سلام بچه ها شرمنده دیروز واتپد اجازه نمیداد بیشتر اپ کنم نمیدونم مشکلش چی بود دقیقا به هرحال امروز اگه بهم اجازه بده تمومش میکنم فیکو🤗
وقتی شوگا با جیمین به خوابگاه برگشت میتونست نیشخند های ازار دهنده ارو روی خودش حس کنه،جیمین اما به نظر اهمیتی نمیداد که چطور کاملا تصویر پسرخاله اش رو جلوی گروهش مچاله کرده.
اون فقط باهاشون کارت بازی وجرئت حقیقت بازی کرد وبعد بدون اینکه حتی به خودش زحمت اجازه گرفتن بده خودش رو روی تخت شوگا انداخت وقبل ازرسیدن سرش به بالش خرخر ملایمی اتاق رو پر کرد.
نیشخندهابه وضوح کش اومد وباعث شد صبر شوگا سر بیاد:به استیکس قسم اگه نیشاتونو نبندین سروکارتون با اذرخش هامه وقول میدم اون اخرین چیزی باشه که حس میکنین!"
یکی از دختر ها لبخند مهربونی زد،خیلی ناگهانی همه ی اونا حس کرده بودن شوگا واقعا ترسناک نیست،اون گفت:ما واقعا منظورمون مسخره کردن نبود....این فقط،خیلی بانمک به نظر میرسه"
شوگا چشم چرخوند:فقط تمومش کنید باشه؟پسرخاله ی من یه احمقه که هنوز نمیدونه داره چیکار میکنه،بعد از دوست پسر قبلیش دچار حالتای غیر منظقی شده این چیزی نیست که بامزه یا دوست داشتنی به نظر برسه...پس نه بهش فکر کنید نه راجبش داستان بسازید،همه ی چیزی که باید بدونید اینه که چشما ودهناتونو ببندین."
لبخند دختر جمع شد وتقریبا همه جدی شدن،حالت صورت دخترها دلسوزانه شد وبعضی ها به جیمین نگاه کردن.
شناختی که از سرگروهشون پیدا کرده بودن باعث میشد نتیجه خوبی پیش بینی نکنن،اگر شوگا نمیخواست بذاره چیزی اتفاق بیوفته اون چیز اتفاق نمیوفتاد.
شوگا با لگد ملایمی جیمین رو اونطرف تر فرستاد تا جا باز کنه وبا خستگی توی تخت خزید،گوشی موبایلش رو بیرون کشید ووحشتناک ترین اهنگ هوی متال رو برای زنگ ساعتش انتخاب کرد وبعد خوابید.
جیمین با فریاد امیخته با جیغ بلندی از جا پرید واز روی تخت پایین پرت شد،هنوز نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته،به این فکر کرد شاید شوگا از لجش اون رو توی خواب برده وگذاشته وسط جنگل وتصادفا اونجا محل عبور گله ی گراز های وحشیه البته جیمین مطمئن نبود این دقیقا صدای گراز های وحشی باشه.
فکر بعدی ای که داشت این بود که ممکنه به قلعه حمله شده باشه،یا همچین چیزی.
با صدای شوگا افکارش رو متوقف کرد:ظهر بخیر زیبای خفته"
جیمین اخم کرد:این چه جهنمیه...ساعت چنده؟"
شوگا به گوشیش چنگ زد وبه اون اهنگ کابوس وار خاتمه داد وباعث شد جیمین سریعا روی فرضیه های قبلیش خط بزنه،شوگا به ساعت نگاه کرد:پنج ونیم"
لبهای جیمین با عصبانیت پیچ خورد:جدا مین شوگا؟!هیچ کار بهتری بجز زهره ترک کردن من نداری که پنج ونیم صبح انجام بدی؟"
شوگا شونه بالا انداخت:میدونی هنوز مونده تا حسابامون باهم صاف بشه جیمین مرسل."بعد خم شد وصورتش رو نزدیک جیمین برد:تو با غرور من بازی کردی...این غیر قابل بخشیدنه،حتی اگه توباشی!"
بعد از اتاق بیرون رفت وجیمین متوجه شد اون کاملا اماده بوده،درحالی که از جا بلند میشد وپتو رو روی تخت برمیگردوند فکر کرد شوگا کی بیدار شده؟
ازجایی که ساعت پنج ونیم تازه ساعت زنگ خورده بود شوگا حداقل باید نیم ساعت قبل بیدار میشده تا حاضر بشه وجیمین مطمئن بود اون دیشب دیر تراز سه صبح خوابیده.
درحالی که به سمت دستشویی میرفت اه کشیدوبه اینکه چقدر پسرخاله اش عادت های مزخرفی داره تاسف خورد.
وقتی بالاخره ساعت هفت کاملا حاضر شد فهمید که بیکاره.
قبل از برگشتن به قلعه این مساله مهمی به نظر نمیرسید،کلاسها وقتش رو پر میکردن اما حالا اون واقعا نمیتونست کاری کنه.
نفس عمیقی کشید وتصمیم گرفت بره وفرشته ی عذاب پسرخاله اش بشه.
راهرو هاروطی کرد اتاق تمرین روبا تشخیص صدای فریاد شوگا پیدا کرد ووارد شد،اون دقیقا وسط داد وفریاد های شوگا رسید وباعث شد پسر بزرگتر دادش رو نصفه رها کنه وبا نگاه بی حالتی نگاه تو اینجا چه غلطی میکنی رو تحویل جیمین بده.
جیمین لبخند زد:متاسفم من قصد مزاحمت ندارم فقط همینجا میشینم.....توادامه بده."وهمزمان رفت وروی صندلی زوار دررفته ای نشست.
بقیه سعی کردن نیشخند نزنن اما فقط نمیشد به بانمکی اون دونفر لبخند نزد،بعد از همه ی اینها یه دلیل خوب برای سربه سر شوگا گذاشتن وجود داشت،سرگروه موخاکستری نگاه هشدار دهنده ای به همه اشون انداخت وبا همون نگاه حرفهای شب گذشته اش رو دوباره یاد اوری کرد.
بعد دوباره داد وفریاد هاش رو راجب اینکه اونا یه مشت تنبل کون گشادن از سر گرفت.
جیمین تمام مدت با تحسین وچشمهای براق به پسرخاله اش نگاه میکرد واگر کسی اون رو میدید نمیتونست بفهمه چه چیزی توی فحش دادن های شوگا انقدر جالبه هرچند هرکسی میتونست ببینه کار اون پسر توی فحش دادن چقدر تحسین برانگیزه!
باقی طول روز جین شبیه قسمت نامتعارف واضافه ای از بدن شوگا دنبالش بود وپسر بزرگتر میدونست فایده ای نداره اگه به جیمین بگه که دست از سرش برداره بجاش اون فقط نادیده اش میگرفت.
موقع خواب دوباره مثل شب قبل با لگد ملایمی پسرکوچکتر رو که زودتر به خواب رفته بود واونور تر فرستاد وزیر پتو خزید.
ذهنش اشفته بود وچیزی توی گلوش ازارش میداد وگوشهاش هم حس عجیبی داشتن،اهی کشید وچشمهاش رو بست.
صبح روز بعد وقتی چشمهاش رو باز متوجه شد یک ساعت دیرتراز همیشه بیدار شده،اون بدنش رو به سه الی چهارساعت خواب عادت داده بود وحالا احساس باخت میکرد،هرچند این خواب موندن به بقیه فرصت یکساعت خواب اضافه ارو داده بود.
شوگا نشست،سرش مثل یه وزنه ی سنگین بود وگلوی خشک شده اش انگار که با یه کاکتوس خراشیده شده باشه میسوخت وهربار فرودادن اب گلوش مساوی بود با سوزش گوشها ونایش.
اخم کرد بینی گرفته اش رو بالا کشید ودرحالی که به سمت حموم میرفت زیر لب ناسزایی به ویروس سرما خوردگی که خیلی بیموقع سراغش اومده بود فرستاد.
خون خداها معمولا بدن مقاومی داشتن،ممکن نبود درگیر سرماخوردگی بشن اما بخاطر درمانی که شوگا داشت انجام میداد بدنش ضعیف عمل میکرد،به خوبی به خاطر داشت که اپولو این رو بهش توضیح داده بود.
حموم رفتن کمی حالش رو سرجاش اوورد وباعث شد اون رخوت وخواب رفتگی بدنش از بین بره بعد لباس پوشید وبا بیحوشلگی بوقی که معمولا باهاش گروهش رو بیدار میکرد رو به صدا دراوورد،درهمون حال با صدای گرفته داد زد:بلند شین گرازای تنبل!دیرکردین!"
همه به سرعت از جا پریدن،مهم نبود چقدر بگذره هیچکس هیچوقت نمیتونست به این بیدار باش ظالمانه عادت کنه،اونا به سرعت اینطرف واونطرف دویدن تا از عصبانیت سرگروهشون جلوگیری کنن،اگر یچیز توی دنیا وجود داشت که میتونست مود شوگا رو کاملا به هم بریزه به هم خوردن برنامه هاش بود وبیشتر از یکساعت تاخیر حسابی برنامه های پسر موخاکستری رو به هم ریخته بود.
جیمین درحالی که مسواک میزد یکی از استین های کتش رو پوشید وچشمهاش رو ریز کرد،شوگا رنگ پریده به نظر میرسید،لبهای باریکش خشک شده بود وچشمهاش خمار بودن.
جیمین به سرعت به مسوال زدنش پایان داد وکتش رو پوشید واین وقتی بود که شوگا وگروهش توی راهرو درحال رفتن به سمت اتاق تمرین بودن.
پسر کوچکتر خودش رو با دو به پسرمورد علاقه اش رسوند:هی....تو حالت خوبه؟"
شوگا غرید:خوبم"با شنیدن صدای گرفته ی شوگا جیمین ابرویی بالا انداخت:صدات گرفته....مطمئنی خوبی؟"
-امروزو بیخیال من شو بچه،باشه؟!"
جیمین نفس عمیقی کشید،شوگا بینیش رو بالا کشید وداخل اتاق تمرین شد،جیمین همونجا ایستاد وچند لحظه فکر کرد ودرحالی که انگشتهاش رو بالا میاوورد زمزمه کرد:ابریزش گرفتگی گلو رنگ پریدگی خشکی لب وبی حوصلگی....اینا میتونن نشونه ی چی باشن؟!"
صادقانه جیمین هیچوقت ندیده بود کسی سرما بخوره!خودش هم سرما نخورده بود...گوشیش رو بیرون کشید وبیماری دارای علائم مشابه رو سرچ کرد:سرماخوردگی؟!ممکنه خطرناک باشه؟!"
وقتی دید اون یه ویروس کم خطره نفس راحتی کشید،شنیده بود که ساحرها ممکنه به ویروس های قوی ادم ها دچار بشن اما هیچوقت یکی که بیماری ویروسی گرفته ارو از نزدیک ندیده بود،الان که فکر میکرد میتونست به یاد بیاره که جنا یکبار گفته بود که مریض شده.
لب پایینش رو به دندون گرفت و خوراکی های مفید سرماخوردگی رو سرچ کرد:دارچین،لیمو،اویشن،شربت عسل،شیرگرم،سوپ"
بعد فورا گوشیش رو توی جیبش چپوند وبا قدم های سریع به سمت اشپزخونه رفت.
شوگا وسط تمرین دادن گروهش بود،ارزیابی کمتر از ده روز دیگه بود وشوگا حس میکرد حتی نصف امادگی لازم رو هم ندارن ومهم نبود چقدر بقیه بگن گروه اون خوبه:فقط یبار قراره نشونتون بدم،پس تمرکز کنین"بعد کتش رو دور دست مسلح به چاقوی حریفش پیچید ودستش رو گیر انداخت درحالی که دست دیگه ی مهاجم رو عقب نگه میداشت به شکمش با زانو ضربه زد وبا خم شدن حریف پشت گردنش رو گرفت ودست نگهدارنده ی چاقوش رو پشتش برد واون رو وارد کرد به شکم روی زمین بخوابه.
بعد بلند شد:حالا...ممکنه شما فردی باشین که سلاح حمل میکنه اگر اینطور باشه هیچوقت نباید سلاحتون رو عین یه احمق دربیارین رو بگیرینش جلوی حریف،اون رو یجای قابل دسترس پنهاش میکنید وتوی موقعیت مناسب دنگ!فرومیکنید وسط سینه اش!خب...کونتونو تکون بدین وچاقویهای تمرینی رو بردارین وتمرین کنین"
همه با عجله سرتکون دادن وطبق دستور عمل کردن،شوگا وقتی برگشت با پسرخاله اش که سینی ای رو نگه داشته بود مواجه شد،اه کشید:داری چیکار میکنی؟!"
جیمین شونه بالا انداخت:تو سرماخوردی...ازاونجایی که میشناسمت ومیدونم هیچ راهی نداره بری بهداری برای یکم دمنوش وبیسکوییت اووردم،برای گلوت خوبه"
شوگا سرتکون داد ودرحالی که لیوان گرم ومطبوع رو با یه بیسکوئیت برمیداشت پرسید:مگه توازاین چیزا سردرمیاری؟اصن هیچوقت سرماخوردی؟!"
جیمین نشست:نه...برای همین توی اینترنت گوگلش کردم."
-اها!"شوگا کمی بیسکوئیت خورد ودمنوش اویشن نوشید،گرمای دمنوش گلوش رو نرم کرد وحس کرد چقدر نفس کشیدن حس بهتری داره.
دوساعت بعد از تموم کردن دمنوش شوگا احساس بیقراری وکلافگی عجیبی میکرد،دمای هوا حداقل ده درجه بالا رفته بود واون مجبور شد کتش رو دربیاره،چتری هاش به پیشونیش چسبیده بودن،حتی نمیتونست چشمهاش رو درست باز نگه داره وسرش انگار با سرب پرشده باشه روی گردنش سنگینی میکرد.
جیمین با نگرانی بهش نزدیک شد:به نظر خوب نمیای...چیشده؟"
شوگا زمزمه کرد:من خوبم"
جیمین اخم کرد:تو عرق کردی...ولی اینجا گرم نیست!"دستش رو روی صورت شوگا گذاشت وچشمهاش گرد شدن:داری میسوزی!تو تب داری!"جیمین میدونست تب چیه چون شوگا توی المپ بعد از اون اتفاق با کیوپید زیاد باهاش دست وپنجه نرم کرده بود.
شوگا دست کوچیک پسرخاله اش رو پس زد:کولی بازی درنیار...من خوبم"
-نه نیستی...داری میسوزی!باید بری بهداری یا اگرنه بری واستراحت کنی"
قبل از اینکه شوگا چیزی بگه درباز شد ومشاور هویا داخل شد:سرگروه مین...خانوم جنا به کمک نیاز دارن رئیس میخواد که شما رسیدگی کنید"شوگا سرتکون داد وبلند شد تا بره،جیمین با اخم بازوش رو گرفت:تو حالت خوب نیست...نباید هیچ جایی جز توی تختت بری!"
شوگا پوزخندی زد وبازوش رو ازبین انگشتهای جیمین بیرون کشید:حتمامامان...ببین فقط بیخیال من شو خب؟من خوبم بدترازاینا هم سرم اومده وبدون استراحت یا هرچیز کوفتی دیگه تموم شده والان اینجام پس چرا توام سعی نمیکنی پات رو از روی اعصاب من برداری ؟"
بعد بدون توجه به واکنش جیمین دنبال مشاور رفت.
هرچند حرفهاش واقعا درست نبودن،حس باطری ای رو داشت که دوبرابر سرعت عادی تخلیه میشه،ترجیح میداد سرخک بگیره یا مثلا مسموم بشه،توی تمام عمرش این دومین بار بود که سرما میخورد دفعه ی اول وقتی بود که مادرش برای تنبیه اون رو مجبور کرده بود یک ساعت بعد از نیمه شب توی مرز جنگل که شوگای شش ساله به حد مرگ ازش میترسید بایسته وپدرش هم لطف کرده بود وشدیدترین بارونی که ممکن بود بباره ارو اونشب راه انداخت وروز بعد شوگا به شدت سرما خورده بود.
هنوز میتونست اون حس مزخرف رو به یاد بیاره تمام مدت از لرز ووحشت تاریکی جنگل دندونهاش به هم میخوردن وتوی خودش مچاله شده بود.
سرش رو تکون داد تا اون افکار ازبین برن،وارد قسمتی شد که جنا اونجا بود،دختر همراه یه پسر جوون ایستاده بود ومشغول بررسی چند تا کاغذ بودن:کمک میخواستی جن؟"
جنا برگشت ولبخند زد:هی...این انتوان دستیاره منه...انتوان این مین شوگا پسرخاله امه"
دوپسر دست دادن،شوگا پرسید:خب؟مشکل چیه؟"
جنا اه کشید:ابلاغیه ای اومده که قلعه باید یه گذرگاه دائم به دفتر امداد رسانی ای که توی المپ هست داشته باشه اما ما هرکاری کردیم نتونستیم یه گذرگاه پایدار درست کنیم دروازه ی جادویی فقط تا زمانی میمونه که یه نفر ازش رد بشه وبعد بوم!توی هوای ناپدید میشه."
شوگا سرتکون داد:فکر کنم بتونم کمک کنم"
جنا لبخند زد:واقعا؟فکرمیکنی بتونی درستش کنی؟"
شوگا با خستگی سرتکون داد:اره...مامان یه حقه هایی تو استینم گذاشته"وهمزمان که ورد مربوطه ارو زمزمه میکرد به این فکر کرد که از بین تمام کسایی که امروز دیدنش فقط جیمین واقعا به خودش شوگا اهمیت داده،حتی جنا باوجود اینکه اونا یه رابطه ی قوی داشتن توجهی به گرفتگی صدا یا رنگ پریدگیش نکرد،اهمیتی نداشت شوگا چقدر بهش بیتوجه باشه یا انکارش کنه،اینکه بقیه همیشه خودش رو نادیده میگرفتن بهش اسیب میزد.
درسته اون بدخلق وساکت بود وممکن بود زود جوش بیاره اما اینطوری نبود که نسبت به حال اطرافیانش به خصوص خانواده اش بیتوجه باشه،اون همیشه مراقب بود جنا وجیمین اوضاع خوبی داشته باشن بهشون سرمیزد وهرکاری که برای خوب کردن حال ینفر بلد بود وبراشون انجام میداد اما واقعا کی به خودشوگا توجه میکرد؟
نفس عمیقی کشید وسعی کرد به این موضوعات فکر نکنه،احتمالا همه ی اینا بخاطر این از فکرش میگذشت که سوماخوردگی وتب افکارش رو مختل کرده بود.
روی ورد تمرکز کرد وشروع به درست کردن یه گذرگاه کرد.
درهمون حین جیمین که نتونسته بود طاقت بیاره دنبال شوگا اومده بود ودر رو باز کرده بود،به محض دیدن شوگا وجادویی که انجام میداد فریاد کشید:تو مگه عقلتو ازدست دادی؟تمومش کن!"
وبا قدم های بلند جلو اومد،جنا اخم کرد:هی جیمین!برگرد عقب اون داره کارشو انجام میده!"
جیمین توجهی نکرد،شوگا لجوجانه داشت به کارش ادامه میداد وتقریبا تمومش کرده بود:ولم کن...لعنت بهت مرد!"جیمین خطاب به انتوان گفت که بازوش رو نگه داشته بود.
شوگا با اتمام جادو نفس حبس شده اش رو رها کرد،حس میکرد زمین اون رو به سمت خودش میکشه،خوابش میومد وخسته بود،گرما امانش رو بریده بود حس ضعف میکرد با خودش فکر کرد:فقط یه چرت کوتاه..."وقبل ازاینکه بتونه خودش رو وادار کنه که از اونجا بره به خوابگاهش پخش زمین شد.
جیمین بازوش رو به شدت عقب کشید وبه سمت پسرخاله اش دوید:شوگا؟"
جنا تقریبا ترسیده بود:یدفعه چه اتفاقی افتاد؟"
جیمین اخم کرد:چطوری میتونی انقدر بیرحم باشی واز یه ادم مریض بخوای همچین کار سختی رو برات انجام بده؟نمیتونستی وقتی دیدی مریضه بذاریش برای یروز دیگه؟!"
جنا پلک زد:من...من نمیدونستم که اون مریضه!"
اخم جیمین حتی بیشتر توی هم رفت:چطور ممکن بود متوجه نشی؟!گرفتگی صداش رو نشنیدی؟ندیدی چقدر بیحال ورنگ پریده است؟"
جنا اخم کرد ودستهاش رو به کمرش زد:جوری رفتار نکن انگار من ادم وحشتناکی ام جیمین....من نمیدونستم اون مریضه وگرنه امکان نداشت بذارم همچین کاری رو انجام بده!"
جیمین پوزخند زد:اره حق باتوئه تو نفهمیدی...چون انقدر برای سریع راه افتادن کارت وثابت کردن این موضوع که یه رهبر عالی هستی هیجان وعجله داشتی که حتی به خودت زحمت ندادی روی پسرخاله ات دقیق بشی!"
بعد شوگا رو مدل اتش نشانی بلند کرد وبرای سریع تر رسیدن یه دروازه باز کرد وبرای اخرین بار با دلخوری به خواهرش نگاه کردو بعد ناپدید شد.
اونها توی بهداری ظاهر شدن وجیمین درحالی که شوگا رو روی نزدیک ترین تخت میگذاشت به پرستار توضیح داد که چه اتفاقی افتاده،زن مهربون با حوله ی خیس وظرف اب برگشت وبه اصرار جیمین هردو باهم سرگرم پایین اووردن تب پسرموخاکستری شدن.
وقتی بالاخره بعد از یک ساعت فعالیت تب شوگا کمی پایین تر اومد پرستار پتو رو روی اون مرتب کرد:بذار دستمال روی پیشونیش بمونه وهرچند دقیقه عوضش کن،اگه چند روز استراحت کافی داشته باشه وغذاهای مقوی بخوره خوب میشه!"
جیمین لبخند زد وسرتکون داد.
پرستار اونها رو تنها گذاشت،جیمین حوله ارو روی پیشونی شوگا مرتب کرد ونشست ودست استخوانی پسر بزرگتر رو بین دستهای بانمک خودش گرفت:چرا همیشه به خودت اسیب میزنی؟"بعد با ناراحتی ادامه داد:ومن چرا همیشه دیر میرسم که برای تو اونجا باشم؟!"
جیمین اه کشید وپیشونیش رو به دست شوگا تکیه داد ومدت زیادی توی همون حالت موند وتقریبا خوابش برده بود که زمزمه ی خشداری باعث شد از جاش بپره:مامان...
جیمین با شوک پلک زد،چندین سالی بود که شوگا این کلمه ارو به صورت جدی یا به معنای واقعی خودش بکار نبرده بود،جیمین منتظر به لبهای خشک شوگا نگاه کرد تا ببینه دوباره چیزی میگه یا،پرستار هشدار داده بود که ممکنه شوگا هذیون بگه وجیمین نباید بخاطرش هول بشه،شوگا دوباره نالید:مامان..."
جیمین اه کشید ودست شوگا رو محکم تر نگه داشت که باتقه ای از جا پریدوبرگشت،هویا بالبخند همیشگیش اونجا ایستاده بود:روزبخیرمرد جوون...همین الان خبرش رو شنیدم وفقط خواستم مطمئن بشم همه چیز مرتبه"
جیمین سرتکون داد ودوباره به شوگا نگاه کرد که اخم کرده بود،هویا به تخت نزدیک شد:پس حدس من درست بود ها؟"
-درباره ی چی؟"
-اون احساساتی که توی چشمهای مین جوون دیدم...میدونی پسر من شاید افرودیت نباشم اما میتونم بگم چیزی که بین شما دوتا هست یه احساس قویه...اونقدر قوی که تقریبا میشه بهش عشق گفت"
جیمین شوکه اول به هویا بعد به شوگا نگاه کرد:عشق؟!"هویا سرتکون داد:ممکنه...ولی میدونی عشق یه احساس خالصه،اما بین شما دوتا هنوز چیزای نامعلومی وجود داره که این احساس قوی رو ناخالص نگه میداره واین احساس نمیتونه تبدیل به عشق بشه."
جیمین اخم کرد:من واون یه کتاب بازیم!"
هویا لبخند زد:واقعا پسر هادس؟تو میتونی این رو بااطمینان بگی؟چون من چیزی غیر ازاین میبینم...من میبینم که تو هنوز نمیدونی این مجسمه ی سنگی که با دست خودش احساساتش رو میکشه ومکررا به جسمش اسیب میزنه چطور بوجود اومده،میبینم که تو داری تلاش میکنی خونریزی زخمهایی رو بند بیاری که نمیدونی کجا هستن."
جیمین تند تند پلک زد:من...اون فقط به من نمیگه!"
هویا لبخند زد وسرش رو کج کرد:درسته واین یعنی توباید خودت بفهمی"
-خودم...بفهمم؟!"
-بله والان موقعیت خوبیه،بیماری اون رو ضعیف کرده ونمیتونه خاطراتش رو متوقف کنه میتونی بری وببینی مجسمه ی سنگی تحسین برانگیز امروز چطور ساخته شده."
چشمهاش جیمین گشاد شد:وارد ذهنش بشم؟!"
هویا شونه بالا انداخت:یااینکه میتونی بذاری انقدر زخمها خونریزی بکنن تا ازدستش بدی....واقعا جیمین فکر میکنی اون تا زمانی که امادگی پیداکنه که زخمهاش رو بهت نشون بده دووم میاره یا بهتر بگم اجازه میدن که دووم بیاره؟!"
جیمین لبش رو گزید،هویا ادامه داد:من توصیه نمیکنم چیکار کنی اما این رو به عنوانه یه نصیحت دوستانه به یاد داشته باش مرد جوون،گاهی اوقات وقتی کسی رو دوست داری باید قوانین رو بشکنی باید غلط رو به درست ودرست رو به غلط تبدیل کنی تا ارامش رو به ارمغان بیاری چون ذات دوست داشتن ودوست داشته شدن همینه!"
بعد سری تکون داد ورفت.
جیمین نفس عمیقی کشید:فکر کنم مجبور باشم!"وبه پسرموخاکستری که همچنان چیزهایی زمزمه میکرد نگاه کرد ودستش رو دوباره گرفت:متاسفم شوگا...اما من میخوام عاشقت باشم!"وبعد با احتیاط وارد دنیای ذهنی پسر بزرگتر شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Ichor
Fantasiaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
