-فاک فاک فاک فاک!"جیمین در حالی که کمربند غلافش رو میبست غرید،شوگا دم در ایستاده بود وگروهش رو بیرون میفرستاد:این یه هشدار یا تمرین نیست...این واقعیه،اگر حواستونو جمع نکنید سرتون رو از دست میدین...بخاطر خدا کاری!الان وقت دیدن خودت توی اون اینه ی لعنتی نیست...اه فاک!جیمین؟!"
-اومدم اومدم!"همگی درطول راهرو شروع به دویدن کردن،شوگا ساعتش رو نگاه کرد ونفسش رو بیرون داد:سه صبح...خیلی باهوشین مادرجنده ها!"به زودی اونها به محل دروازه ی دائمی به المپ رسیدن،چند نفر از گروه ساآدا همین حالا جلو اون گارد گرفته بودن،مشاور چاق وخپل هویا پشت میز فلزی نشسته بود واسم هرکسی که وارد تونل میشد رو مینوشت.
شوگا نگاهی به گروهش انداخت ودرحال که ساق پوش هاش رو محکم میکرد گفت:خب...اینجا اخرشه...مجبور نیستین بجنگین هرکسی که نمیخواد خودش رو قاطی مسائل خدایان بکنه بره،اگر زنده ازاین تونل برگردم قول میدم نکشمتون!"بعد چشمکی به جیمین زد وبه سمت میز فلزی رفت.
جوزف با بهت زمزمه کرد:اون واقعا میخواد انجامش بده؟!"
با صدای انفجاری که از تونل شنیده شد همه از جا پریدن جیمین نفس عمیقی کشید:هرچقدرم عوضی اونا خانواده ی ما هستن...خانواده باهم میمونه!"وهمون مسیری که شوگا اومده بود رو رفت وبعد از اعلام اسمش رفت که شونه به شونه ی دوست پسرش وارد تونل بشه.
شوگا نگاهی به پسر موطلایی انداخت ولبخند زد،جیمین خندید:چیه؟"شوگا نگاهش رو به روبه رو داد:بزرگ شدی جیمینی...درست شدی همقد من!"وداخل تونل پرید.
اونطرف یه جهنم کامل بود،هیولاهایی که ازاد شده بودن تایتان هایی که به نظر با مسلسلها وبمب های دستیشون حسابی سر گرم بودن،جت های جنگی که سفیرشون مثل نوای مرگ گوش رو پر کرده بود،پیاده نظام گسترده ای از ساحرهای تبعیدی نیمه خدایان خائن وادمهای تشنه ی قدرت بیشتر با اسلحه های مختلف همه جا دیده میشدن،خوشبختانه نیمه خداها با تمام توان از دروازه محافظت میکردن پس اونا یجای وسط دشمن از تونل خارج نشدن:سرگروه مین؟!"
صدایی شوگا رو صدا زد واون بعد از کمی دقت متوجه شد اون یه شکارچیه،تیرهای بمب افکنش توی تیردان مشکی رنگی پشتش بود،دوردیف گلوله جلوی سینه اش ویه کلاشینکف توی دستش بود،سرتا پا سیاه پوشیده بود وعصبی به نظر میرسید.
شوگا نگاه به پشت سرش کرد وبا یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسید که نیمی از گروهش رو داره،زیاد نبود اما شوگا میدونست چه سرباز های ماهر وجون سختی رو تربیت کرده پس تاحدودی خیالش راحت بود:ما جزو نیروهای کمکی هستیم..وضعیت چطوره؟"
شکارچی نگاهی به سمت جبهه های دشمن انداخت:ده روزه همینطوره،بالاخره شب قبل موفق شدیم با متحدهامون تماس برقرار کنیم ودرخواست نیرو کنیم...اون لعنتی ها انگار غریزه ی بقا ندارن،حتی ممکنه به خودشون بمب وصل کنن وبپرن روت تا فقط مطمئن بشن مردی!"
شوگاابر بالا انداخت:پس ارس چیکار میکنه؟"شکارچی درحالی که اشاره میکرد دنبالش برن توضیح داد:لرد ارس دارن تمام تلاششون رو میکنن اما مساله اینجاست که بیشر اونا المپی هارو باور ندارن،درواقع اونا تایتان ها یا خدایان دیگه ارو باور دارن بنابراین اثر گذاشتن روشون کمی زمان میبره،تا همین الان هم اگر پیشروی ای صورت گرفته بخاطر تایتان ها وهکاته است"
جیمین بینیش رو جمع کرد،با وجود اینکه هرگز اون زن رو ملاقات نکرده بود اما حتی با شنیدن اسمش خونش به جوش میومد،شاید این یه ویژگی ارثی برای فرزند هادس بودن بود.
با رسیدن به مقر فرماندهی-کاخ اتنا-با حجم زیادی فعالیت وجنب وجوش مواجه شدن،انگار نه انگار سه صبحه وهمه توی این ساعت خوابن.
شکارچی به هدایت اونها ادامه داد تا به سرسرا برسن،با باز شدن در دوازده خدای مشغول برنامه ریزی رو دیدن که هیچ شباهتی به تصاویر توی موزه هاشون نداشتن.
اولین کسی که توجهات رو جلب میکرد آفرودیت بود،کت چرم قرمز وشلوار وبوت های چرمی سیاهرنگ،موهای طلایی رنگش رو بالای سرش به دقت شینیون کرده بود،تفنگ ساچمه ایش خیلی خطرناک به نظر نمیرسید البته اون یه شلاق چرمی هم به کمرش اویزون کرده بود وبیشتر شبیه یه دامینیت به نظر میرسید تا کسی که برای جنگیدن با دشمن اماده شده.
نفر بعدی همسرش،ارس،بود،خدای جنگ جلیقه ی مشکی ضد گلوله ای پوشیده بود،مثل گروه شوگا یه یوزی دستی رو به پاش تکیه داده بود،هرچند شوگا میتونست سه تا سلاح دستی دیگه ارو هم توی غلاف کمریش ببینه،زیر جلیه یه پیرهن خاکی وجین جذب مشکی پوشیده بود.
کنار اون برادر تنیش،هفاستوس(خدای صنعت واهنگری-ن)ایستاده بود،پای معیوبش توی اتل فولادین بود،به عنوان سلاح یه اتش افکن همراهش بود،کت بلندش انگار از فلز انعطاف پذیر ساخته شده بود که در نوع خودش بینظری بود.
طرف دیگه ی میز اتنا روی نقشه ها خم شده بود،موهای سیاهرنگش رو گوجه ای بسته بود،پیرهن ابی رنگش توی شلوار رسمیش فرو رفته بودن،مدادی هم پشت گوشش بود،به نظر میرسید روی چیزی شبیه به ماشینهای جنگی کار میکنه.
کنار اون پوسایدن جین های خاکستری رنگ وکت ابی نفتی که زیرش تنها تیشرت آبی رنگی به تن داشت ایستاده بود وگهگاه نظر میداد،اون یه اسلحه ی کمری که بجای گلوله مهلکترین سم موجودات دریایی رو شلیک میکرد وبه عنوان یه سلاح کلاسیک اون عصای سه شاخه اش رو هم همراهش داشت.
دورتر از اونها دوبرادر دیگه،زئوس وهادس،مشغول بحث سختی بودن،زئوس کت کوتاه خاکستری رنگی به همراه چکمه های سیاه رنگ پوشیده بود،شلاق الکتریسیته اش از کمرش اویزون بود وآذرخش معروفش هم توی غلاف به پشتش بسته شده بود وهادس پیرهن یقه اسکی زیر کت بلند جلو باز با شلوار رسمی وکفش های براق رسمی که همگی مشکی بودن پوشیده بود،با یک دست کلاه شاپوی سیاهی رو نگه داشته بود وبه نظر نمیرسید سلاحی به همراه داشته باشه...هرچند به نظر نمیرسید که اصلا نیازی به یکیش داشته باشه...اون خدای لعنتی مرگ بود!
با ورود اونها همه ی صداها قطع شد،چشمهای دوبرادر درحال بحث درخشید،از یک کیلومتری هم میشد اشتیاق اونها برای دیدن پسرهاشون رو حس کرد،بعد از همه ی اینها این نوجوون ها بچه های اونا بودن وهرپدری از دیدن بپه اش هیجان زده میشه ولو به روش خدایی.
شوگا نگاهی اجمالی به بقیه انداخت،این عجیب ترین استایل های اماده باشی بود که هرکسی میتونست برای خودش دست وپا کنه اما اینها المپی بودن...حتما میتونستن با این سروقیافه خوب بجنگن!
شکارچی تعظیم سرسری کردو به سرعت بیرون رفت،حالا دوازده نفر اونجا ایستاده بودن وسعی میکردن اعتماد به نفسشون رو حفظ کنن،اما واقعا بادیدن استایل المپی ها سخت بود که به زنده موندن خودشون امیدوار باشن.
شوگا گلوش رو صاف کرد:ما نیروی پشتیبانی هستیم...برنامه چیه؟"
اتنا ابرویی بالا انداخت:اوج وفاداری ساحرها همینه؟"
شوگا شونه بالا انداخت وبه میز نزدیک شد:همین هم قاچاقیه،اگر لو بره باید یه تخته سنگ پیدا کنیم وتا اخر عمر زیرش قایم بشیم"با صدای انفجار مهیبی اضافه کرد:برفرض اینکه زنده بمونیم...خب حالا برنامه چیه؟"
ارس اه کشید:وقت کشی"
شوگا بی حالت به خدا نگاه کرد:جدا؟!بعد از حروم کردن اینهه وقت وکاغذ این نقشه ی فوق العاده اتونه؟هیچ کاری نکنیم؟"
ارس چشم گردوند وبه اتنا چشم غره رفت:این نقشه ی عقل کله...انگار نه انگار اینجا یه خدای جنگ کامل داریم"
اتنا برادرش رو نادیده گرفت:ما میخوایم فقط موضع هامون رو حفظ کنیم واجازه بدیم خسته بشن."
-شوخی میکنی؟!اونا یه مشت تایتان لعنتی ان...واین یعنی هیچوقت خسته نمیشن...حداقل نه تا یک قرن اینده!"
-نه دقیقا!"با صدای زئوس شوگا کمی از جا پرید وقدمی عقب رفت،خدا ادامه داد:تایتان ها سالهای زیادی توی تارتاروس بودن،وحالا بعد از برگشتن توی حمله عجله کردن حرکات اونها خام وبی حسابه،بنابراین خیلی زودرشته ی یگان هاوسربازهاشون از دستشون درمیره ودچار هرج ومرج میشه."
-وبعد؟"
چشمهای هادس با شرارت درخشید:ما وارد عمل میشیم...قبل از اون شما وظیفه ی تخلیه همه ی فناپذیر ها وبردنشون به پناهگاه های مخصوص رو دارین"
شوگا اه کشید:پس تا اون موقع ما فقط باید سعی کنیم نمیریم...به نظرخوب میاد...بزن بریم"
اتنا ورقه هایی رو بهش داد وبعد شوگا برگشت که بیرون رفت.
اونها از ساختمون بیرون اومدن درحالی که شوگا سرش توی برگه ها بود،جیمین لبش رو میجوید وعصبی بود،سروصدا وافرادی که بی این طرف واونطرف میدویدن گرمای شعله های اتیش ونعره های غیر انسانی باعث میشد اون حس کنه توی کابوسه،هیچکدوم از اینها قابل باور نبودن،هیچوقت فکر نمیکرد واقعا درگیر جنگ بشه وحالا به نظر همه چیز یه خواب بود.
باصدای دوست پسرش از فکر کردن بیشتر دست کشید:خب طبق این چیزی که اینجا گفته شده ما نیروی پیشتازیم!"
چشمهای پسر موطلایی گرد شد،میتونست صدای نفس های سنگین رو بشنوه،برق نفرت چشمهای به رنگ شب شوگا رو پر کرده بود وجیمین میدونست که چرا،پیشتاز بودن عملا خودکشی بود،حتی برای ساحرهای قوی.
جیمین مطمئن نبود این انتقام المپی ها برای ساحرهای قلعه است یا یه تنبیه پدرانه برای خودش وشوگا اما از یه چیز مطمئن بود،اونها مستحق این نبودن!
دست شوگا رو فشرد وسوالی که هیچکس دیگه ای جرئت مطرح کردنش رو نداشت پرسید:از کجا باید شروع کنیم؟"
-قسمت های غربی"
جیمین نا مطمئن سر تکون داد وتامی گانش رو روی دوشش جابجا کردبعد اونها به سمت محل ماموریتشون راه افتادن،شوگا لازم نبود خودشون رو نگاه کنه تا بفهمه شبیه لشکر شکست خورده به نظر میرسن،با وجود اینکه کسی به زبون نمی اوورد اما همه میدونستن سایه ی مرگ سنگین تر از همیشه اونها رو دربرگرفته.
دست کوچیک جیمین رو بیشتر فشرد،اگر این اخرش بود میخواست از هر طریقی که میشه حضور جیمین رو بیشتر احساس کنه،میخواست که هرطور شده از پسر موطلاییش محافظت کنه حتی اگر به این معنی باشه که زندگی خودش رو بده.
این خودخواهانه به نظر میرسید اما شوگا نمیتونست کاریش بکنه.
سنگرهای غربی افتضاح بودن،پیاده نظام وهیولاها معدود نیمه خدا وساتیر ها رو میکوبیدن واونها کاری جز پناه گرفتن وبه ندرت دفاع کردن نمیتونستن انجام بدن.
شوگا ناسزایی گفت،روبه گروهش کرد:با مه شروع میکنیم...به استیکس قسم اگه اینجا بمیرین خودم میکشمتون!وقتی اذرخش دیدین عقب نشینی میکنین هیچ قهرمان بازی ای هم درکار نیست!"
همه سر تکون دادن وپراکنده شدن،جیمین هنوز اونجا ایستاده بود ودست شوگا رو گرفته بود:من چی کار کنم؟"
شوگا نیشخند زد:وقتی اذرخش دیدی یه گودال مستقیم به تارتاروس اون سمت باز کن"جیمین لبخند زد و سرتکون داد اونها جلوتر
رفتن ،ساتیری روی زمین مچاله شده بود،دوده وخون همه جا به چشم میخورد،ساتیر با انجار بعدی لرزید:هی مرد"شوگااز ورای صدای انفاجار فریاد زد،ساتیر با چشمهای گشاد شده سرش رو بالا اوورد:م...منو نکش!"
جیمین دستهاش رو بالا اوورد:کسی نمیخواد تورو بکشه...ما نیروی پیشتازیم،برگرد قسمت مرکزی ویکم سرحال بیاهرکسی رو هم که زنده مونده با خودت ببر ما اینجا رو داریم"
ساتیر نیاز به گفتن دوباره نداشت با عجله خودش رو جمع وجور کرد ولنگان لنگان دور شد،شوگا اهی کشید:خیلی خوب قایم شو...فعال باید مهره ی مخفی ما بمونی جیمینی."
جیمین سرتکون داد ودرحالی که با بی میلی دست شوگا رو رها میکرد گفت:مراقب خودت باش"
شوگا چشمکی زد وبه سمت جلویی ترین قسمت سنگر به راه افتاد.
جیمین هم بعد از کمی گشتن بالاخره یه محل مناسب پیدا کرد که هم دید مناسبی به محدوده ی دشمن داشته باشه هم کاملا مستتر باشه.
اون توی یه کوزه ی یونانی بزرگ که بدنه اش کمی شکسته بود چپید ومنتظر شد،نمیدونست شوگا دقیقا کجا اما کم کم مه رو میدید که غلیظ وغلیظ تر میشه.
نمیتونست جلوی هیجان زده شدن خودش رو بگیره،مثل همیشه با دیدن اینکه پسر موخاکستری چه کارهایی میتونه بکنه شگفت زده میشد ومیخواست تا ابد فقط بشینه وتماشا کنه،اما این یه نمایش نبود!
سرش رو تکون داد تا به موقع متوجه اذرخش بشه.
پیاده نظام وهیولاها کمی گیج شده بودن،اونها دنبال منبع مه ناگهانی میگشتن،کمی بعد جیمین فریاد اونها که اسم زئوس رو فریاد میزدن شنید وبعد غرش های خوشحالی اونها از مستاصل کردن خدایان وفکراینکه تونستن المپی هارو به تله بندازن،با غلیظ تر شدن مه سر وصدای رگبار شنیده میشدوهر از چند گاهی درخشش یه طلسم از اینطرف واونطرف به چشم میخورد.
تقریبا نیم ساعتی میشد که جیمین توی اون کوزه ی عظیم مچاله شده بود وعضلاتش کم کم درد میگرفتن،از طرفی نگرا نبود که اتفاقی برای شوگا افتاده باشه چون توی اون مه لعنتی هیچ چیزی قابل دیدن نبود.
داشت به این فکر میکرد که زیر قولش بزنه وبیرون بیاد که برق نقره ای رنگی رو دید وبوی اوزون مشامش رو پر کرد،از جا جست وتمرکز کرد وسعی کرد به خاطر بیاره زمین دشمن از کجا شروع میشه با یه حساب سرانگشتی ودعا برای اینکه حدسیاتش ناامیدش نکنن دستهاش رو تکون داد وبعد همه حس کردن که زمین درحال جنبیدنه،رفته رفته جنبش زمین بیشتر میشد وجیمین میتونست فریاد های مملو از ترس وغرش های نامفهومی که اینبار هادس رو صدا میزدن رو بشنوه.
شاید اونها از اینکه فکر میکردن خدایان به جنگ اومدن خوشحال شدن اما این خوشحالی فایده ای نداشت وقتی که داری توی یه گودال مستقیما به تارتاروس سقوط میکنی.
بع داز چند دقیقه فریاد ها دور ودور تر شد صدای شلیک ها هم قطع شد وجیمین فهمید که وقت بستن گوداله.
اون احساس منگی وخستگی میکرد،میدونست که میتونه یک هفته بخوابه.
اگر هر حمله انقدر انرژی میگرفت اونها به زودی نابود میشدن!
باز نگه داشتن یه گودال برای این همه مدت میتونست خطرناک باشه اما حداقل خوب بود که تونستن حال اون عوضی ها رو جا بیارن.
کم کم مه از بین رفت واینبار بجای انبود پیاده نظام وهیولا فقط دوده واتش واجساد بودن،بوی خون حال جیمین رو بد میکرد.
معده اش با بی شرمی صدا داد،چشم گردوند تا دنبال بقیه بگرده،کم کم از بین اون اشفتگی جنبش هایی به چشم خورد وگروه شوگا یکی یکی بیرون اومدن،خوشبختانه بجز زخم های سطحی ودود وخون بقیه ی کشته ها روی بدناشون اسیب دیگه ای ندیده بودن.
جیمین اخم کرد:شوگا کجاست؟"
-همینجا"صدایی از بالای سرشون گفت واونها شوگا رو دیدن که توی هوای معلقه...البته،اگر پسر زئوس باشی ونتونی پرواز کنی اصلا جالب نمیشه!
جیمین لبخند بی رمقی زد،شوگا هم خیلی خسته به نظر میرسید،شاید حتی بیشتر از جیمین.
یکی از دختر ها با بهت پرسید:با چه جادویی غیبشون کردین؟"
شوگا اه کشید وپس سر دختر زد:جادو نبود احمق!من همه جارو با مه پوشوندم وبعد که شما با حمله هاتون اونها رو توی یه مرکز جمع کردین من با اذرش یکم کوبیدمشون وجیمین با دیدن اذرخش همونطور که ازش خواسته بود یه تونل به تارتاروس باز کرد...بیشترشون یجا افتادن توش فقط یه چند تا درشتش موند که اونم با یکم صاعقه هل دادم تو...حالا یکیتون یه دروازه به سمت مقر مرکزی درست کنه یه نفر هم بره دنبال سربازای بیشتر که اینجا مستقر بشن وکارمون هدر نره."
همه به سرعت از شوگا اطاعت کردن.
بعد از رسیدن به مقر مرکزی یا همون قصر اتنا جیمین عملا تلو تلو میخورد وتوی خواب راه میرفت اونها راهرو هارو پشت سر گذاشتن مجبور بودن که گزارش بدن پس باید به جایی میرفتن که خدایان اونجا باشن.
اونها به ارومی وارد شدن،جیمین اجازه داد شوگا همه چیز رو گزارش بده وخودش برای مدت کوتاهی سرش رو روی شونه ی پسر بزرگتر گذاشت وایستاده چرت زد.
شوگا میدونست اون تقریبا خوابه پس فقط با اهسته ترین صدای ممکن گزارشش رو داد،میتونست چشمهای افرودیت رو ببینه که تبدیل به قلب شدن چون داره یه زوج رو تماشا میکنه،ارس هفاستوس واتنا خیلی به این رمانتیک بازی ها اهمیتی نمیدادن وروی گزارش تمرکز کرده بودن اما هادس وزئوس خیلی راضی به نظر نمیرسیدن که خب کسی هم به نظر اونها اهمیت نمیداد!
باقی خدایان هم احتمالا رفته بودن تا یه عده ی دیگه ارو بدبخت بکنن چون هیچ جایی دیده نمیشدن.
بعد از گزارش شوگا جیمین رو تا محل اقامتشون کشید،خوشبختانه همه ی گروهش برگشته بود وجیمز-یکی از افرادش-بعد از گزارش دادن این موضوع اتاق کوچیک اونها رو ترک کرد.
شوگا جیمین رو تکون داد:باید دوش بگیریم"
-من خسته ام"
-منم خسته ام...ولی با این اوضاع نمیتونیم رسیدگی به خودمون رو به بعد موکول کنیم چون معلوم نیست این بعد کی باشه...فقط تا حموم باهام بیا من باقیش رو انجام میدم."
جیمین سرتکون داد ودنبال شوگا کشیده شد.
توی حموم هردوی اونها روی سکو نشسته بودن وشوگا با ملایمیت بدنهاشون رو خیس میکرد،جیمین روی ساعد لاغر اون شکلهای بی رمق میکشید:توهم خسته ای!"
-هوم"
-نباید زحمت حموم کردن منو به خودت میدادی...همینطوری توی حوضچه ولم میکردی چرکام درمیومد"
-احمق نشو جیمینی...بدنت به من حس خوبی میده"
-ولی تو خسته ای...نگه داشتن اون مه واونهمه اذرخش که برای اون هیولاها کافی باشه خیلی سخته شوگا"
-درسته ولی چاره ای نیست."
-اگر اینطوری پیش بره کارمون خیلی زود تموم میشه"
-بهش فکر نکن...مهم اینه که الان بریم وتا میتونیم بخوابیم بعدم اگر تونستیم یه چیزی بخوریم"
-هوم."
اونها حوله هارو دور خودشون پیچیدن وتنها با پوشیدن شلوار های راحتی به خواب رفتن.
صبح روز بعد دیر بیدار شدن...خورشید درست وسط اسمون بود وجیمین فکر کرد چقدر خوب میشه اگر هرروز بتونن اینطوری بیدار بشن...بدون اعلام خطر بدون دونستن اینکه باید کلی کار انجام بدن که عملا هیچ فایده ای به حال خودشون نداره وبا دونستن اینکه امروز میتونن خواسته های خودشون رو دنبال کنن...بدون هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای.
اما زندگی اونا اینطور نبود!حتی همین امروز هم ممکن بود اتفاق پیش بینی نشده ای رو براشون رقم بزنن که خودشون توش هیچ نقشی نداشتن.
وقتی شوگا گفت که اونا باید برای صبحانه برن ومجبورن لباس های جنگیشون رو بپوشن جیمین نق زد...پیژامه ها خیلی راحت تر ونرم تر بودن وجیمین عاشق این بود که لباسهاش نرم باشن اما دلیل شوگا منطقی بود...اونا وسط جنگ بودن حتی شب قبل هم که اونطوری خوابیده بودن ریسک بود.
بعد از اماده شدن به محل توزیع وعده های غذایی رفتن،بخاطر ازدحام زیاد جای زیادی برای خوردن نبود،حتی غذاخوری مجلل اتنا هم تبدیل به یه درمانگاه شده بود.
جیمین شکلکی دراوورد وبا بی میلی شروع به خوردن ساندویچ سردش کرد،شوگا ایس لاته اش رو باهاش تقسیم کرده بود وهردو توی سکوت صبحانه اشون رو خوردن،همزمان گروه شوگا هم اطرافشون جمع شدن،همگی دوش گرفته بودن ومعلوم بود خوب استراحت کردن،ظاهرا بخاطر ثمر بخش بودنشون صبحانه ی بهتری نصیبشون شده بود.
جیمین با حسرت به باقی خون خداها نگاه میکرد که امبروسیا(غذای خدایان-ن)ونکتار(نوشیدنی مخصوص خدایان-ن) رو میخورن،بعد دوباره گازی به ساندویچش زد و نون بیات رو جوید.
شوگا که رد نگاهش رو دنبال کرده بود جرعه ای از لاته ی خنک رو نوشید:میدونی که نمیتونیم هیچکدومش رو استفاده کنیم جیمینی"
جیمین اه کشید:میدونم...واین واقعا ناعادلانه است!"
-قدرت زیاد محدودیت های خودش رو داره."
یکی از دختر ها با کنجکاوی پرسید:درباره ی چی حرف میزنین؟"
شوگا بدون اینکه نگاهش رو از ساندویچش بگیره توضیح داد:امبروسیا ونکتار"
-شما نمیتونین اونا رو بخورین؟مگه خون خدا نیستین؟"
جیمین اینبار جواب داد:هستیم ولی نیمه ی ساحر هم داریم که بهمون اجازه ی استفاده از جادو رو میده واز طرفی باعث میشه نتونیم اونا رو بخوریم...مثل شما که نمیتونید اینکارو بکنید"
-پس...اگر زخمی بشید چی؟"
جیمین شونه بالا انداخت:گمونم باید سعی کنیم که اینطور نشه چون باید از جادو استفاده کنیم که انرژی زیادی میبره یا عقب بکشیم وصبر کنیم تا درمان بشیم"
شوگا دنباله ی حرفش رو ادامه داد:که توی این شرایط تقریبا غیر ممکنه که بتونیم اینکار رو بکنیم بنابراین باید از راه حل های پیشگیرانه استفاده کنیم"
جیمین لبخند زد:مثل حفاظ های جادویی که دورمون میکشیم"
بعد از صبحانه اونها دوباره به دفتر اصلی رفتن تا ماموریت هاشون رو دریافت کنن.
حالا که جبهه هاشون رو بر طبق نقشه ی اتنا وارس تثبیت کرده بودن باید سر دشمن رو گرم میکردن،همین حالا هم شایعه ی حضور زئوس وهادس توی جنگ بین دشمن پخش شده بود واین تایتان ها وخدایان کوچیک طرف اونها رو حریص کرده بود.
شوگا که تا اون لحظه به توضیحات گوش میداد خلال دندون گوشه ی لبش رو گوشه ای تف کرد ودندون قروچه کرد:اونوقت فکر نمیکنین حریص شدن تایتان ها وخدایان طرفشون باعث بشه خودشون دست بکار بشن تا زودتر کار رو یسره کنن؟"
ارس نیشخند زد:برنامه هم دقیقا همینه...اینطوری اونها موضع های فرماندهی رو رها میکنن چون باور دارن به پیروزی نزدیکن وما درمونده شدیم وخودمون دست به مبارزه زدیم وبعد اشوب توی افرادشون زودتر اتفاق میوفته."
شوگا برای لحظه ای پلک زد وبعد گفت:تو نمیتونی جدی باشی.."رو به اتنا کر ودوباره گفت:این نمیتونه جدی باشه نه؟"
ارس اخم کرد:مگه من با تو فانی احمق شوخی دارم؟"
شوگا روی میز کوبید که باعث شد افرادش از جا بپرن وجیمین که در حالت هشدار قرار گرفته بود یک قدم به دوست پسرش نزدیک بشه،شوگا داد زد:مارو چی فرض کردین؟بمب اتم؟!هرچند فکر نمیکنم بمب اتم هم بتونه کاری دربرابر اونا پیش ببره...ما داریم راجب تایتان های لعنتی حرف میزنیم مرد!اگر تمام انرژی حیاتمون رو هم بذاریم نمیتونیم بیشتر از پنج دقیقه جلوشون دووم بیاریم!"
بعد رو به زئوس کرد که روی گوشه ای ترین مبل موجود نشسته بود:واقعا انقدر میخوای از دست من خلاص بشی؟خب به جهنم مرد...من خودمو توی دهن یه سایکلاپس(غول های ادم خوار تک چشم توی اساطیر باستان-ن)پرت میکنم...یا همچین چیزی لازم نیست این بیچاره هارو با من به کشتن بدی تا فقط طبیعی جلوه کنه!"
اتنا وارد بحث شد:شما تنها نیستید نیمه خدایان دیگه هم کمکتون میکنن"
شوگا عصبی خندید:این احمقانه ترین حرفی بود که میتونستی به عنوان الهه ی خرد بزنی!اگر انقدر اسون بود که تا الان با به بشکن خودتون انجامش داده بودین وغرور عزیزتون رو با کمک خواستن از ما خدشه دار نمیکردین!"
بعد از میز فاصله گرفت:همینه...نقشه ی احمقانه اتون رو برای خودتون نگه دارین"
-مین شوگا"
-نه...میتونی هرکاری میخوای بکنی ولی من روی جون این بچه ها ریسک نمیکنم." واز در بیرون رفت.
جیمین بدون نگاه کردن به بقیه پشت سرش دوید:شوگا!"
پسر موخاکستری همچنان با قدم های بلند پیش میرفت:مین شوگا صبر کن!همین حالا!"
شوگا ایستاد وهوفی کرد،جیمین با کمی تقلا خودش رو به پسر بزرگتر رسوند ونفسی تازه کرد وبعد به چشمهای طوفانی دوست پسرش خیره شد،ناامیدی ازار دهنده ای توی تیله های سیاه رنگش دیده میشد،جیمین دستش رو روی گونه ی استخوانی پسر بزرگتر گذاشت:بهش فکر نکن...ما بانقشه ی تو میریم جلو...اونا نمیتونن مارو مجبور به هیچکاری کنن اگر خودمون نخوایم که انجامش بدیم."
شوگا چیزی نگفت اما جیمین میتونست فشار انگشتهای بلند پسر رو روی دست های خودش حس میکرد،شوگا پلک زد،پیشونیش رو به شونه ی جیمین تکیه داد،که عجیب بود چون معمولا جیمین انکارو میکرد.
انگشتهای جیمین لابلای تارهای خاکستری شوگا خزید وبا ملایمت شروع به نوازشش کرد،نفس های تند پسر موخاکستری احساس بدی رو به قلبش سرازیر میکرد که راه بهتری برای از بین بردنش بلد نبود:سرگروه مین!"
شوگا ناسزایی توی ذهنش به یکی از پسرهای مزاحم گروهش داد وبه سرعت از جیمین فاصله گرفت،ریک که نفس نفس میزد وچشمهای وحشت زده اش گشاد شده بودن به اونها نزدیک شد:چیشده؟"
شوگا پرسید،ریک با ترس به جیمین نگاه کرد انگار ازش میخواست اون رو دربرابر شوگا محافظت کنه بعد اب دهنش رو قورت داد:دروازه ی قلعه...."شوگا ابرویی بالا انداخت:دروازه چیشده؟"
-بسته شده."
نفس جیمین حبس شد وبه نیمرخ شوگا نگاه کرد،رنگ اون پریده بود وفکش منقبض شده بود مردمک هاش دو دو میزدن ونفسش سنگین شده بود.
این حالت عجیب برای جیمین اشنا بود...وجیمین اصلا دلش نمیخواست به یاد بیاره چرا اینطوریه!
با سر به پسر اشاره کرد که بره وپسر دست پاچه هم از اونجا دور شد.
جیمین با احتیاط اسم دوست پسرش رو صدا زد:شوگا؟"
پسر موخاکستری انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکرد چون ظاهرا چیزی نمیشنید.
شوگا سرش رو خم کرد وبه دستهاش نگاه کرد،سعی کرد نفسهاش رو منظم کنه...اون گیر نیوفتاده بود...هنوز نه!
صادقانه فکر نمیکرد راه نجاتی براش وجود داشته باشه...اگر قلعه راه برگشتش رو بسته بود یعنی احتمالا راه رفتنش از المپ رو با جادو بسته بودن،تمام دروازه های خروج عادی هم توسط دشمن اشغال شده بود توی این جبهه هم میخواستن اروم اروم اون رو از بین ببرن...ولو به قیمت از بین رفتن یازده نفر دیگه.
دوباره ریتم نفسهاش رو از سر گرفت،دم..بازدم...دم...بازدم..دم...
اگر حتی هیچ راه نجاتی برای خودش وجود نداشت هم باید افرادش وپسر موطلاییش رو نجات میداد...حتی اگر هیچ راهی نبود که اینباردووم بیاره راهی برای خارج کردن اونا از اینجا پیدا میکرد.
اره...
نمیذاشت المپی ها هربازی ای که میخوان با جون این بچه ها انجام بدن...به خصوص با جون مهم ترین فرد زندگی شوگا.
با صدا جیمین به خودش اومد:خوبی؟"
سعی کرد لبخند بزنه،که عجیب بود..چون اون تقریبا هیچوقت اینکار رو نمیکرد جیمین اخم کرد:نه نیستی!"
شوگا سرش رو تکون داد وبه چشمهای خاکستری جیمین خیره شد،نمیدونست دنبال چی میگرده اما میدونست که نیاز داره فقط اونارو نگاه کنه...نیاز داره که جیمین رو نزدیک تر به خودش احساس کنه.
برای همین اون رو توی بغلش گرفت وتاجایی که استخوان های بازوش درد گرفتن توی بغلش فشارش داد...کسی چه میدونست شاید این اخرین باری بود که میتونستن اینکاروبکنن...شاید دیگه فرصت نمیشد.
سرش رو توی گردن جیمین فرو کرد واون بوی مرموز رو توی عمق ریه هاش دفن کرد تا بعدا وقتی که نتونست این عطر رو استشمام کنه اون رو از اعماق ریه هاش بیرون بیاره وذره ذره دوباره نفس بکشه.
لبهاش پوست سفید ونرم پسر موطلایی رو لمس کرد،دلش میخواست گریه کنه اما نمیتونست...به شکل رقت انگیزی فقط میتونست روی گرمای بدن ریزه میزه ی جیمین تمرکز کنه وفکر کنه چقدر خوب میشد اگر میتونست این چند لحظه ارو کش بده وطولانی کنه.
جیمین هم متقابلا بغلش کرده بود با این تفاوت که اشکهای شورش شونه ی پسر بزرگتر رو خیس کرده بود،حتی اگر شوگا هیچ چیز نمیگفت جیمین میتونست بفهمه توی فکرش چی میگذره.
اونا همه ی اموزش هارو باهمدیگه دیده بودن وجیمین هم میدونست شرایط موجود چه معنی ای میده ومیدونست شوگا چقدر میتونه توی نجات دادنش کله شق باشه.
ولی اون نمیخواست بدون شوگا نجات پیدا کنه نمیخواست به این فکر کنه که مجبوره بدون شوگا زندگی کنه...چون این فقط نمیتونست اتفاق بیوفته!
جیمین نمیتونست انجامش بده...حداقل نه بدون اینکه ذره ذره بمیره یا عقلش رو از دست بده.
زندگی جیمین بدون شوگا غیر قابل تصویر شدن بود!
اما اونا هیچکاری بجز اینکه وانمود کنن کل وقت دنیا رو دراختیار دارن وتوی بغل هم بمونن انجام ندادن،نه شوگا تمام اب بدنش رو تبدیل به اشکهای شور کرد ونه جیمین فریاد کشید وبه موهای طلایی رنگش چنگ انداخت.
به زودی اون لحظه های شیرین تموم شدن واونها بدون اینکه به روی خودشون بیارن رفتن تا نقشه ی جدیدی بریزن.
توی اتاق شوگا ده سرباز مضطرب منتظر بودن،شوگا اهی کشید:خیلی خب...همه فهمیدین که المپ رسما داره مارو به کشتن میده ولی از جایی که شما گرازای تنبل خیلی خوش شانسین سرگروهتون مین شوگاست وقصد نداره اجازه بده به این زودیا با مرگ به ارامش برسین واز دستش نجات پیدا کنید."
گروه علی رغم فوران ادرنالین لبخند زد،درست بود اموزش زیر دست مین شوگا یه کابوس بود واینکه بفهمن خدایانی که دارن با جونشون ازشون حفاظت میکنن قصد نابود کردنشون رو دارن مثل گاز زدن میوه ی خوش اب ورنگی بود که طعم تند وتلخش دهن رو میسوزوند اما در نهایت اونا فهمیده بودن حق با هویا بوده...اموزش دیدن توسط شوگا بهترین چیزی بود که میتونستن بخوان اون شاید عنق وبیرحم بود اما هیچوقت اجازه نمیداد اونا به خطر بیوفتن.
شوگا نشست:نقشه ی ما ساده است...طبق اطلاعاتی که من همین امروز صبح گرفتم دشمن فردا قصد یه حمله ی وسیع رو داره،احتمالا تعداد زیادی از تایتان ها هم توی اون حضور داشته باشن،باید خیلی خوب حواستون رو جمع کنید،اگر حتی کوچکترین اشتباهی ازمون سر بزنه همه میمیریم واین یه شوخی لعنتی نیست،متوجه این؟"
نیاز به گفتن دوباره نبود همه سرتکون دادن،شوگا بعد مطمئن شدن از طلسم هایی که اونا رو از چشم وگوش های فوضول حفظ میکرد گفت:تایتان ها باور دارن که خدایان وارد جنگ شدن،پس ما نیاز داریم روی این باور نگهشون داریم ولی نه با تاکتیک دیروز،ما نیاز داریم اونا فکر کنن خیلی از خدایان فرار کردن وفقط چند تایی موندن،باید کاری کنیم که اونا برای حمله ی نهایی حریص وحریص تر بشن تا بعد فقط به یه ضربه برای نابودیشون نیاز داشته باشیم...حالا من وجیمین میتونیم از پس بازی کردن نقش پدرهامون بربیاییم اما برای اینکه نقشه درست بشه به سه نفر از شما نیاز دارم تا قدرت چند تا المپی رو شبیه سازی کنین."
یکی از دختر ها اخم کرد:اما ما نمیتونیم...قدرت ما همون فرکانس وانرژی رو نداره...تایتان ها متوجه میشن."
شوگا نگاهی به جیمین انداخت:جیمین یه معجون براش داره...تا ابد دووم نمیاره اما هم قدرتتون رو بیشتر میکنه هم باعث میشه شبیه یه قدرت المپی به نظر بیاد...حالا کسایی که میخوام وانمود کنید هستید اینان،ارتمیس،هفاستوس،دمیتر...ریک،مری،ونسا شما باید به عهده اش بگیرید."
سه نفری که اسمهاشون گفته شده بود سر تکون دادن،جیمین گلوش رو صاف کرد:با من بیاین..درباره ی معجون یه چیزایی هست که باید بدونین."
وبعد از اینکه شقیقه ی پسر بزرگتر رو بوسید وچشمک زد بیرون رفت،شوگا نفس عمیقی کشید:خب...باقی شما...چیزی از اتحاد جادوها میدونین؟!"
ESTÁS LEYENDO
Ichor
Fantasíaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟