جنا وقت کمی داشت که به برادر وپسرخاله اش فکر کنه...مسئولیت هاش زیاد بودن واگرانتوان نبود احتمالا اون از خستگی وکار زیاد میمرد.
انتوان یه پسر بانمک وباهوش بود که خیلی خوب میتونست همه چیز رو مدیریت کنه وهمزمان سرزندگیش رو هم حفظ کنه،اونا چند باری تونسته بودن یه وقت خالی پیدا کنن وبه بیشه زار برن.
نه اینکه باهم قرار بزارن یا همچین چیزی فقط هردوشون علایق مشترکی داشتن ومیتونستن خیلی خوب باهم مبارزه کنن وبعد از پایان مبارزه ساندویچ پنیر بخورن وعملکردشون رو تحلیل کنن.
از نظر جنا انتونی دوست خوبی بود اون میتونست وقتی جنا از خودش ناامید میشه اونجا باشه واطمینان بده هیچکس کامل نیست وهمه گاهی از خودشون ضعف نشون میدن.
انتوان هم از همراهی جنا لذت میبرد چون اون دختری نبود که به شکستن ناخن هاش اهمیت بده اون عاقل بود وجلوی خیلی از حماقت های ولو کوچیک انتوان رو میگرفت ویجورایی باعث میشد اون عاقلانه رفتار کنه.
اون روز یه روز تعطیل بود واین یعنی جنا مجبور نبود لباس رسمی بپوشه وموهاش رو ببنده واون برگه های احمقانه ارو بخونه.
انتوان درحالی که با لباسای راحتیش بود وارد اتاق شد:هی...وقت داری؟"
جنا سرش رو خاروند:اگر مساله کاریه نه...بهت قول میدم که وقت سرخاروندن هم ندارم"
انتوان خندید:نه...میخواستم ببینم حاضری بریم یکم فضولی کنیم؟"
جنا مشتاق شد:منظورت از فضولی چیه؟"
انتوان لبه ی تخت نشست:ببین من وقتی داشتم پرونده هارو میبردم بایگانی اتفاقی متوجه یه در مخفی توی راهروی غربی شدم وقتی رفتم توش شبیه یه اتاق کار مخفی بود با توجه به شواهد حدس میزنم مال هویا بوده باشه وبا وجود اونهمه گرد وخاک بعید میدونم اون بهش سر بزنه...میخواستم برم ویه سرو گوشی اب بدم وگفتم شاید توهم بخوای بیای وببینی میتونیم بالاخره از این کوتوله ی خوشتیپ یه اتو گیر بیاریم؟!"
جنا خنده اش رو خورد:اینطوری صداش نکن مرد"انتوان با بیحوصلگی سرتکون داد:میای؟"
-حتما."واز تخت پایین اومد وروی تاپش یکی از تیشرت های جیمین رو پوشید واین موضوع که چقدر دلش برای اون داداش کوچولوی عجیب تنگ شده ارو نادیده گرفت.
به زودی هردوی اونها با روفرشی های گرمشون توی راهروهای خالی راه میرفتن بدون اینکه کلامی بینشون رد وبدل بشه وقتی به راهروی مورد نظر کردن انتوان دوطرف رو پایید وبعد قسمت خاصی از دیوار رو فشرد وبه زودی دری باز شد.
جنا هیجان زده شده بود نفسش رو حبس کرد وپشت سر انتوان داخل شد.
اونجا یه اتاق کار متوسط بود،یه میز چوبی ساده وصندلی چرمی از پوست خرس به عنوان پوشش کف استفاده شده بود دیوارها مخمل کوب شده بودن واتشدان کوچیکی گوشه ای بود.
همه چیز خاک گرفته بود وبوی نا میداد،جنا با ناامیدی گفت:اینجا هیچ چیزی نیست"
-روی میزو!"انتوان به سمت میز کار رفت ودفترچه ای رو برداشت:این دیگه چیه؟"جنا اخم کرد:این شبیه یه دفتر گزارش نیست..."انتوان دفتر رو باز کرد وچشمهاش برقی از خوشحالی زد:این یه دفتر خاطراته."
جنا اب دهنش رو قورت داد:داره جالب میشه،مال چه سالیه؟"
انتوان دوباره صفحه ی اول رو نگاه کرد:1997-1990"
-هفت سال...واقعا دلم میخوادبدونم چی توش نوشته!"
انتوان کمی مکث کرد وبعد دفتر رو به سمت جنا گرفت:چی...میدیش به من؟"
-اره...تو بخون بعد برام تعریف کن که چی به چیه"بینیش رو جمع کرد وادامه داد:خیلی ادم اهل مطالعه ای نیستم"
اونها از اتاق مخفی بیرون اومدن وجنا درحالی که به در داخل دیوار که بسته میشد نگاه میکرد زمزمه کرد:کنجکاوم بدونم الانم همچین دفتری داره؟اگه داره کجاست وچی توش نوشته"
انتوان شونه بالا انداخت:احتمالا هیچوقت نفهمی...چون فکر نکنم به همین راحتی بشه کشش رفت."
جنا سرتکون داد،انتوان سعی کرد موضوع رو عوض کنه:از برادرت وپسرخاله ات خبری نشد؟"
جنا با دلخوری اه کشید:نه...اون دوتا عوضی حتی به تلفنای من جواب نمیدم...کم کم دارم نگران میشم."
انتوان با احتیاط پرسید:ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟"
جنا مخالفت کرد:نه...طلسمی که من رو به جیمین وصل میکنه مثل همیشه است...به علاوه اگر اتفاقی می افتاد هویا مثل مرغ سرکنده میشد"خیال پردازانه ادامه داد:من برادرم رو دست بهترین ادم سپردم،شوگا بی دست وپا نیست اون خیلی خوب جیمین رو مدیریت میکنه وقانعش میکنه قدرتش رو به کار بگیره"
انتوان کمی به خودش لرزید:فکر کنم قدرت یه خون خدای هادس خیلی بد باشه"
-اگر منظورت اینه که شیطانیه...نه،هرچند میتونه توی راه شیطانی به کار گرفته بشه اما جیمین خیلی معصومه ولی اگر منظورت اینه که خیلی قدرت زیادیه...اره اگر بخوای سر به سرش بذاری میتونه حسابی باسنت رو بکوبه"
انتوان سرتکون داد وبعد از همراهی کردن جنا تا اتاقش به اتاق خودش رفت.
جنا با خوشحالی روی تخت ولو شد روز تعطیلش هیجان انگیز شده بود،دفتر رو با احتیاط باز کرد:
شاید من اشتباه میکنم،این صفحات باید روز وتاریخ مشخصی داشته باشن...
اما همین یجا میخوام از قید وبند ها فاصله بگیرم وبی هیچ سندیتی به اعتبار کلمات بسنده کنم،این بیست وسومین دفتر خاطره ایه که شروعش میکنم اما همچنان چیز زیادی توی زندگی من عوض نشده وبزرگترین اتفاقات مربوط به همه ی ادمهاییه که قدرت من رو برای اهداف خودشون میخوان واینکه مدام مجبور باشی طرفت رو عوض کنی خسته کننده است.
شاید زیاده روی باشه اما این روزها ارمانهای من تغییر کرده،به خودم اجازه میدم به اسطوره شدن فکر کنم،چی میشه اگر یکی از سریر های المپ رو به دست بگیرم؟
من بین مردم زیادی از نژاد های مختلف زندگی کردم همه وجودم درد اونها رو لمس کرده ومیدونم زندگی اونا مهم تر از دنبال کردن یه نایاد(پری جنگلی-ن)خوشگله،پس چرا نه؟
من هم ایده اولوژی دارم وهم قدرتش رو چرا نباید بهش فکر کنم؟
نژاد من همیشه عقب رونده شده فراموش شده وتوی سایه ها زندگی کرده بدتراز همه خودشون هم باخودشون دشمن ان.
همیشه از امیختن با خدایان وحشت دارن،از قدرت میترسن از تجدد میترسن وهنوز میخوان توی دوران طلایی زندگی کنن(دوران طلایی در اسطوره ی یونان به دوره ی قبل از خدایان المپ میگن،اون زمان موجوداتی بزرگتر وخشن تر از خدایان المپ حکومت میکردن به اسم تایتان ها که رهبریشون به دست تایتانی به اسم کرونوس بوداگر بخوایم از نظر تاریخی بگیم اون زمان انسانها ارزشی نداشتن وغار نشین بودن-ن)
کسانی که استاد من بودن همیشه من رو به سکوت دعوت میکنن چون ایده های من ترسناک تر ازاونیه که مطرح بشه وترس میتونه باعث بشه من سرم رو از دست بدم یا در بهترین حالت توی تارتاروس پرتاب بشم(تارتاروس طبقه ای زیر جهنمه وبه عبارتی از جهنم بدتره چون اونجا اقامتگاه تمام هیولاها وتایتانهاست-ن)
کم کم دارم فکر میکنم فقط من درنوع خودمم که همچین افکاری داره...ممکنه یروز کسی شبیه به خودم رو ملاقات کنم؟
تمام روز توی قلعه پرسه زدم،کارهای روزانه ام رو انجام دادم وکار دیگران رو سبک کردم،هوا بارونیه ومن از بارون ونمش بیزارم...
دارم به رفتن فکر میکنم،این حسی که با دیدن کوهستان درونم به جوش میاد رو چیزی جز رفتن نمیتونه اروم کنه به علاوه جایی که نتونی افکارت رو به ثمر برسونی موندن هیچ فایده ای نداره،بلند پروازی های من به ارتفاعات بلند تری از بلندترین برج این قلعه نیاز دارن.
تنها تردید من شاید نسل بعدی درحال تربیت شدن باشه،دروغ ها وفریب های اموزشی با عث نقصانی میشه که از درک خارجه...این احمقانه است که دنیایی که ما باخدایان وموجودات اسطوره ای واشرار فانی شریکیم رو طوری جلوه بدیم که انگار پاک وعاری از هر دست انداز غیرساحریه.
اینطوری ما خودمون رو به کشتن میدیم...ولی افسوس...ایده های من فقط برای کاغذهای این دفتره وبس!
رفتن من با ورود زوج جوونی به تعویق افتاد...
هیچوقت فکر نمیکردم ماری خواهر یا برادری داشته باشه این عجیبه که با وجود سالها دوست بودن اون هیچوقت حرفی از خواهرش به من نزد...به هرحال نمیتونم سرزنشش کنم شاید اون هم دلایل خودش رو داشت.
میران به شدت ساکته به طوری که گاهی فراموش میکنم اونجاست،برخلاف میران همسرش سوراک زبون کارامدی داره از وقتی اومده به خوبی تونسته هرکسی رو رام کنه،اگر فقط خدایان به من این قدرت بیان رو میدادن کافی بود تا محفل رو روی یه انگشتم بچرخونم.
اون مرد زیرکیه،خوشتیپ بودن وچشمهای بنفشش هم مزید برعلت تاثیر گذاری اون هستن،نمیتونم بگم نیتش چیه اما بالاخره میفهمم،شاید امیدی باشه که اون بتونه مثل من فکر کنه؟!
من درباره ی سوراک محتاطم،اگر اون تونسته زنی مثل میران که انقدر توداره با این حجم از قدرت عظیم،طوری مطیع خودش بکنه که همه جا دنبالش باشه وبی اجازه ی اون اب هم نخوره...باید بگم حتی من،هویا،هم باید مرز هام رو باهاش حفظ کنم.
انکار نمیکنم اون به شکلی فریبنده وسوسه انگیزه،ایده های بلند پروازانه ای که اون در لفافه به خورد محفل میده تا راه خودش رو برای ریاست محفل باز کنه خیلی شبیه به ایده ال های منه...به هرحال باوجود ای عدم اطمینان کامل به سوراک من تصمیم دارم بمونم وببینم اون چطوری انجامش میده.
جنا با کنجکاوی میخواست باقی دفتر رو بخونه اما گرسنگی ورسیدن زمان ناهار این اجازه ارو ازش سلب کرد،اهی کشید وبعد ازاینکه به خوبی دفترچه ارو از فضولهای احتمالی پنهان کرد پاهاش رو روی روفرشی هاش فرو کرد اتاقش رو به مقصد سالن غذاخوری ترک کرد.
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
