قول

126 43 0
                                    

شوگا درد میکشید.
جیمین میتونست این رو ببینه،کلافگی وراه رفتن های بیمورد وکف دست زخم شده از فشار ناخن هاش این رو میگفت،درد مداوم میتونست هرکسی رو به جنون بکشونه وتنها کاری که از جیمین برمی اومد این بود که به صبر واستقامت پسرخاله اش ایمان داشته باشه وحدالامکان به پروپاش نپیچه.
شوگا اخیرا کم طاقت وبی کنترل شده بود،اگرجیمین چیزی رو دوبار میپرسید فریاد میکشید،اگر میخواست بهش دست بزنه به شدت پس زده میشد وشوگا اون رو از اتاقش بیرون مینداخت،هرچند بعد با ندامتی عمیق از جیمین میخواست اون رو ببخشه...
جیمین میدونست اینا هیچکدوم تقصیر شوگا نیست ونمیخواست درد عذاب وجدان رو هم به دردهای دیگه ی اون پسر اضافه کنه.
داروی شوگا دوروز طول میکشید اماده بشه چون اپولو زمان میخواست برای بیرون کشیدن اطلاعات سه هزار ساله.
جیمین اهی کشید وبه کتاب زمین شناسیش نگاه کرد با توجه به اینکه شوگا اصرار داشت اون به کلاسای کارگاهش برگرده جیمین باید اینجور کتابهارو مطالعه میکرد تا بتونه از پس امتحانات تئوری لازم برای گرفتن گواهینامه اش بربیاد.
اما درهمین حین اون به این فکر میکرد که اون داروی لعنتی دقیقا کی اماده میشه تا شوگا کمتر درد بکشه؟
شاید الهه های سرنوشت صداش رو شنیده بودن وشاید هم اپولو اون روز خدای بخشنده ای شده بود اما هرچی که بود یه ساتیر با جام معجونی وارد شد،جیمین از جا پرید:این چیه؟"ساتیر جواب داد:دارو...خدای خورشید..."جیمین نذاشت اون ادامه بده:بدش من میبرمش!"وبا عجله جام رو قاپید،درعین اینکه مراقب بود نریزه با بیشترین سرعت ممکن خودش رو به اتاق خواب شوگا رسوند:شوگا؟"
پسر با صدای گرفته ای جواب داد:من اینجام...بیا تو!"
جیمین وارد شد برخلاف روزهای اخیر لبخند زده بود،شوگا با شلوارک وتیشرت نخی لابلای اونهمه ملحفه وپتو خیلی بانمک به نظر میرسید،جیمین لبه ی تخت نشست:روز شانسته پسر!"
شوگا سرش رو کمی بالا اوورد:شانس؟!"
جیمین جام رو جلو برد:دارو حاضره!"شوگا پلک زد وبه سختی نشست:ردش کن بیاد"جیمین به سادگی جام رو بین دستهای شوگا گذاشت،پسر بزرگتر جام رو یکجا نوشید وبا پشت دست لبش رو پاک کرد:بهتری؟"
شوگا دوباره دراز کشید وتوی خودش جمع شد،به نظر میرسید علاقه ای به جواب دادن نداره،کمی که گذشت جیمین احساس بدی کرد،نگاهش رو به صورت شوگا داد که به نظر میرسید خوابیده باشه،تصمیم گرفت برگرده سر کتابش.
به محض اینکه بلند شد صدای شوگا متوقفش کرد:کجا میری؟"
جیمین برگشت:فکر میکردم خوابیدی"شوگا با کلافگی نشست:نمیتونم بخوابم...خیلی وقته"نگاه گذرایی به صورت متعجب جیمین انداخت وادامه داد:حالا کجا میری؟"
جیمین به بیرون در اشاره کرد:این چند روز همون بیرون میشینم وکتاب میخونم تا به پروپات نپیچم"جیمین نتونست جلوی دلخوری این مدتش رو بگیره،دست خودش نبود که به نرمی شوگا مقابل خودش عادت کرده بود حالا پرخاشگری های اخیر شوگا باعث رنجیدگیش شده بود.
شوگا سرتکون داد وبعد از مرتب کردن بالشت پشت سرش تکیه داد:چی میخوندی؟"
جیمین متوجه شد شوگا دوباره اروم شده حدس میزد درد کم شده یا ازبین رفته چون پسرخاله اش خیلی اسوده به نظر میرسید وجیمین از اینکه میتونست یه صحبت هرچند پیش پا افتاده باهاش داشته باشه خوشحال بود،دوباره لبه ی تخت نشست:میدونی یچیزی راجب سنگها."شوگا سرتکون داد:البته که درباره ی سنگهاست."
جیمین با احتیاط پرسید:چرا نمیتونی بخوابی؟"
شوگا پلک زد وبه دستهاش نگاه کرد که کفشون زخمهای سطحی داشتن واون زخمها دستشو زبر کرده بودن:نمیدونم...فقط خوابم نمیبره،مثل حس یه شیشه خرده زیر پوستمه...هرچقدر سعی میکنم بخوابم حس کلافگی بیموردی باعث میشه نتونم"
جیمین لباش رو خیس کرد:از کی اینطوریه؟"
شوگا شونه بالا انداخت:از وقتی رفتم سرکار"
جیمین جا خورد،انتظار نداشت همچین زمان طولانی ای شوگا تونسته باشه این مساله ارو ازش مخفی کنه وخودش رو سرزنش کرد،شوگا انگار ذهنش رو خونده باشه سرش رو کج کرد:انقدر با خودت درگیر نباش جیمینی...تقصیر تو که نیست"
جیمین نفس عمیقی کشید ودستش رو روی پاش مشت کرد،درهمین حین که در کشمکش با خودش بود متوجه شد زمان زیادی میشه که شوگا جیمینی صداش نکرده واون یجورایی دلتنگ اینطور خطاب شدن بود.
شوگا گفت:چرا هنوز اینجایی؟"
جیمین با تعجب ابروهاش رو بالا برد:منظورت چیه که چرا؟بودنم اذیتت میکنه؟"
شوگا مستقیما به چشمهای خاکستری جیمین خیره شد:خودت رو اذیت نمیکنه؟!"
-من اینو درباره ی تو پرسیدم"شوگا شونه بالا انداخت:من خیلی وقته احساساتم رو گم کردم ولی تو نه...پس منطقیه که من از تو اینو بپرسم."
جیمین کمی جابجا شد:من قول دادم شوگا...ما یه خانواده ایم چطوری انتظار داشتی وقتی بهم احتیاج داشتی پشتت رو خالی کنم؟مگه تو هیچوقت پشت من رو خالی کردی؟!"
شوگا یکی از ابروهاش رو بالا برد:پس مساله فقط ادای دینه؟"
جیمین لبخند کمرنگی زد:مساله یه عهد وقول مردونه است،قولی که من به خودم دادم."شوگا دستهاش رو به هم قلاب کرد:پس جیمینی کوچولو مرد شده؟!"
جیمین خندید:باشه...هرچقدر میخوای دستم بنداز مین شوگا ولی قول من قوله!یه قول مردونه!"
شوگا اه کشید:باشه...قول مردونه ات هرچی که هست نگهش دار...یا میتونی نگه نداری...به من ربطی نداره."
جیمین پرسید:میخوای راجب مشکل خوابت با اپولو صحبت کنم؟"
-خودم میتونستم اینکارو بکنم ولی نمیخوام بیشتر از این مدیون یه خدای دیگه بشم...میبینی که میدون اونا بودن چه عواقبی داره"
جیمین نفسش رو بیرون فوت کرد:واقعا شوگا...نمیخوای از این همه منفی نگری نسبت به المپی ها دست برداری؟"
شوگا سکوت کرد،بعد از چند دقیقه ناگهانی پرسید:جهنم چطوریه؟!"
جیمین پلک زد:ببخشید؟!"
-جهنم...چطوریه؟!"به عنوان یه خون خدای هادس جیمین کسی بود که باید اطلاعات زیادی از دنیای زیرین چه بخشهای مجازات مثل اسفودل(دشتی در دنیای زیرین که شبیه برزخ میمونه ادمهایی که نه خوبن وکار خوبی انجام دادن ونه بد بودن اونجا تا ابد می ایستن واین جزای ناکارمدی اونها واستفاده نکردنشون از موهبته زندگیه-ن)چه الیسیوم(بهشت واقامتگاه ارواح ادمهای خوب وقهرمان ها-ن)اما جیمین هیچوقت واقعا اونجا نبود وتنها رویاها وقدرتی که حس میکرد رو داشت،گلوش رو صاف کرد:خب...جهنم بخشیه که ارواح گناهکار اونجا مجازات میشن،بسته به نوع گناهشون..."شوگا وسط حرف جیمین پرید:جهنم زندگی ماست جیمینی..."جیمین با نگاهی گیج وخیره به شوگا نگاه کرد که نگاهش رو به نقطه ای نامعلوم روی پتوها دوخته بود،پسربزرگتر ادمه داد:هر روزی که میگذره،هر لحظه وقتی ارزو میکنی ای کاش اینجا نبودی ای کاش اسیر این جسم نبودی ای کاش میتونستی فرار کنی...این خود جهنمه جیمین،جهنم چیزی بجز تکرار یه درد نیست...دردی که این حقیقت رو توی صورتت میکوبه که هیچ راه فراری نداری وباید با همه چیز کنار بیای چون قدرت بالاتری هست که این رو برات تعیین کرده،جهنم نداشتن حق انتخابه،وقتی تو عروسک خیمه شب بازی ای هستی که مجبوری راهی رو بری که قدرت های بالاتر برات گذاشتن."
شوگا نگاهش رو به جیمین داد:شاید بپرسی چرا دارم همه ی اینارو بهت میگم...هدفم اینه که بهت بفهمونم من بدبین منفی نگر یا هرچیز دیگه ای که تو فکر میکنی نیستم جیمینی...من فقط توی جهنمی گیر افتادم که هیچ راه فراری نداره...میتونی یه جهنمی رو برای نفرین کردن زمین وزمان سرزنش کنی؟"
جیمین گلوش رو صاف کرد:همه چیز انقدر بد که تو فکر میکنی نیست شوگا...چیزای خوب زیادی توی زندگی وجود داره که تو چشمهات رو روش میبندی تا به خودت ثابت کنی زندگیت ناامید کننده است"
شوگا ابروش رو بالا انداخت:پس تو نشونم بده جیمین...یه نقطه ی رنگی... یه تار سیاه بین موهای خاکستری من پیدا کن!"
جیمین پلک زد:شوگا،اگر بخوای میتونیم تا فردا همینطوری فلسفه ببافیم وهیچکدوم قانع نشیم...میخوای چی بگی؟"
شوگا نگاهش کرد:میخوام بگم...متاسفم."شاخک های جیمین تیز تر از هروقتی شدن،شکمش پیچ میخورد:منظورت چیه؟برای چی متاسفی؟"
شوگا شونه بالا انداخت:نمیدونم...برای اینکه هیچوقت نتونستم به اندازه ی کافی شجاع باشم؟!برای اینکه همه ی این بهانه هارو بهت میگم که اشتباهاتم رو توجیه کنم؟!شایدم برای اینکه درد خسته ام کرد وفکر میکردم اپولو هیچوقت قرار نیست معجون رو اماده کنه والمپی ها با دروغ سعی دارن من رو همینطوری به حال خودم رها کنن تا بمیرم؟!یا اینکه هیچوقت دیگه نتونستم به والدینم اعتماد کنم؟!نمیدونم جیمینی...به نظر تو تاسف من برای جبران کدوم یکی از اینا کافیه؟"
جیمین نیم خیز شد:شوگا...تو کاری کردی؟"
شوگاسرش رو عقب برد وبه تاج تخت تکیه داد:چند دقیقه ی پیش داشتی از مردونگی حرف میزدی...من پرسیدم که تو مرد شدی یانه...فکر کنم شده باشی...تو از من مرد تری جیمینی...شاید کوچیک باشی ولی یه مردکوچیک هستی،ولی من...همیشه یه موش بازنده ام...موشها توی تله میوفتن ومیمیرن!فکر کنم الانم توی تله افتاده باشم!"
جیمین حس عجیبی داشت اخرین باری که اون احساس واون بوی سولفور تند وتیز رو حس کرده بود وقتی بود که مادروخاله اش بین درخت ها ناپدید شدن وبعد...اونا برای همیشه رفته بودن.
رنگ جیمین پرید،به سرعت تخت رو دور زد وشونه های شوگا رو تکون داد:شوگا تو چیکار کردی؟!"
پسر بزرگتر خندید:متاسفم..."
-شوگا..."پسر موخاکستری وسط حرف جیمین پرید:دهنت رو ببند وبذار حرفم رو بزنم...پسر این خیلی رقت انگیزه!"کمی جا به جا شد وچشمهای به رنگ شبش رو به جیمین دوخت،این نگاه رو جیمین هیچوقت قبلا ندیده بود،نگاهی بود که جیمین رو میخکوب میکرد:از وقتی ماجرای گیلبرت اتفاق افتاد سعی کردم اینارو بهت بگم اما هیچوقت...هیچوقت کلمات مناسب به ذهنم نمیرسید من هیچوقت توی کلمات خوب نبودم..اما الان شاید یه معجزه است که کلمات اتفاق میوفتن!"شوگا نفس عمیقی کشید:یکبار ازم پرسیدی چرا موندم...چرا ادامه میدم...چهار سال قبل وقتی توی بهداری بودم میخواستم برم...فرار کنم ووانمود کنم یه خون خدا یا ساحر نیستم میخواستم توی سایه ها زندگی کنم،مثل باقی عمرم فرار کنم واز هرچیز غیر نرمالی دوری کنم،وقتی هویا قول داد که شما زنده این شاید یکم مردد شدم اما هنوزم میخواستم برم،ولی بعد وقتی شمارو...تورو...دوباره دیدم...اون چشمهای خاکستری رنگ احساسی رو درمن بوجود میاوورد که موندگارم میکرد،نمیتونستم خیلی ازش فاصله بگیرم،شاید تو مثل برادرم بودی...شاید این احساسی بود که از ارتباط خونی ما میومد یا شاید اسیب پذیری بیش از حد تو بودشایدم ترس ازدست دادن یکی دیگه از اعضای خانواده بود که توی من شکل گرفته بود...به هرحال چهار سال انتخاب کردم که بمونم وعواقبش رو قبول کردم فکر میکردم تا ابد میتونم باهاش کنار بیام،وقتی اون پسر هرمس اومد من حس کردم یه طوفان در راهه...همه چیز به میریخت ومن فکر میکردم اگر بخوایم از این طوفان جون به در ببریم باید صبر کنم وباهاش روبرو بشم باید کنار بمونم وتماشا کنم..اما شکست خوردم...نمیدونم تصمیمم درست بود یا غلط اما به هرحال اون طوفان تموم شد...من قبل از اون هیچوقت با احساسات شخصیم مشکلی نداشتم جیمین...اونا همونطور بودن که باید و من فقط قبولشون میکردم ومیتونستم بی اعتنا ازشون عبور کنم چون سرنوشت انقدر احساساتم رو ضعیف کرده بود که توان مقابله با من رو نداشتن اما بعد از اون اتفاق...یه احساس خاکستری رنگ توی من بوجود اومد احساسی که نه میتونستم بگم رنگیه ونه میتونستم بگم رنگی نیست...عجیب بود که نه میشد پسش بزنم ونه میتونستم بپذیرمش حتی نمیتونستم بهش بی اعتنا باشم...حتی همین حالا نمیدونم چیه...
عجیبه جیمینی...خیلی عجیبه...گاهی ارومم میکنه وگاهی باعث میشه کلافه بشم...من نمیدونم چیه ولی تو درمن بوجودش اووردی...امیدوار بودم توبتونی بهم بگی چیه...قبل ازاینکه این ارزو رو به گور ببرم!"
جیمین با صدایی که به سختی درمیومد نالید:فقط بگو چه غلطی کردی عوضی؟!"
شوگا دست جیمین رو از شونه اش پایین اوورد وبین دستهای خودش نگه داشت،جیمین متوجه شد دمای بدن اون پسر بیش از حد پایینه،سرش رو برگردوند وفریاد زد:کسی اونجا هست؟!"به سرعت ساتیری دوان دوان داخل شد:اتفاقی افتاده؟"
-از لرد پولو خواهش کن خودش رو برسونه!" ساتیر سری تکون داد وبه سرعت بیرون رفت،جیمین دوباره به شوگا نگاه کرد،نمیدونست اون چش شده،ممکن بود اثرات دارو باشه؟!جیمین با این فکر سعی میکرد به خودش دلداری بده وبه خودش ثابت کنه حدسش اشتباهه،شوگا خندید...جیمین ناباورانه نگاهش کرد...هیچوقت...دقیقا هیچوقت خنده های اون رو ندیده بود،در اوج اضطراب فکر کرد شوگا ادامسی میخنده!(خنده ی ادامسی...خب ترجمه تحت الفظیش میشه خنده ی لثه ای!به هرحال معنیش یعنی وقتی طرف میخنده لثه هاش معلوم میشن...خنده ی شوگا همینطوریه!-ن)پسر بزرگتر گفت:چرا همیشه انقدر نگرانی؟!من دارم سقوط میکنم...فکر میکنی میتونی جلوش رو بگیری؟!"
-فقط بهم بگو شوگا...تو چت شده؟!"
-چیزی نیست..."با انگشتش خطی فرضی روی صورت جیمین کشید:جایی که قراره برم تو نیستی...دیگه مجبور نیستم بخاطر تو روی همه چیز ریسک کنم اما...چطوری نفس بکشم؟وقتی تو نیستی...من حس خفگی دارم...چطوری..دوست داشتن رو تجربه کنم؟!من...من میخوام احساس کنم،حتی اگر...مجبور باشم روی همه چیز بخاطریکی دیگه ریسک کنم..."
جیمین تقریبا به گریه افتاده بود:چی میگی؟!"
شوگا خیال پردازانه زمزمه کرد:هیچ راهی وجود نداشت مانع سقوط من بشی؟"به نرمی خندید وادامه داد:چطوری میتونم همچین چیزی ازت بخوام...تو فقط چهارده سالته تا همینجا هم مرزهای سنیت رو رد کردی...جلوی سقوط من رو گرفتن...ورای قدرت توئه..اما من بخاطرش ناراحت نیستم جیمینی..."
-اینجا چه خبره؟!"اپولو با بدخلقی گفت،جیمین به سرعت به سمتش برگشت:اون عجیب رفتار میکنه...خیلی سرده!"
اپولو اخم کرد:داری بیشتراز اونیکه باید دردسر درست میکنی داداش کوچولو!"جیمین هاج وواج به اپولو نگاه کرد،خدا درحالی که به شوگا نزدیک میشد شونه بالا انداخت:چیه؟!ما عملا برادر محسوب میشیم...خب اگر از دید شما فانی ها بهش نگاه کنیم!"
جیمین ناسزایی گفت:فاک...فقط از دید فانی ها بهش نگاه نکن چون اونوقت...روابط شما خیلی حال به هم زن به نظر میاد!"
اپولو اه کشید ودست شوگا رو گرفت،به محض تماس دستش شوکه سرش رو بالا اوورد وبه شوگا که نقطه ی نامعلومی رو نگاه میکرد خیره شد:چه غلطی کردی فانی احمق؟!"جیمین دعا میکرد حدسش غلط باشه:چیشده؟"
اپولو درحالی که با عجله دستهاش رو توی هوا تکون میداد وابزار جادوییش ظاهر میشدن تنها دو کلمه گفت:زهرپیتون"(پیتون اون ماری نیست که میشناسیم...توی اساطیر درواقع اسم یه اژدهای سمی بوده که توی معبد دلفی زندگی میکرده حالا اینکه اسم مار پیتون هم از روی همین دوست عزیزمون گذاشته شده یا نه رو من نمیدونم!-ن)
جیمین به خودش لرزید:میتونی براش کاری بکنی؟"
-سعی ام رو میکنم!"
-کاری از من برمیاد؟!"
اپولو سرتکون داد،جیمین از تخت فاصله گرفت واتاق رو ترک کرد.
بیرون از اتاق راه میرفت نمیدونست دقیقا باید به چه چیزی فکر کنه،ترجیح میداد به هیچ چیز فکر نکنه وذهنش رو خالی نگه داره چون درغیر اینصورت مطمئن نبود بتونه خودش رو نگه داره وهمونجا روی زمین ولو نشه وزار نزنه.
نفهمید چند بار عرض اتاق رو طی کرد اما بالاخره اپولو بیرون اومد،جیمین ایستاد ومنتظرانه نگاهش کرد،خدا لبخند زد:خوب میشه..."جیمین چشمهاش رو بست ونفس عمیقی کشید،بوی سولفور از بین رفته بود...
وقتی جیمین چشمهاش رو باز کرد اپولو دیگه اونجا نبود،جیمین با احتیاط وارد اتاق شد،همه چیز مرتب بود انگار نه انگار اون اتاق یه فاجعه ارو به خودش دیده،حتی پتو هم روی شوگا مرتب شده بود،صورت رنگ پریده ی پسر موخاکستری اسوده بود ومنظم نفس میکشید.
جیمین از الهه های سرنوشت تشکر کرد که دیگه نمیتونه بوی مرگ رو نزدیک این پسر حس کنه،روی صندلی کنار تخت نشست ودستهاش رو مقابل سینه اش گره زد،نگاهش رو به پسرخاله اش دوخت:من مانع سقوطت شدم...حالا بهم بدهکاری مین شوگا...حالا مجبوری با شنیدن حرفام بدهیت رو بدی...من مجبورت میکنم بشینی وجواب سوالاتو بگیری...مجبورت میکنم خوب بشی مجبورت میکنم احساس کنی...من گریه ات رو درمیارم تا بهت نشون بدم وقتی گریه میکنی پف میکنی وزشت میشی....من مجبورت میکنم بخندی تا ببینی خنده ی ادامسی واقعی چه شکلیه،مجبورت میکنم تک تکشونو انجام بدی وتو حق نداری جلوم رو بگیری ومقاومت کنی...چون بهم مدیونی مین شوگا!"

IchorTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang