پرده ی اخر

196 41 2
                                        

شب زیبایی بود،ستاره ها وصورت فلکی های جادویی شون وماه نقره ای اتاق رو روشن کرده بودن،اما این زیبایی به سنگینی فضا کمکی نمیکرد،اتش اتشدان ها هم به نظر سرد تر میسوختن،هرکسی به چیزی فکر میکرد،اون دوازده نفر از هم جدا نشده بودن،تنها موندن ترسناک به نظر میرسید وناامید کننده بود.
جیمین وقتی برگشت به شوگا چسبیده بود،با وجود اینکه چیزی نمیگفت اما هیچکس نمیتونست منکر سایه ی مرگی بشه که تمام روز روشون سایه انداخته بود بشه.
وتاریکترین قسمت این سایه سرگروهشون رو دربرگرفته بود.
شوگا موهای جیمین رو نوازش میکرد وبه فردا فکر میکرد،بها نیکه ایا میتونه این پسر موطلایی رو از خودش دور کنه؟
انتهای این راه چی قراره به سرش بیاد؟
وقتی نقشه اشون رو به خدایان تحویل داد راه نجاتی براش جرقه زده بود،اما این واقعا راه نجاته؟
میتونست یه نفرین باشه،یه فریب...هیچکس تاحالا باهاش صادقانه رفتار نکرده بود...خب شاید بجز جیمین.
چطور میتونست مطمئن باشه؟
نفس عمیقی کشید وسرش رو خم کرد تا لبهاش به گوش جیمین برسه:بریم بخوابیم؟"
جیمین سر تکون داد واونها بلند شدن،شوگا لبخند کمرنگی زد:امشب خوب استراحت کنین."
اونا سرتکون دادن،وشوگا و جیمین بیرون رفتن.
اونها زود به خواب رفتن،اما نیمه شب بود که شوگا با صدای ضعیفی از خواب پرید،اتش اتشدان خاکستر شده بود ونور ماه هم کمکی به تشخیص درست اطراف نمیکرد.
اول فکر کرد خواب اشفته دیده وتصمیم گرفت دوباره بخوابه اما دوباره همون صدا رو شنید،انگار کسی در شرف خفگی هوا رو میبلعید وناله ای کشدار وضعیف در این بین تولید میکرد.
سرش رو بلند کرد وپلک زد تا چشمهاش به اون نور کم عادت کنه وبعد سخت نبود دیدن جسم مچاله شده ای گوشه ی تخت که صورتش رو توی بالش فرو کرده بود وشونه هاش میلرزید.
شوگا لبهاش ر روی هم فشرد وبه همه چیز لعنتی فرستاد،خودش رو به سمت پسر موطلایی کشید:جیمینی؟"
این ملایم ترین لحنش بود جیمین تکونی خورد وزمزمه کرد:من خوبم"شوگا لبخند کمرنگی زد،این پسر موطلایی چقدرمیتونست معصوم بشه!
درسته شاید اون یه بخش نیمف مانند داشت که هرکسی رو دیوانه میکرد،میتونست با بدنش طوری جذاب به نظر برسه که نتونی در برابرش مقاومت کنی،میتونست حرفهای عاقلانه بزنه ونقشه های بی نقص بکشه میتونست بکشه خراب کنه وازبین ببره اما...اما همه ی اونا جیمین های بیرون از حریم امنش بودن،کنار شوگا جیمین یه بچه بود،سوال های احمقانه میپرسید مثل یه کوالا تمام مدت دستهاش دور بازو گردن شونه یا کمر شوگا حلقه شده بودن،به سرعت گریه میکرد وبه همون سرعت هم گریه اش به لبخند های کاملی تبدیل میشد که چشمهاش رو به دوتا خط هلالی تبدیل میکرد.
وشوگا عمیقا احساس خوبی داشت از اینکه اون حریم امنه.
با ملایمت جیمین رو کشید تا پسر نیم خیز بشه وبعد بشینه،به اتشدان اشاره کرد وجادو دوباره اتش رو به راه انداخت تا اتاق روشن بشه وبعد دوباره به صورت پف کرده وچشمهای سرخ جیمین نگاه کرد،از گوشه ی چشم ساعت رو میدید که عقربه هاش از نیمه شب گذشته بودن.
به جیمین نزدیک شد:چرا بیدارم نکردی؟"
جیمین شوکه به شوگا نگاه کرد،اون میتونست خیلی چیزای بپرسه،مثل اینکه چرا گریه میکنی یا اینکه چرا باعث شدی از خواب بپرم اما اون فقط گله میکرد از اینکه چرا جیمین تنهایی داشته گریه میکرده!
جیمین خودش رو به شوگا نزدیک تر کرد،بدون اینکه جوابی بده،لمس کردن پوست سفید پسر موخاکستری بود،حس اینکه هنوز اونجاست وهنوز جیمین شانسی داره که پوستش رو لمس کنه.
شوگا دست جستجوگر جیمین رو گرفت ونگه داشت:بگو"
جیمین سرش رو تکون داد،درهمین لحظه میلیون ها واژه از هم سبقت میگرفتن تا روی زبونش جاری بشن اما هیچکدوم به اندازه ی اشکهاش مفید نبودن.
شوگا دستش رو کنار صورت جیمین گذاشت پسر کوچکتر با دست ازادش اون روگرفت وصورتش رو کمی چرخوند تا لبهای سرخ شده وخیسش کف دست پسر بزرگتر رو لمس کنه.
فردا چنین لمس هایی وجود نداشت پس همین حالا وقت به خاطر سپردن تک تک اونها بود.
بعد از چند دقیقه شوگا صدای گرفته ی جیمین رو شنید:تولد"
شوگا نگاهش کرد:چی؟"
جیمین نگاهی به ساعت انداخت:امروز...تولدمه!"
شوگا ساعتی که از نیمه شب خیلی وقت بود گذشته بود انداخت ولبخند کمرنگی زد:پونزده ساله شدی...چه حسی داره؟"
جیمین دست شوگا رو محکم تر گرفت:الان عالیه...بهم هدیه نمیدی؟"
پسر بزرگتر نگاهی به اطرافش انداخت:چیز زیادی همراهم ندارم...چه هدیه ای میخوای؟"
اشک دوباره توی تیله های خاکستری پسر موطلایی حلقه زد:من...یه دروغ میخوام..."
شوگا با گیجی تکرار کرد:دروغ؟!"
جیمین اب دهنش رو قورت داد وسرش رو خم کرد:اره...یه دروغ...بهم یه دروغ باورپذیربگو،بگو فرداهمین موقع همینجا روبروی من نشستی وبخاطر اینهمه احساساتی بودن الانم مسخره ام میکنی...بگو فردا شب همین موقع از یه تولد غافلگیرانه برگشتیم ومن از خستگی نمیتونم چشمامو باز کنم وبرخلاف چیزی که تو گفتی توی خوردن نوشیدنی زیاده روی کردم...بگو از دستم عصبانی میشی وبهم میگی وقتی از فرط خوردن نوشیدنی بالا میارم بوگندو ترین پسر دنیا میشم وتو تا یه هفته نمیبوسیم...بهم بگو من یه احمقم که فکرای بیخود میکنم وزیادی احسا..."
حرفهای جیمین وقتی شوگا روش خیمه زد نیمه کاره رها شد،جیمین جلوی اشکهاش رو نمیگرفت،متنفر بود ازاینکه مجبوره شوگا رو ازلابلای پرده ی اشکش ببینه اما نمیتونست گریه نکنه...گریه هاش رو باید همین حالا میکرد که شوگا اینجا بود تا تسلیشون بده.
شوگا زمزمه کرد:پسر احمق احساساتی...زیادی حرف میزنی!"
وبوسیدش،یه بوسه ی محکم وسطحی وبعد ادامه داد:بهت قول میدم،دوباره روبروت میشینم وبخاطر اینهمه احساساتی بودنت دستت میندازم برات یه مهمونی غافلگیرانه میگیرم واگه بخاطر زیاده روی توی خوردن نوشیدنی بالا بیاری بوگندو صدات میکنم اما...مجبورت میکنم مسواک بزنی تا بتونم ببوسمت!"ودوباره جیمین رو بوسید.
کاری که تمام شب تا وقتی که خواب ازپا درشون بیاره ادامه داشت.
صبح روز بعد علی رغم استرس زیاد اعضای تیم شوگا تک تکشون رو مجبور به خوردن یه صبحانه ی مفصل کرد.
اقتاب تازه طلوع کرده بود که اونها از کاخ بیرون زدن.
هردو جبهه تقریبا در سکوت بود،هرچند دیده بان ها به سرعت میدویدن تا اخرین اطلاعات رو برسونن،ظاهرا تایتان ها شخصا به راه افتاده بودن.
جیمین وشوگا برخلاف شب مملو از احساسات شبیه دوخدای بی احساس لبریز از اعتماد به نفس وقدرت به نظر میرسیدن.،شوگا درست توی اخرین سنگر خودی بالای تونلی که به مقصد مورد نظرشون توی سنگر دشمن میرسید ایستاد:خیلی خب..این اخرشه بچه ها،تا الان زنده موندین ومن از اموزشام راضی ام،شما مجبور نبودین درگیر این جنگ بشین اما من رو تنها نذاشتین ومن براتون جبران میکنم حتی اگه بعد از مرگم باشه،به هرحال چیزی که باید بدونین اینه که وقتی انفجار رو دیدن برای هرکدومتون یه دروازه باز میشه بدون معطلی یا اینکه پشت سرتون رو نگاه کنید واردش بشین وبه امن ترین جایی که میشناسین فکر کنین،هرجایی بجز قلعه،تازمانی که جیمین بهتون اطلاع بده میتونید برگردید،شما فقط یک دقیقه زمان دارین که همه ی اینکارا رو انجام بدین پس از الان با یه بخشی از مغزتون به جای مورد نظرتون فکر کنین."
همه سر تکون دادن ووارد اون تونل نحس شدن.
مسیر زیاد وخسته کننده ای بود  که بعد از نیم ساعت تموم شد.
اونها با احتیاط خارج شدن،برخلاف زمانی که وارد شده بودن حالا جبهه ها مملو از سروصدا بود،بی هیچ کلامی هرکس سرجاش مستقر شد،جیمین وشوگا از بقیه جدا شدن تا به سمت مقر اصلی وحالا خالی شده ی تایتان ها برن.
تایتان ها برخلاف چیزی که به نظر میرسید منابع رو به اتمامی داشتن،هم بخاطر تعداد زیادشون هم بخاطر میزان بالای نیاز افرداشون.
شوگا بعد از مطمئن شدن از اطراف به جیمین نگاه کرد:بچه ها کارشون رو شروع کردن،تنها کسی که از این خراب شده بیرون نرفته ایاپتوسه مقابله باهاش خیلی کار سختی نیست...اگه قبلش سوراخم نکنه(ایاپتوس یعنی سوراخ کننده یکی از تایتان های مرد بوده-ن)به هرحال تو همین جا بمون بعد از انفجار هرکی که اومد این طرف بترکونش تا زمانی تونل برات باز بشه،هیچ قهرمان بازی دویدن داخل هم درکار نباشه،فهمیدی؟"
جیمین سرش رو تکون داد وبعد از یه بوسه ی کوتاه شوگا توی راهروی تاریکی ناپدید شد.
جیمین هم کنار دیوار سر خورد وسرش رو بهش تکیه داد.
تموم شد!
به همین راحتی اجازه داد شوگا بره...ولی مگه انتخابی هم داشت؟
همه دست به یکی کرده بودن تا عزیز اون رو به کشتن بدن،چیکار میتونستن بکنن؟
جز اینکه به این مرگ تن بدن،از رنگ وبوی تاریک مرگ منزجر بود،از اینهمه سرخی خون وفریاد وحرم اتش وبوی باروت.
از همه چیز متنفر بود،ازخودش از قلعه از خدایان از المپ وبیشتر از همه شوگا...
پسری که اجازه داده بود قلبش از چنگش دربیاد وحالا ان قلب رو با خودش به دنیای مرگ میبرد،شاید میتونست بعدش بره به دنیای زیرین وببینتش؟!
شوگا حتما به الیسیوم(بهشت-ن)میرفت...جیمین شاید میتونست بره وببینتش!
داخل قلعه شوگا درحالی که به سختی طلسم خواب رو نگه داشته بود توی کوله پشتی دنبال وسایلی که میخواست میگشت.
پیت بنزین رو بیرون کشید،وهرجایی که میتونست پاشید به خصوص روی تایتان مدهوش از خواب.
بعد پیت رو کناری انداخت،نفس عمیقی کشید که پر از بوی بنزین بود،دستش رو بالا اوورد وکلمات ممنوعه ی نفرین اتش رو زمزمه کرد،شعله های تماما ابی رنگی انگشت هاش رو پوشوند،نفرین اتش یه نفرین ابدی بود که قربانی تا ابد سوزونده میشدبدون توقف وبدون هیچ راه چاره ای،تنبیه خوبی برای تایتان به نظر میرسید.
شوگا به خیسی بنزین نگاه کرد،نفس هاش منقطع شده بود،تابحال هیچوقت انقدر به مرگ نزدیک نبود وهیچوقت انقدر مردن براش سخت نبود...میخواست همین حالا از این سرسرای نفرین شده بیرون بره جیمین رو پیدا کنه وبا هم به جایی برن که دست هیچکس بهشون نرسه...
اما نمیشد،اون باید اینکار رو انجام میداد...این تنها راهش بود!
چشمهاش رو بست به عطری که دیروز از گودی گردن جیمین استشمام کرده بود فکر کرد...به شیرینی وخواستنی بودنش...انگار همین حالا میتونست استشمامش کنه،تصویر لبخند های کودکانه ی پسر موطلایی جلوی چشمش زنده شد وهمزمان شعله هارو روی بنزین رها کرد،به سرعت انفجارمهیبی شکل میگرفت اون فقط چند ثانیه برای خوندن طلسم باز کردن دروازه ها زمان داشت،طلسمی که تمام نیروی حیاتش رو بیرون میکشید ووقتی شعله ها به جون بدنش می افتادن اون مرده بود.
در عرض سی ثانیه ایاپتوس سراسیمه از جا پرید،بین شعله ها میسوخت وفریاد میکشید،از بیرون صدای مملو از شادی نیمه خدایان به گوش میرسید با چشم دنبال موش رذلی گشت که اون رو گرفتار این نفرین کرده بود...
اما اونجا فقط گوشت واستخوانی درحال سوختن بود ایاپتوس خواست بیرون بدوه تا از همسنگر هاش کمک بخواد که زیر پاش خالی شد وشعله کشان به قعر تارتاروس سقوط کرد درحالی که هنوز هم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده.
بیرون از قلعه چند دقیقه قبل از انفجار ونسا خودش رو به جیمین رسوند:اینجا چیکار میکنی؟"
ونسا به اونطرف سنگر اشاره کرد:خدایان وارد عمل شدن..گفتن دست نگه داریم"
جیمین لبش رو گزید وبلند شد اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه قلعه با صدای مهیبی منفجر شد وبعد شلعه های تماما ابی از همه جا سرکشیدن.
جیمین پلک زد وبا چهره ای بی حالت زمزمه کرد:خیلی...دیره"
ونسا اشک میریخت:سرگروه مین..."
جیمین سرتکون داد:اون مرده..."به دروازه ای که روبروشون شکل میگرفت خیره شد:از نیروی حیاتش برای بوجود اووردن این دروازه ها استفاده کرد...تو برو!"
ونسا با چشمهای گشا دشده دست جیمین رو گرفت:پس تو؟"
-نمیتونم بذارم خدایان این پیروزی رو به اسم خودشون تموم کنن...این منصفانه نیست!برو!"ودختر رو توی تونلش هل داد.
خودش پشت به شعله ها ایستاد،دستهاش مشت شده بود وچشمهاش توی صورت رنگ پریده اش برقی از خشم داشتن.
کم کم زمین در ابعاد وسیعی شروع به لرزیدن کرد،زمزمه های درهمی ورای صدای جنگجوها شنیده شد .کمی بعد میلیوها جسد پوسیده که مه مرگ اونها رو دربر گرفته بود از زمین بیرون اومده اومدن ومثل موروملخ از سروکول افراد دشمن بالا رفتن،طوری که دیگه نتونستن مبارزه کنن،جیمین وقتی مطمئن شد اونها راه فراری ندارن زانو زد وبه زمین مشت کوبید وزمین مثل بچه ی مطیع وگرسنه ی منتظر غذا دهن باز کرد واونها رو بلعید،جیمین مطمئن شد همه ی اونها به تارتاروس برن.
ودیگه رمقی برای بلند شدن نداشت،میخواست همونجا وهمون لحظه به خواب عمیقی بره...خوابی که وقتی بیدار شد شوگا اونجا باشه وبگه اون فقط یه کابوس احمقانه دیده...وبعد برن وروی سقف بشینن وستاره ها رو نگاه کنن وشاید بتونه شوگا رو مجبور کنه که یه بوسه خیلی طولانی داشته باشن.
روی زمین دراز کشید وبه شعله های ابی خیره شد ولبخند زد:این...بزرگترین...شمع...تولد...دنیاست..."از درد وضعف ناله ای کرد وادامه داد:من...نمیتونم...فوتش...کنم!"واین اخرین کلمات قبل از بیهوش شدنش بود.
المپی ها پیروز شدن اما هیچ جای جشن گرفتنی نبود،جیمین به محض اینکه دوباره روی پاهاش ایستاد به قلعه برگشت تا اوضاع رو بررسی کنه.
وضع اونجا هم بهتر نبود،مجمع بالاخره صبر هویا رو لبریز کرده بود و ساحر پیر یه حمام خون به راه انداخته بود،البته ناگفته نماند که جنا هم حسابی بهش کمک کرده بود.
اینها تمام چیزایی بود که مشاور هویا توی راه رسیدن به دفتر ساحر بهش گفته بود.
جیمین میدونست اونجا مجبوره حرف بزنه ومجبوره توضیح بده..کاری که ازش متنفر بود در زد ووارد اتاق شد وبلافاصله مورد حمله ی جنا قرار گرفت وبین بازوهای دختر له شد:جیمی!توخوبی؟طوریت شده؟چه اتفاقی افتاد؟"
جیمین لبخند کمرنگی زد واز خواهرش فاصله گرفت ودرحالیکه به سمت مبل تکنفره میرفت گفت:من خوبم...اسیب جدی ای ندیدم فقط ضعیف شدم."
جنا به در نگاه کرد انگار منتظر کس دیگه بود:شوگا چی؟"
جیمین اب دهنش رو به سختی قورت داد:اون...همراه من نیست"
جنا اهی کشید:دوباره راهی بهداری شد؟اسیبش خیلی بده؟"
جیمین با انگشتهاش بازی کرد وبعد از چند ثانیه سرش رو بالا اوورد:اون...اون خیلی بد اسیب دید...انقدر بد که...دیگه زنده نمیشه!"
جنا برای چند لحظه حرفی نزد وبعد با گریه از اتاق بیرون رفت،هویا درحالی که روبروی جیمین میشست گفت:بهش زمان بده...برای شوگا متاسفم"
جیمین سر تکون داد:متاسفم که نمیتونم باورش کنم!"
هویا سرتکون داد:چه کمکی از من برمیاد؟"
-بذار اینجا بمونم واموزش ساحر هارو به عهده بگیرم"
-اعضای گروه شوگا چی شدن؟"
-جاشون امنه...وزنده ان"
هویا کمی فکر کرد:مطمئنی؟"
جیمین سرتکون داد وبعد گفت:اما تا ده روز اینده هیچ برنامه ای نمیخوام...باید...باید یجایی برم."
هویا لبخند زد:دیدنش توی الیسیوم فقط کنار اومدن با این حقیقت که اون دیگه نیست رو سخت تر میکنه."
جیمین جوابی نداد واز اتاق بیرون رفت.
اون باید میرفت ومیدیدش باید میتونست باهاش خداحفظی کنه،اون...اون نمیتونست یه نفر دیگه ارو بدون خداحافظی از دست بده،میتونست؟!
پس به اتاقش برگشت ودوش گرفت،فقط سه روز دیگه باید استراحت میکرد تا کاملا برای یه سفر به دنیای زیرین اماده بشه.
کمی بعد جنا وارد اتاق شد وبدون گفتن هیچ حرفی کنار جیمین دراز کشید،اونها در سکوت توی اغوش هم اروم تر شدن،هردو میتونستن درد اون یکی رو درک کنن...شوگا برای هردوی اونها تنها خانواده ای بود که داشتن وحالا بدون اون زندگی خاکستری وسرد به نظر میرسید.
جنا بعد از سکوت طولانی ای گفت:خاله ماری زنده است"
جیمین زمزمه کرد:میدونم"
جنا ادامه داد:اون برگشته."
این باید شوکه اش میکرد اما درحال حاضر هیچ چیز شوکه کننده تر زا نبودن پسر موخاکستری بداخلاقش نبود پس فقط پرسید:چرا؟"
-اون میگه بخاطر شوگا برگشته...وقتی فهمید اون کشته شده...رفت المپ"
-برای طرح شکایت؟!یا ادعای قرامت؟!"
-برای...تحویل گرفتن جسد...حداقل اونقدری که باقی مونده"
جیمین حس کرد داره خفه میشه...حقیقت گلوش رو میفشرد:میخوان بسوزوننش؟!"
-خاله گفت که اون مثل یه مسیحی دفن میشه."
جیمین غرید:اون زن دیوونه است!کدوم قسمت زندگی ماها مسیحی بوده؟!فقط میخواد همه ارو زجر بده!اینطوری روح شوگا نمیتونه به زندگی بعدی بره!"
-فکر نکنم خود شوگا هم بخواد به زندگی بعدی بره"
جیمین حرف جنا رو نادیده گرفت وپرسید:کی میخواد مراسمش رو انجام بده؟"
-اخر این هفته."
جیمین اهی کشید علاوه بر اون سه روز باید سفرش رو دو روز دیگه ام به تاخیر مینداخت تا به مراسم شوگا هم برسه...اون نه مسیحی بود نه موافق دفن کردن شوگا اما این ادای احترام به قوی ترین وقابل احترام ترین پسر زندگی جیمین بود واون نمیتونست از دستش بده حتی اگه مخالفش بود.
به علاوه کنجکاو بود خاله ی سنگدلش رو بعد از اینهمه سال ببینه.
وقتی از خواب بیدار شد شب شده بود،از پنجره درخشش ستاره هارو میدید،هوا سرد بود،ژاکت کرک دار کرم رنگش رو برداشت واز اتاق بیرون رفت،جنا هنوز خواب بود.
راهروهارو پشت سر گذاشت تا به مخفی گاهی برسه که خیلی وقت میشد ازش استفاده نکرده بود،از نردبون بالا رفت ودریچه ی روی سقف رو باز کرد،باد سرد موهاش رو بازی میداد،خودش رو بالا کشید ودریچه ارو بست وهمون نزدیکی ها نشست،ژاکت اورسایز رو دورخودش پیچید،اسمون پرستاره ی شب مثل یه تابلوی کامل جلوش بود،لبخند زد.
همیشه باور داشت شوگا بخش از این اسمونه،به خوبی به خاطر میاوورد وقتهایی که پسر بزرگتر داستانهای مختلفی درباره ی این تابلوی زیبا میگفت وجیمین هرناراحتی ای داشت رو فراموش میکرد.
بیشتر به ستاره ها خیره شد،حالا که هیچ صدای نجوا گونه ای نبود که بخواد بهش گوش بده ترجیح میداد فقط توی این دریای نورانی غرق بشه.
نفهمید چقدر گذشت فقط با صدای قیژ قیژ دریچه از جا پرید ومنتظر شد تا ببینه کی خلوتش رو به هم زده.
جنا بالاخره خودش رو بالا کشید ودریچه ارو بست،دستهاش رو تکوند وبه جیمین نگاه کرد که در سکوت منتظر توضیح بود:شوگا بهم گفته بود"با فاصله کنار جیمین نشست،پسر موطلایی متوجه دفترچه ی کهنه ای شد که اون همراهش داشت اما سوالی نپرسید.
به سختی میلی به حرف زدن داشت،مرور خاطراتی که توی ذهنش داشت جذاب تر از استفاده از کلمات به نظر میرسید.
جنا موهاش رو از توی صورتش کنار زد:وقتی شماها این دوروبر نبودین من وانتوان یکم به بعضی چیزا سرک کشیدیم و..."دفترچه ارو به سمت جیمین گرفت:بالاخره فهمیدم چرا خون خدا-ساحر بودن ممنوعه...برخلاف چیزی که ما فکر میکردیم ساحر ها از خدایان بخشنده ترن."
جیمین دفترچه ارو گرفت وصفحه ی اولش رو باز کرد وبادیدن اسم اشنای ساحر هویا ابروهاش بالا پریدن وسوالی به جنا نگاه کرد،دختر بدون اینکه نگاهش رو از روبروش برداره ادامه داد:این دفترچه خاطراتشه...ما اتفاقی پیداش کردیم وکشش رفتیم،بعید میدونم نفهمیده باشه شایدم واقعا نفهمیده به هرحال چیزی که مشخصه اینه که اون جواب خیلی از سوالا رو میدونه وهمچنان میخواد خیلی چیزا رو تغییر بده."
به چشمهای مملو از سوال برادرش خیره شد:خون خدا-ساحر ها تماما قربانی هایی هستن که تضمین کننده ی صلح ان،اونا مجبورن تمام عمرشون رو به حل کردن مسائل دوطرف صرف کنن ودراخر معمولا کشته میشن،پدرم...سوراک،اون میخواست این رو تغییر بده،میخواست این نوع بچه ها بیشتر باشن واخرش اعدام شد،ولی اعدامش بخاطر این خواسته اش نبود بخاطر این بود که...اون یه خون خدا ساحر بود."
جیمین پلک زد:چی؟هویا چطوری..."
-خب اصولا اون از همه چی خبر داره نه؟!ولی نه...اینبار دلیل خاص خودشو داشت...این چیزی بود که فقط سه نفر از اعضای عالی رتبه که حمایت اکثر خدایان رو داشتن میدونستن وهویا فقط به این خاطر میدونست که سوراک خودش بهش گفته بود."
-چرا باید به هویا چیزی رو بگه که حتی به زن وبچه اش نگفته؟!"
جنا نفس عمیقی کشید وتند گفت:چون معشوقه اش بوده"
جیمین تقریبا فریاد زد:چی؟!"
جنا سرتکون داد:هویا عاشق سوراک میشه...وسوراک وانمود میکنه دوستش داره چون هویا یه مهره ی خیلی مفید وعالی برای رسیدن اون به چیزی بوده که میخواد پس پنهانی یه رابطه ی عاشقانه ارو با هویا شروع میکنه."
-شبیه یه شوخیه کثیفه"
-شوخی نیست ولی تا دلت بخواد کثیف هست،تصور اینکه هویا هربار بادیدن ما متحمل چه دردی میشده باعث میشه بخاطر اینکه تا الان نکشتمون تحسینش کنم...به هرحال سوراک حتی تا رابطه هم پیش میره اما هویا متوجه قصد واقعی اون میشه ومخفیانه به عالی رتبه ها اجازه ی اعدامش رو میده،اون اخرین کسی بوده که حکم اعدام رو امضا میکنه."
جیمین فقط میتونست نفس های تند بکشه،سوراک همیشه برای جنا قهرمان بود و حالا اون قهرمان سوخته وخاکستر شده بود واز خاکسترش یه چهره ی زننده سر براوورده بود،بازوی خواهرش رو نوازش کرد:متاسفم که...مجبور شدی تنهایی باهاش روبرو بشی."
جنا یاداوری کرد:انتوان هم اونجا بود"
جیمین طعنه زد:یعنی اون میتونه جای منو پر کنه؟!"
-البته که نه هیچکس به حماقت تو نمیشه کله کدو"
-فکر میکردم قرار گذاشتیم که دیگه منو کله کدو صدا نکنی"
-کی؟!من یادم نمیاد...کله کدو!"
جیمین با مشت به بازوی اون کوبید وبعد سرش رو به همونجا تکیه داد:من میخوام بعد از مراسم به دنیای زیرین برم"
-شوگا رو میبینی؟"
-برای همین میرم!"
-از طرف من یه اردنگی بهش بزن!"
-همینکارو میکنم"
روزهایی که کاری نداشت به سرعت گذشت وبه زودی اون روبروی اینه ی قدی بود،پوشیده شده با پلیور خاکستری وجین دودی،نمیخواست سیاه بپوشه...برای اون شوگا جسدی نبود که زیر خاک دفن میشد.
جنا تقه ای به در زد ووارد شد،پیراهن سیاه رنگ با استین های سه ربع گیپور وچکمه های ساق بلند چرمی سیاهش وکلاه توردارش اون رو شبیه یه خیر کلیسا میکرد که از قضا پولدار ترین زن شهر هم بود:حاضر...چه بلایی سر موهات اووردی؟!"
وبه موهای حالا قهوه ای جیمین کشید،جیمین لبخند کمرنگی زد وقول داد:موقته...فقط یکم حقه توی استینم داشتم!"
جنا اه کشید:بزرگونه شدی!"
-من همیشه بزرگونه بودم...نمیفهمم داری راجب چی حرف میزنی."
اونها باهم از قلعه خارج شدن وسوار ماشین های اماده شده شدن تا به سمت قبرسون بیرون از شهر برن،تمام راه این ملودی برخورد بارون به بدنه وشیشه ی ماشین بود که سکوت رو میشکست وجیمین رو اروم میکرد،امروز میتونست به دنیای زیرین بره...شوگا رو میدید!
لبخند زد واز ماشین پیاده شد،دور گودال عمیقی عده ی زیادی ادم جمع شده بودن وچهار نفر تابوت سفید رنگی رو توی گودال میذاشتن،این منظره انقدر نامتعارف به نظر میرسید که باعث شد جیمین بازکردن چترشو فراموش کنه ووقتی بازش کرد که شونه ها وموهاش خیس شده بود.
اون از همون دور همه چیز رو نگاه کرد،اگر نزدیک میشد حتما زیرخنده میزد وهمه چیز رو به هم میریخت،همه ی اینها یه جوک احمقانه بود!
با بیقراری این پا واون پا کرد وبالاخره وقتی دید به این زودی ها قرار نیست اشک تمساح ریختن بالا سر یه کپه خاک رو تموم کنن عقب گرد کرد تا به کاری که از اول براش اومده بود برسه.
 
مدت زیادی از اومدنش به دنیای زیرین میگذشت وهیچ نگهبانی نبود که از دست سوالاش قسر دررفته باشه وبا اینحال اون هنوزم گیج وعصبانی بود...ممکن بود این بازی خدایان باشه؟!
دوباره؟
بالاخره وقتی اخرین نگهبان هم رفت واون با میزان زیادی خشم خودش رو به قصر پدرش رسوند،اگر یه وقت دیگه بود ازاینکه بالاخره اینجاست ذوق میکرد وبا دقت به همه چیز نگاه میکرد اما الان اینا اصلا مهم نبود اون مثل یه طوفان وارد سرسرای اصلی شد ودر رو با شدت باز کرد.
هادس در ارامش مشغول بررسی های خسته کننده ی روزانه اش بود وپرسفون هم فقط سعی میکرد کار رو کم کنه اما به هرحال اون یه خدای مردگان نبود ونمیتونست خیلی کارا رو انجام بده،فقط خدایان رو شکر که شم رهبری خوبی داشت!
با کوبیده شدن در به دیوار کناری هردو تمرکزشون رو از دست دادن واز جا پریدن که بخاطرش باید جیمین رو تحسین کرد چون غافلگیر کردن دوخدا همزمان خیلی کار سختیه!
-اون کجاست؟!"
هادس اهی کشید ودست همسرش رو گرفت:میشه چند لحظه مارو تنها بذاری؟!"
پرسفون لبخند درخشانی زد وسر تکون داد واز در پشتی بیرون رفت،هادس اخم کرد:اون ساحر احمق توی تعلیماتش کوتاهی کرده...وقتی جایی میری اونم برای اولین بار باید بدونی که باید در بزنی واز صاحبش کسب اجازه کنی"
-کسب اجازه به یه ورم!شوگا کجاست؟!"
هادس ابرویی بالا انداخت:تو اومدی تا بدون اجازه ی من دنبال یه روح بگردی؟!میدونی کارت برخلاف قانونه؟!"
جیمین نزدیک شد ودستهاش رو روی میز طویل ستون کرد:طوری حرف نزنین که انگار خودتون قانون مندین!فقط بهم بگین شوگا کجاست؟!"
هادس اخم هاش رو باز کرد...علی رغم همه ی این اتفاقات جیمین هنوز با احترام خطابش میکرد که باعث میشد به حرفهای چند هفته ی قبل پسر زئوس ایمان بیاره.
اگر واقعا شوگا حقیقت رو گفته بود هادس قولش رو عملی میکرد،خدا با انگشتهاش روی دسته ی صندلی ضرب گرفت:چیکار میکنی اگه بهت بگم اون اینجا نیست؟!"
جیمین وا رفت:اون...اینجا نیست؟...یعنی بخاطر اینکه دفن شده؟!"
-نه پسر عزیزم...روح ها با توجه به نوع دفنشون وارد این سرزمین نمیشن...مرگ هیچ تبعیضی قائل نمیشه،اما روح مورد نظر تو هرگز وارد دنیای زیرین نشده!"
-یعنی...اون زنده است؟"
-بستگی داره زنده بودن رو چی تلقی کنی،اگر منظورت این جسم مادیه وتوانایی راه رفتن روی زمین بین زنده هاست...نه،اما میتونم بگم که اون بین مرده ها هم نیست."
جیمین نمیتونست درک کنه چه اتفاقی داره میوفته:این معنی نمیده...کجا میتونه رفته باشه؟"
هادس ورقی رو برداشت ونگاهش رو روی نوشته ها متمرکز کرد:بیشتر از این نمیتونم چیزی بگم."
وبعد از چند دقیقه که سرش رو بالا اوورد جیمین رفته بود،خدا زمزمه کرد:متاسفم پسر..."
 
 
 

IchorWhere stories live. Discover now