رو انجام میداد وبعد تا روزها حالش بد بود وجنا دلداریش میداد.
برعکس جیمین شوگا وجنا از نابودی دشمن احساس شعف وقدرت میکردن اوراد مرگ رو بهتراز هرکسی حفظ بودن ووقتی که درحال فرار بودن مکررا ازشون استفاده میکردن.
جیمین یجورایی خجالت زده بود،حس میکرد نه تنها پدرش بلکه مادر وخواهرش رو هم سرافکنده کرده،حتی توی چشمهای اون ساحر هم ناامیدی نسبت به خودش رو دید.
نفس عمیقی کشید،دلش برای شوگا تنگ شده بود،هرچند جنارو خیلی دوست داشت اما جنا یه دختر بود،جیمین نمیخواست وقتی باهاش حرف میزنه اون سریع بغلش کنه وشعر های محلی بخونه که باعث میشد جیمین خوابش بگیره.
شوگا جیمین رو درک میکرد ومیدونست چی باید به یه پسر بگه،جیمین همیشه باهاش حرف میزد ویا اگر مشکلی داشت برای رفعش از اون کمک میخواست.
کاش شوگا هنوز همراهشون بود،جیمین حدس میزد اون یا کشته شده یا در بهترین حالت الان توی تارتاروس گیر افتاده.
هردوی این احتمالات قلب جیمین رو به درد میاوورد وباعث میشد چیزی توی گلوش قلنبه بشه.
شوگا خودش رو فدا کرده بود تااونها رو از دست اعضای محفل نجات بده که با حمایت الهه هرا اونها رو پیدا کرده بودن.
هیچوقت نفهمید هرا چرا انقدر از شوگا متنفره،حق هم داشت!یه پسر بچه ده ساله نمیتونست خیلی در جریان مشکلات زناشویی باشه...به ویژه مشکلات زناشویی یه خدا!
صورت ترسیده ی شوگا رو به خاطر میاوورد که رشته ای اذرخش توی دستش نگه داشته بود ورو به اون وجنا میگفت از اونجا برن واون بعدا پیداشون میکنه.
وخودش به جهت دیگه ای دویده بود،جنا هم دست جیمین رو گرفته وبا تمام توان دویده بودن.
اگر کمی بزرگتر بود که بدنهاشون تاب وتوان درست کردن یه دروازه ارو داشته باشه اونوقت الان هرسه تاشون باهم بودن.
اهی کشیدو به جنا توپید:میشه بشینی؟"
جنا با دلخوری نشست:اگر بخوان تحویلمون بدن چی؟اگر بفرستنمون پیش لرد زئوس؟!...یا حتی اتاق قرمز...."ولرزی به تن دختر افتاد.
جیمین نفس عمیقی کشید:اونوقت من یه تونل باز میکنم وتو باید فرار کنی"
-امکان نداره جیم"
-باید اینکارو بکنی جنا...من خون خدام نه تو،چرا باید به اتیش من بسوزی؟نه زئوس نه هادس باهات کاری ندارن تو میتونی ازاد باشی وبین مردم زندگی کنی...میتونی بری پیش ارتمیس یا حتی سرسی،اونها تورو میپذیرن"
جنا با ناراحتی نگاهش کرد،جیمین عاشق اون تیله های بنفش بود،از نظر اون جنا خوشگل ترین دختری بود که تابحال دیده بودوهمینطور دوست داشتنی ترین خواهر دنیا،جیمین حاضر نبود اون به خاطرش تاوان پس بده پس مصمم بود که حتی به قیمت کشته شدن خودش خواهرش رو نجات بده.
در اتاق باز شد وهردو بلند شدن،با ورورد شخصی اشنا جیمین نفس راحتی کشید،دوباره همون ساحر بود،هویا.
مرد لبخند به لب داشت وعجیب ترین ادمی بود که جیمین دیده بود،قد متوسط موهای سیاه با مش های سفید لا بلاش که از توی پیشونیش عقب رفته بودن وچشمهای سورمه ای خالص،خط فک تیز وبینی خمیده لبهای باریک مزین به لبخندی همیشگی وجلیقه وبلوز سفید با استین گشاد زیرش وشلوار رسمی.
دستهاش با دستنبد های سمبل های خاص وانگشترهای جادویی مزین شده بود.
علی رغم عجیب بودن،هویا قابل اعتماد به نظر میرسید.
-عزیزانم!"
جنا اخم کرد،جیمین اما دیگه پشت خواهرش پنهان نشد ودرعوض گفت:فکر میکردم فراموش شدیم"
هویا نخودی خندید:اخرون مقدس!(یه رودخانه در دنیای زیرین در اساطیر یونان-ن)فراموش کنم؟مهم ترین بچه های قلعه ارو؟!باید نفرین شده باشم که فراموش کنم...اگرکلافه شدید عذر میخوام،من منتظر بودم تا شرایط خروجی امن فراهم بشه ومیبینید که سریع انجامش دادم..وحالا میتونید بیایید بیرون"
جنا وجیمین نگاهی رد وبدل کردن وبعد با احتیاط پشت سر هویا بیرون رفتن،ساحر به سمت بهداری میرفت،جنا پرسید:کجا میریم؟ما که مریض نیستیم!"
هویا لبخندی زد:البته که مریض نیستین"
جیمین پرسید:پس چرا داریم میریم بهداری؟"
-چون یه مریض هست که خیلی وقته مشتاق دیدن شماست وبه نظرم دیدنتون توی روند بهبودیش تاثیر میذاره."
-توکی هستی؟"جنا پرسید.
-فکر میکردم خودم رو معرفی کردم.
-اینکه اسمت رو بگی یه چیزه ولی اینکه بگی از کجا اومدی ومگنولیا کجاست وچرا مارو تحویل نمیدی یه چیز دیگه
هویا لبخند زد:هربار بیشتر ثابت میکنی دختر کی هستی!بهت حق میدم،من رئیس جدید محفلم،مگنولیا مرده،چون من خواستم که بمیره،من قدیمی ترین ساحر غیر خدای محفلم،سالها دور بودم واخرین بار فقط برای دیدار کوتاهی با پدر تو اینجا اومدم واینکه چرا به محفل تحویلتون نمیدم...خدایان از مرگ بچه هاشون متنفرن،مگه نه؟"
ودر حالی که وارد بهداری میشد چشمکی به جیمین زد.
با کنار رفتن هویا جیمین حس کرد اون حس قلنبگی به گلوش برگشته،جنا زمزمه کرد:شوگا!"وبه سمت پسر روی تخت جهید.
شوگا کمی به جلو متمایل شده بود ودستهای باند پیچی شده اش رو دور کمر جنا حلقه کرده بود.
خیلی ضعیف تر از چیزی بود که جیمین بخاطر میاوورد،کم کم اونهم به خواهرش ملحق شد وشوگا رو دراغوش گرفت:فکر میکردیم کشته شدی،یا فرستاده شدی به تارتاروس"
شوگا اخم کرد:نه...هیچکدوم"
جیمین مصرانه پرسید:چه بلایی سرت اووردن؟"
شوگا به باند ها خیره شد:مجازات خیانت به محفل برای المپ رو بهم دادن"
جنا وجیمین با سردرگمی بهش خیره شدن،هویا مداخله کرد:این یه قانون نسبتا جدیده خود مگنولیا از لج سوراک وضعش کرد،صرفا برای خون خدایان اجرا میشه"
جنا پرسید:چی هست؟"
-خب اساسا وقتی یه خون خدا برای المپ به محفل وقوانینش پشت کنه اون رو دستگیر ودر یکی از نشونه های والد المپیش دفن میکنن،منظور از دفن واقعا خود کلمه است"
جیمین اخم کرد:یعنی چی؟!"
هویا نشست:خب مثلا فرض کن تو پسر هادسی وجرم خیانت برات تعیین کردن،اونوقت تورو به زنجیربرنز اسمانی میکشن وتوی یه الماس بزرگ حبس میکنن(هادس علاوه بر خدای دنیای زیرین خدای گنجهای زیر زمین هم هست-ن)،کم کم از گرسنگی کمبود هوا یا تشنگی میمیری"
جیمین با وحشت به شوگا خیره شد،دستهاش...:کجا؟"
شوگا اخم کرد:دیوار قصر پدرم...اون شناخته شده ترین نشانه ی زئوسه،تمام یونان رو اتنا با الهام از اون قصر طراحی کرد."
جنا با ملایمت روی باند رو نوازش کرد:اما تو نجات پیدا کردی...ما همه اینجاییم...این خوبه!"
شوگا لبخندی زد وگونه ی جنارو نوازش کرد:موافقم"

هویا پیشنهاد کرد:خب...فکر کنم حرفهای زیادی داشته باشین،من تنهاتون میذارم ومیگم ناهار رو همین جا براتون سرو کنن"
وبلند شد،جیمین گفت:هویا!"
مرد نیم گردشی کرد:ممنونم!"
ساحر لبخندی زد وسرتکون داد وبیرون رفت.
جیمین روی تخت نشست:حالا باید چیکار کنیم؟"
جنا اخم کرده بود:من نمیدونم میشه به این یارو اعتماد کرد یا نه"
شوگا اه کشید:زئوس بهش اعتماد کرده،با اینکه میخوام به زئوس اردنگی بزنم ولی نمیتونم انکار کنم که باهوشه!"
جیمین متفکرانه نگاهش کرد:پس باید باهاش راه بیایم؟"
جنا موافقت کرد:حداقل تا زمانی که بتونیم از خودمون مراقبت کنیم"
بعد حق به جانب گفت:میدونید که نمیتونیم!"
شوگا اهی کشید:به محض اینکه بتونم سرپا بشم یه فکری براش میکنم"
جنا دستش رو گرفت:تو نمیتونی دوباره ریسک کنی...به خصوص اینکه حالا برای همه ی المپی ها مشخص شده بین ما بچه هایی دارن"
جیمین نتیجه گرفت:اونا ممکنه هرحرکتی رو جنگ ببینن...هیچکس نمیدونه اونا چجوری ان"
-لعنت بهش"
جیمین شونه ی پسر بزرگتر رو فشرد:خودت رو اذیت نکن"
هرسه ناهارشون رو در سکوت خوردن درحالی که به اینده توی قلعه فکر میکردن.
بعد جیمین وجنا شوگا رو تنها گذاشتن تا استراحت کنه.
جیمین پرسید:حالا تکلیف چیه؟بازم بهمون یه برنامه ی روزانه میدن وهمرنگ بقیه میشیم؟"
جنا شونه بالا انداخت وطره ای از موهاش رو دور انگشتش پیچید:مطمئن نیستم،فکر نمیکنم هویا اصلا شبیه مگی باشه،اون به نظر ایده های خودش رو برای خون خدایان داره"
-این خوبه یا بد؟             
جنا صورتش رو جمع کرد:متنفرم که اینوبگم اما نمیدونم"
جیمین سرتکون داد:پس با احتیاط صبر میکنیم ویه احتمال فرار به عنوان نقشه ی بی درنظر میگیریم،هوم؟"
-موافقم...به شوگا هم میگیم...من فکر کنم اون بهتر از همه خدایان رو بشناسه."
-اون هیچوقت ندیدتشون
-موافق نیستم جیم،اون چند روز توی دیوار قصر زئوس بوده ومن فکرکنم چند روزی توی المپ استراحت کرده باشه"
-از کجا مطمئنی؟
-خب...بیشتر از یک هفته بی اب وغذا وهوای کافی توی دیوار...حتی برای یه خون خدای ساحر هم زیادیه،فقط یه خدا میتونه نجاتش داده باشه"
جیمین حدس زد:اپولو؟"(ایزد پزشکی خورشید وموسیقی یونان-ن)
جنا شونه بالا انداخت:شاید"
جیمین روی تخت ولو شد:خب...پس فکر کنم حتما باید باهاش حرف بزنیم"
جنا نفس عمیقی کشید:اره حتما باید اینکارو بکنیم ولی بعد از اینکه بفهمیم هویا چه نقشه ای برامون داره.

IchorTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang